داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود پنجم - ایستاده در خواب (قسمت اول)
سلام من مرسن هستم و این پنجمین اپیزود پادکست آنه.
پادکست آن، پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمهارو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این دفعه میخوام داستان کوروش رو واستون تعریف کنم؛ که یه روز تصمیم میگیره بهصورت قاچاقی از شیراز بره به انگلستان. کوروش این داستانو اولین بار توی وبلاگ شخصیش به اسم ایستاده در خواب منتشر کرده. بخاطر اینکه داستان جالبیه تصمیم گرفتیم که به صورت یک مینیسریال منتشرش کنیم؛ قرار توی سه اپیزود و سه شب پشت سر هم منتشر بشه. پس اگه دارین این اپیزود رو شب انتشارش میشنوین، اپیزود بعدی فردا شب میان. این داستانم خلاصه و بازنویسی شده؛ بریم ببینیم مهاجرت به این سبک چه حس و حالی داره. من میتونستم کوروش باشم، تو هم میتونستی کوروش باشی.
سلام، من کوروش هستم. مسئول پشت کانتر بهم گفت که چیشده شناسنامهت؟ گفتم دوات ریخته روش، میخوام پاسپورت بگیرم ایراد گرفتن ازش. یه نگاهی به عکس انداخت، یه نگاهی به من انداخت، دوباره به عکس نگاه کرد، چشماشو تنگ کرد، مشخصاتو بررسی کرد، منم توی تمام این مدت با آرامش کامل جلوش وایسادم؛ تا عکس منو روی شناسنامهی دوستم بچسبونه و در عرض یه لحظه هم مشخصاتم عوض بشه و هم کارت پایان خدمتم جور بشه.
بالاخره بهم گفت که عکست رو بده برو بشین. منم رفتم نشستم روی صندلی تا کارم رو انجام بده؛ هفت سال قبل بعد از دبیرستان فکر دانشگاه رو از سرم بیرون کردم و مجبور شدم جای خالی پدرم رو برای خونوادمون پر کنم. با اینکه دوست داشتم یه گل فروشی یا کتابفروشی داشته باشم، اما یه سوپرمارکت کوچیک راه انداختم؛ درآمدشم خوب بود و تجربهی عالی بود. نیمهی دوم سال هشتاد و دو بود که دیدم زندگیم خیلی تکراری شده. دلم میخواست از روزمرگیها فرار کنم و برم دنبال تجربههای جدید. اطرافمو که نگاه میکردم میدیدم اکثر آدمها دارن به سمت جلو حرکت میکنن ولی من درجا میزنم و هیچ تغییری توی زندگیم ایجاد نمیشه. هر روزم شبیه به روز قبلش بود.
تا اینکه که که از ایران رفتن افتاد به جونم و بعد از اون دیگه هیچ چیزی خلا درونیم رو پر نمیکرد؛ دیگه جز رفتن هدفی نداشتم. وقتی تصمیم میگیری بری، دیگه تا نری احساس خوشبختی نمیکنی. تصمیم گرفتم ریسک کنم ببینم چی از توش درمیاد. خیلی چیزا برای از دست دادن داشتم؛ ولی رفتن برام انقد وسوسه انگیز بود که ارزش داشت قید همه چیزو بزنم و برم. من سربازیم نرفته بودم و برای گذرنامه به کارت پایان خدمت احتیاج داشتم. گذرنامه اولین قدمی بود که باید برمیداشتم؛ از خلاقیت منفیم کمک گرفتم و دست به کار شدم. شناسنامه یکی از دوستام رو دویست هزار تومن خریدم و کارت پایان خدمتش رو هم قرض کردم. عکس پایان خدمت یه عکس کوچیکه با سر تاس؛ اونم توی سن بیست سالگی.
برای همین مطمئن بودم مشکلی برام ایجاد نمیکنه؛ میموند عکس شناسنامه. یه محلولی از آب و دوات درست کردم و شناسنامه رو از یک طرف تا نیم سانت کثیف کردم، گذاشتم خشک بشه. بعد با دو تا عکس رفتم باجهی کوچولوی ثبت احوال توی ترمینال شیراز؛ اونجا کار مسافرا رو سریع انجام میدادن. ریش و موی بلند استتار خوبی بود؛ چند دقیقه بعد صدام زدن و شناسنامهرو با عکس جدید تحویلم دادن. یه ماه بعدش، بازم با خونسردی تمام و همون قیافه رفتم اداره گذرنامه؛ فرم رو پر کردم و امضا کردم و بعد چهل و هشت ساعت صاحب گذرنامه شدم.
بیشتر فامیلا و دوستا و البته خواهرم انگلیس بودن؛ برای همین من تصمیم گرفتم به همونجا مهاجرت کنم. چون شانس گرفتن هیچ ویزایی رو نداشتم، فکر سفر قاچاقی به سرم زد. با یک قاچاقچی که توی محلمون زندگی میکرد و دیده بودم مشتریاش زیادن و کارش خوبه حرف زدم. قرار شد با هشت میلیون واسم ویزای انگلیس بگیره، با پرواز مستقیم تهران لندن. یه شرط سنی هم داشت که باید بالای بیست و هشت سال باشی که البته با هویت جدیدمونم داشتم. یه پسر عمو داشتم به اسم سعید؛ سعید اون موقع شکست عشقی خورده بود و دنیا به کامش تلخ و سیاه شده بود. بعد از اینکه ماجرای من رو فهمید فکر سفر به سرش زد و از اونجا که فقط بیست سالش بود و نمیتونست ویزای انگلیس بگیره، تصمیم گرفت که زمینی سفر کنه.
بعد از مشورتهای فامیل قرار شد منم قید پرواز مستقیم تهران لندن رو بزنم و همراه با سعید زمینی سفر کنیم. قاچاقچیمون خیلی به کار خودش میبالید و از سابقهی چند سالش حرف میزد؛ اینجوری میگفت که ببین شیش میلیون میدین به من، دیگه خیالتون راحت باشه. از مهرآباد با پرواز میری مسکو، از اونجا توی چند مرحله چند تا مرز رد میکنید و میرسید؛ همچی برنامهریزی شدهست. نگرانی برای خونه و خوراک نداشته باشین؛ فقط یه پونصد دلار پول برای خرج اضافه با خودتون ببرین. تا نیمه راهم یه گروه چهار نفرهاین، با اون دو نفر دیگه هم توی جلسه قبل از حرکت آشنا میشین. گذرنامهمونو فرستاد سفارت روسیه و ویزای روسیه اومد.
از اون زمان فقط دو هفته بیشتر تا ترک ایران نمونده بود. کار خاصی هم واسه انجام دادن نداشتم و به خاطر اینکه سفرم غیرقانونی بود، کسی رو بجز خانوادهم مطلع نکرده بودم واسهی همین نمیشد از کسی هم خداحافظی کنم. تنها مدرک شناسایی که میتونستیم همراهمون ببریم همون گذرنامه بود که اون موقع تهران بود. برای همینم از شیراز تا تهرانو با اتوبوس رفتیم. دو نفر دیگه گروه اسمشون حسین و بهنام بود؛ بهنام پونزده سالش بود و اهل گلکوب شیراز. حسینم هیجده ساله و اهل فسا. منم گرچه توی هویت جدید بیست و نه سالم بود، ولی در اصل بیست و شش ساله بودم و با این حساب شدم بزرگتر گروه.
صبح بیست و چهار تیر ماه هشتاد و دو خونوادهی هر چهارتامون اومدن ترمینال شیراز تا ما رو بدرقه کنن؛ جلوی خودمو میگیرم که اشکام پایین نیان. والدین این سه نفر مدام از خواهش میکنن که حواسم به اونا هم باشه؛ اتوبوس حرکت میکنه تا اونجایی که میشه از پشت شیشه مامانم رو نگاه میکنم. گرچه به دوریش تا حدودی عادت دارم ولی باز بغضم پره؛ همین که تو نگاهم گمش میکنم آروم آروم اشکام میان پایین. آدما اینجور موقعها شک میکنند؛ که آیا ارزشش رو داره؟ برا چی دارم میرم اصلا؟ شیرازیا پاشون رو که از دروازه قرآن میذارن بیرون احساس غربت و دلتنگی میکنن.
ساعت هفت صبح فرداش پرواز داشتیم و شبو هم توی هتلی نزدیک میدون آزادی گذروندیم؛ توی فرودگاه مهرآبادیم. یه ترس عجیبی اومده سراغم، قلبم خیلی تندتر میزنه، نمیدونم اون شجاعت و خونسردی که توی اداره گذرنامه داشتم کجا رفته. سعیدم هی میره روی اعصابم؛ با دختر فروشنده خوش و بش میکنه و نمیدونم اصلا شماره رد و بدل کردنش دیگه واسه چیه. قرار میذاریم هر کدوممون با چند دقیقه فاصله بریم. سعی میکنم آروم باشم و یکی یکی بازرسیهای امنیتی رو پشت سر بذارم. وقتی دیگه توی هواپیما میشینم میتونم یه نفس راحت بکشم.
هواپیما که بلند میشه دلم هوری میریزه؛ همه عمرم دلم نمیخواست از شیراز دور بشم نه فقط از شیراز که دارم از ایرانم دور میشم، اونم برای مدت طولانی. چهار ساعت بعد فرود اومدیم؛ فقط بهنام رو بخاطر سن کمش نیم ساعت سینجیم کردن و هر چهار تامون بخش بازرسی رو پشت سر گذاشتیم. قرار بود رانندهای رو پیدا کنیم که اسممون رو روی کاغذ نوشته و اون ما رو ببره هتل. عین دیوونهها متعجب از حال و هوای غیر اسلامی اطراف رفتیم سمت راننده؛ خیلی جلوی خودمو میگرفتم که آدما رو نگاه نکنم، ولی نمیشد. انگار خدا اونا رو با حوصلهی بیشتری آفریدشون. راننده از دور میشناستمون؛ یه ترک غیرایرانیه. سوار میشیم و مات و مبهوت مردم خیابونا رو تماشا میکنیم.
وقتی میرسیم هتل راننده باهامون میاد و با هتلدار حرف میزنه؛ بهمون میگه منتظر بمونین تا اتاقتون رو نشونتون بدن. نیم ساعت معطل میشیم و حسین رو میفرستیم که پیگیر بشه؛ حسین میره و میاد میگه که گفتن باید بیست دلار اضافه بدیم. ما ام زورمون گرفته، ولی خب بیست دلارو میدیم تا اتاقو بهمون بدن. طبقهی پونزدهم هتل هستیم با دوتا اتاق دو تخته؛ من سعید تو یکیش و اون دو تا هم با همدیگه توی اتاق دیگه. از پنجرهی شمالی که نگاه میکنی تا چشم کار میکنه جنگله، سبز سبز. انگار اینجا حومهشهره، ساعتهامونو باید نیم ساعت بیاریم عقب.
یچیزی که عجیبه اینه که هوا تاریک نیست؛ بعدا فهمیدم که تو روسیه تقریبا دو سه ماه از سال شبهای سفید دارن. تا دوازده و نیم شب آفتاب است، ساعت دو و نیم صبحم آفتاب طلوع میکنه؛ انگار موقعی که ما اونجا بودیم موقع شبهای سفید بوده. شب که شد حسین و بهنام رفتن توی اتاقشون که بخوابن، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پتو به دست برگشتن. گفتن ما همینجا پیش شما روی زمین میخوابیم. نمیدونستم و نمیخواستم بدونم که چرا داشتن مهاجرت میکردن؛ ولی دلم برای کم سن و سالیشون میسوخت. یه جور احساس مسئولیت نسبت بهشون داشتم.
روز دوم شد؛ قراره بعدازظهر رابط افغانستانی رو ببینیم. بهنام هتل موند و ما رفتیم پارک کنار هتل نشستیم. از دور مردمو نگاه میکنیم؛ ما اینجا غریبهایم و اینو آدمای پارک بهراحتی میتونن بفهمن. دوتا پسر و یه دختر میان طرفمون و بدون اینکه کلامی بفهمیم با ایما و اشاره شروع میکنن به حرف زدن. دختر خیلی خوشگله و بهش میخوره که معتادم باشه؛ با دست به بدنش اشاره میکنه و بهمون میفهمونه که صد دلار خرج برمیداره، منم بهشون هیچ توجهی نمیکنم. بعد از نیم ساعت که دیدن کارشون نمیشه ول کردن رفتن.
روز سوم شد و از رابط خبری نشده؛ یه مجتمع خرید بزرگ به فاصله نیم کیلومتریمون هست که برای اونجا رفتن باید از توی پارک بزرگ و خلوتی رد بشیم. میرم و چیزی برای خوردن میخرم؛ بچهها شمارهی هتل رو به خونوادههاشون دادن و منتظر تلفن هستن؛ برای همین تنها میرم. یکم پول تبدیل میکنم و تنها چیزی که میشناسمو میخرم؛ یه مرغ سوخاری. موقع برگشتن یه نخ سیگار روشن میکنم، یکی از کنارم رد میشه و با اشاره ازم سیگار میخواد، بهش یه نخ سیگار میدم، یکی دو دقیقه بعد یه نفر دیگه یه نخ سیگارم به اون میدم. کمی که گذشت یه دفعه یکی با یه حرکت از پشت انداختم روی زمین تا اومدم به خودم بیام دیدم سه نفر با چاقو بالای سرم هستن؛ دوتاشون همونایی بودن که ازم سیگار گرفته بودن.
از زمانی که پول تبدیل کرده بودم توی مجتمع خرید دنبالم بودن؛ یه چاقو روی گردنم بود و یکی روی صورتم. یکیشون دستشو برد تو جیبم تا پول تو دستش اومد هر سه تاشون فرار کردن، همهی ماجرا ده ثانیهام هم نشد. یکم دنبالشون دویدم و وقتی رفتم توی جنگل ترسیدم و وایسادم. جالب اینجا بود که تو هر دو تا جیب عقب شلوار جینم پول بود؛ توی یکیش هزار و دویست دلار پول سه تا همسفرم قرار بود بدیم به رابط، تو این یکی هم پول خودم بود. جیببرا پول خودمو فقط زده بودن.
رابط شب پیداش شد و اول باور نکرد؛ بهم گفت آقا جان صادق باشو بگو همه پولارو دادی واسه عیاشی، من اصلا جای کتک خوردن روی تو نمیبینم که. ماجرا رو کامل واسش تعریف کردم؛ ظاهرا پذیرفت و گفت که شانس آوردی که راحت دستشون به پول رسیده. مسافرا معمولا پولشون رو یا توی جورابشون یا کف پاشون میذارن یا توی لباس زیرشون. جیببرا ام که اینو میدونن اول طعمشو به حال مرگ میزنن و بیهوش میکنن بعد پولشونو میدزدن. یکی از مسافرای خودم اینجا شیش ماه افتاده بود بیمارستان؛ کلیام غرغر کرد و بعد از تماس با شیراز قبول کرد که چهارصد دلار منو بعدا بگیره. من موندم و جیب خالی و راه دور و دراز انگلیس.
روز چهارم روز حرکت به مینسک بود؛ مینسک پایتخت روسیه سفید یا همون بلاروسه. رابط باهامون اومد و رفتیم ترمینال. با راننده اتوبوس که از برنامه سفر با خبر بود حرف زد و ما رو آخر اتوبوس نشوندن. گفت هفت هشت ساعت توی راهاین و از اینجای کار سفرتون غیرقانونیه، پس بین راه برای خرید پیاده نشین، شاگرد راننده خودش براتون نوشیدنی میخره. رابط باهامون خداحافظی کرد و رفت. اتوبوس مسکو رو پشت سر میذاره و میون جنگلهای بیسروته حرکت میکنه؛ اینا فقط اسمشون ابر قدرته، وگرنه همین اتوبوسی که سوارش هستیم یا بیشتر ماشینایی که میبینم مال عهد بوقن.
سه چهار ساعت که گذشت شاگرد راننده فقط دو تا بطری آب داد دستمون و این همه چیزی بود که رابط افغانستانی قولشو داده بود. اتوبوس نیمهی راه ایستاد و راننده حرفی زد و همه پیاده شدن؛ حدس زدیم که داره میگه نماز، غذا، مسافرا پیاده شن. ما ام پیاده شدیم و دیدیم خبری از آبادی نیست، زن و مرد پشت اولین بوته دست به کار توالت صحرایی میشن؛ اون موقع توقفگاههای بین راهی ایران توی ذهنمون هتل هفت ستاره شد. بعد از یه رشوهی بیست دلاری که شاگرد راننده ازمون گرفت و به پلیس مرزی داد رسیدیم به مینسک. یه سواری اونجا منتظرمون بود و ما رو به یه آپارتمان برد؛ راننده که رابطه بعدی ما بود اینقدر با حرفاش مضطربمون کرد که نفهمیدیم طبقهی چندم ساختمان رفتیم. یه خونهی دو خوابه با یه سالن که یه زن با پسرش اونجا زندگی میکردن. ما ام میبایست تو یکی از اتاقها میخوابیدیم.
هممون گرسنه بودیم و اولین نگاهمون به آشپزخونه بود. بهنام که از هممون تپلتر و کم طاقتتر بود، بشقاب برنج نیم خورده رو دید و عین قحطی زدهها ازش خورد. طفلی حقم داشت، توی اون چند روز غذای درست و حسابی نخورده بود. زن خونه بعد از نیم ساعت از خرید برگشت؛ انگار میدونست که ما چه نوع غذایی میخوریم. برامون برنج و نون و تخم مرغ و مربا خریده بود. گفت که خودتون درست کنید و بخورید. نمیدونم چه مدتی بود که این مسیر مهاجرت باز شده بود، ولی از اینکه پسر شونزده هفده سالهی این زن کلی فارسی یاد گرفته بود میشد فهمید که باید مدت زیادی باشه. روز توی خونه بودیم و بیشتر وقتمون رو توی اتاق میگذروندیم.
اولین دعوای سعید و بهنامم همونجا سر گرفت؛ رابط برای انتقالمون به اوکراین اومده بود. سوار ماشینش شدیم، ماشین از جادههای خاصی رد میشد، جادهها سیمانی بودن و بین جنگل انبوه پیش میرفتن. در مجموع پنج ساعت رانندگی فقط یه ده دیدیم و یه تراکتور یک مینیبوس، دیگه هیچ ماشینی اونجا نبود. جادهای بود که روسها توی جنگ جهانی دوم ساخته بودن و ازش استفاده میکردن. مه قشنگی همجا رو گرفته بود. دلم میخواست پیاده شم و چند دقیقه نفس عمیق بکشم و بعد با صدای بلند فریاد بزنم. همیشه عاشق جنگلهای انبوه کانادا بودم، حالا دارم تصویری از جنگل مه گرفته میبینم که خیلی شبیه اونجاست.
راننده ولی توقف نمیکنه و با سرعت در حال پیش رفتنه؛ فقط هر یه ساعت یه بار یه دفعه میزنه روی ترمز و در سمت خودش باز میکنه و ناس رو که یه جور مادهی مخدر جویدنیه رو از زیر زبانش تف میکنه بیرون؛ بعد آب غرغره میکنه و باز ادامهی حرکت. نیمهی شب شده و از اون جادهی سیمانی بیرون اومدیم وارد یه ده شدیم. رابطه جدید این هرکول میمونه؛ دستش دو برابر دست منه و آدم خشک و با جذبه و جدیایه. هر کدوممون طبق برنامهی قبلی یه کوله پشتی کوچولو همراهمونه که توش دو سه تا تیشرت هست و یکم پسته و بادام و یه ذره نون. رابطه جدید اسمش ساشاست و کیفامونو نگاه میکنه. پاسپورتامونو برمیداره و با اون دست گندش مشت میزنه توی پستههای سعید؛ سعید که هیکلش نصف ساشا ام نمیشه زیر لب بهش فحش میده.
اینجا لب مرزه، ساشا بهمون میفهمونه که باید پشت سرش تو یه خط حرکت کنیم. شروع میکنه به نیمدو زدن؛ میرسیم به یه رودخونه که در امتدادش بازرسی مرزیه. ساشا دوباره بهمون تاکید میکنه که توی خط حرکت کنیم و آرام و بیصدا بدوییم. این قسمت برام شبیه بازی سرباز جهانی بود؛ ساشا شروع کرد به دویدن و ما هم پشت سرش میدوییدیم. بهنام که خیلی ترسیده بود پشت سر ساشا ایستاده بود. سعید از وسط صف فشی به بهنام داد که احتمالا به خاطر دعوای اون شبشون بود؛ صداش رسید به گوش ساشا، منتها ساشا فک کرد بهنام یه چیزی گفته. برگشت و ظاهرا آروم یه مشت زد به بازوی بهنام؛ ولی جاش تا چند روز کبود بود. پل رو با تمام توانمون دوییدیم و در مجموع بعد از سه ساعت رسیدیم به ماشین ساشا، اون طرف مرز توی اوکراین.
خورد و خسته سوار ماشینی شدیم که ساشا با مهارت توی گودی استتارش کرده بود؛ رفتیم رفتیم تا رسیدیم به کیف. ساعت شیش صبح بود ساشا مارو توی پارک کنار سازمان ملل روی صندلی نشوند و گفت که تکون نخورید تا یه نفر به اسم قیوم که افغانستانیه بیاد دنبالتون. دو سه ساعتی رو منتظر قیوم نشستیم؛ تو همین مدت یه دختر کم سن و سال دیدم که واسهی نوزادش توی کالسکه کتاب میخوند. توی اون لحظه دلم به حال خودم سوخت، که هیچ وقت نه کسی برام کتاب خرید، نه کسی برام کتاب خوند. خیلی آدم مذهبی نیستم، ولی وقتی همراه بچههای گروه کاغذهای دعاشونو میدیدم که خانوادههاشون توی وسایلشون گذاشته بودن دلم میگرفت.
حس میکردم که دعای خیری همراه نیست؛ شاید بخاطر اینکه همه همیشه بیشتر از سنم ازم توقع داشتن. فکر میکردن کسی که میتونه روی پای خودش بایسته و از پس مشکلاتش بر بیاد دیگه احتیاجی به دلگرمی نداره. قیوم پیداش شد و با دست به یه ساختمون اشاره کرد و گفت که میری توی این دفتر سازمان ملل میگین که افغانستانی هستین، به شما اجازه اقامت یکماهه میدن. بگین اهل هرات هستین، هراتیها لهجشون شبیه شماست، ولی بازم با لهجه حرف بزنید.
یه چند دقیقه تمرین لهجهی افغانستانی کردیم و رفتیم با لهجه حرف زدیم و بعد از چند دقیقه کاغذی رو بدون عکس با اسم جعلی بهمون دادن و اومدیم بیرون. توی سالن انتظار که پر از افغانستانی بود کلی سوال پیچمون کردن. میپرسیدن که اهل کجایی؟ میگفتیم هرات. پرسیدن که کدام محله؟ میگفتیم محلهی مسجد نو. بعد زیر لب به همدیگه میگفتن که ما توی کشورشون احترام نداریم حالا اینجا خودشون رو افغانستانی معرفی میکنن.
برگههامونو که گرفتیم قیوم من و سعید و برد توی یه خونه و اون دو تا رم برد تو یه خونهی دیگه؛ از در که وارد شدیم کلی ایرانی مثل خودمون دیدیم. تقریبا ده نفری اونجا هستن، گفتن که گرسنتونه؟ ما گفتیم آره خیلی. یه پسر خوشرو که موهاش بلند بود داشت آشپزی میکرد اون روز آشپز اون خونه بود. شروع کرد به سوال کردن، اسمشم کیوان بود. گفت که چند روزه زدین بیرون؟ گفتیم هنوز ده روز نشده. گفت شوخی میکنین. شما عجب آدمای خوش شانسی هستید! میدونید چقدر آدم هست که شیش ماه یا بیشتره که زدن بیرون هنوز پاشونو از اوکراین اونورتر نذاشتن؟ ولی ما چشمامون به دستشه که بشقاب غذامونو پرکنه.
همینطور که در حال خوردنیم، کیوان و بقیه شروع میکنن از اوکراین تعریف کردن. میگن که ببین اینجا پاتوق عشق و حاله؛ دخترای کمسن و خوشگلشون رو ببین، فقیرن، با چن دلار مهمون شبتن. هی میگفتن و میگفتن؛ میخواستن قند تو دلمون آب کنن. نمیدونستن که گرسنگی هیچی حالیش نمیشه. کیوان حرفشو با گفتن اینکه کییف شده شهر هرزه گردی مردای اروپای غربی و صادرات دخترای اکراینی تموم کرد.
از اینکه توی دنیای به این بزرگی هیچ چیزی واسش بیشتر از همخوابگی جذاب نبود در تعجب بودم. بین آدمای اینجا یه مرد چهل و چند ساله هس که از وقتی فهمید آشناهای زیادی تو انگلیس دارم کنارم میشینه و کلی تعریف میکنه. میگه من کویت کار کردم، اوستای ساختمونم. بنایی، کاشیکاری، خلاصه همهی کارای ساختمون رو واردم. ایران که برگشتم خواستم پسرم رو که شونزده سالشه بفرستم بره انگلیس، دیدم هنوز کم سنه. گفتم بذار خودم اول برم؛ کار میکنم و بعدش همشون رو میارم.
گفتی تو انگلیس از کارای ساختمونی میشه پول خوبی درآورد نه؟ شب شد و به رسم همبندیهای جدید باید کنار در بخوابیم. اونم با چرکترین وسایل خواب و ردیفی کنار ده تا آدم دیگه که واسه اولین بار دارم میبینمشون. روز دوم قیوم خبر میده که قراره حرکت کنیم؛ همه میگن پا قدمی شماست. چهار نفر چهار نفر با یه ماشین میریم کمی بیرون شهر توی جاده فرعی زیر درختا منتظر میمونیم. سه چهار ساعتی طول میکشه تا همه بیان. حدود سی و پنج چهل نفر مهاجر ایرانی، افغانستانی، چینی، اونجا هست. بهنام و حسینم میان، دیشبو با افغانستانیها گذرونده بودن؛ میگن خیلی بهشون احترام گذاشتن و بهترین جای خواب رو بهشون دادن.
هوا که کاملا تاریک میشه، یه کامیون کنار جاده پارک میکنه. به ترتیب و با سرعت ایرانیا، بعد افغانستانیا و بعدم پاکستانیا و چینیا میریم بال.ا وقتی میشینیم میبینیم فقط تا یه وجب بالای سرمون خالیه؛ بهمون گوشزد میکنن که وقتی کامیون در حال حرکته هر چقدر خواستین سر و صدا کنین، ولی به محض توقف ساکت بشین. کیوان و حامد از قبل همدیگر را میشناختن و توی طول سفر با بابک و خسرو آشنا شده بودن و برای خودشون یه گروه تشکیل داده بودن. ما چهارتا هم یه گروه محسوب میشدیم. کیوان به سختی دستشو از شیار بین چوبای بالای سرمون رد میکنه و با خوشحالی میگه که هندونس!
جماعت ایرانی که انگار اومده بودن سیزده بدر؛ بابک تنبک میزد و کیوان آواز میخوند و ماهم گاهی همراهی میکردیم. بقیه با تعجب گوش میکردن و احتمالا تو دلشون میگفتن بابا شما عجب آدمایی هستین دیگه، حتی تو این شرایطم اینجوری شادی میکنین.
کامیون رفت و رفت؛ دو ساعت، سه ساعت، پنج ساعت، دیگه از آواز خوندم خبری نبود و هر کی یه نمه لم داده بود روی بغلیش. کامیون همچنان میرفت؛ ده ساعت، یازده ساعت، هر کس بطری آب همراهشو خورده بود و ناچار توش ادرار کرده بود. حسین هر از چند ساعتی یه بار دستشوییش میگرفت و دیگه بطری خالی هم نبود.
میگفت کمکم کن کوروش طاقت ندارم واقعا؛ با کسایی که کنار در بودن حرف زدیم تا اگه بشه یه قسمتی رو اون آخر، بکنیم توالت، اما با مخالفت شدیدشون روبرو شدیم. حسینم از حرصش توی کیسه فریزر ادرار کرد و توی همون تاریکی پرت کرد اون نه. کامیون همچنان میرفت؛ چهارده ساعت، پونزده ساعت، زیر پامون یه چوبایی ردیف شده بود. با ایرانیا توافق کردیم که یه متری خالی کنیم و بکنیم توالت.
مشکل ولی هنوز تموم نشده بود؛ ادرار کردن تو این شرایط کار سادهای نبود. تمام بدنمون خواب رفته بود و به جایی رسید کسانی که موفق شده بودن، آموزش ماساژ میدادن. به محض اینکه بعد از ده پونزده دقیقه طرف موفق میشد براش هورا میکشیدن و دست میزدن. کامیون بازم همینطور ادامه میداد به حرکت کردن؛ نوزده ساعت، بیست ساعت، بیست و دو ساعت، همه گرسنه و تشنهایم. کیان دستشو از شیار باریک به زحمت رد میکنه و با چاقو هندونهای رو پاره میکنه؛ با انگشتاش چنگی به دل هندونه میزنه و به هر کس کف دستی هندونه که به زحمت از شیار رد میشه میرسه.
کامیون توقف میکنه؛ همه ساکت میشن. توقف ایندفه طولانیتر از دفعات قبله، سی دقیقهای میگذره، احساس گرمای شدید و خفگی میکنیم. خلاف میل ملیتهای دیگه با مشت و لگد به دیوارهای آهنی اطرافمون میکوبیم و نعره میکشیم. داریم خفه میشیم، همه دارن به جد و آباد قاچاقچیشون ناسزا میگن و از اینکه فریب خوردن شاکیان.
هیچ کدومشون اطلاعات درستی از نحوهی سفر نداشتن؛ همه اکتفا کرده بودن به همون چرندیاتی که قاچاقچیاشون گفته بودن. اکتفا کرده بودن به حرف کسایی که از سالها پیش با همین قاچاقچیا رفته بودن و حالا صداشون در نمیومد. تنها آوازی که ازشون میشنیدی، کار و پول و دلتنگی و خوش گذرونی بود. الانم که دیگه اینستاگرام هست نور علینوره.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی - بودن یا هیچ (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و یکم - بودن یا هیچ (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود یازدهم - بدون لب خندیدن (قسمت دوم)