داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود هفتم - ایستاده در خواب (قسمت سوم)
سلام، من مرسن هستم و این هفتمین اپیزود پادکست آنه.
پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این سومین و آخرین قسمت مینی سریال ایستاده در خوابه؛ لطفا نظرتون رو هم در مورد این سبک انتشار مینی سریال به صورت چند شب پشت سر هم بهم بگین.
داستان رو هم تا اونجا شنیدین که توی خونهی کولیها زندگی میکردیم و منتظر بودیم که رابطها برسن و ما رو وارد اتریش بکنن.
سه روز گذشته و قرار رابط افغانستانی ما رو از مرز اسلواکی به سمت اتریش رد کنه؛ غروب آفتاب با یه ون خونهی کولی هارو ترک میکنیم و راهی براتیسلاوا میشیم. براتیسلاو غربیترین نقطه اسلواکیه و دقیقا روی مرز قرار داره. یعنی اگر ما از غرب شهر بیرون بریم وارد خاک اتریش میشیم. اما همه چیز به همین راحتی هم نیست؛ اینجا یجورایی مرز بین بلوک شرق و فقیر اروپا با اتریش ثروتمنده.
برای همین پلیسهای مرزی اتریش خیلی شدید ازش محافظت میکنن. ون توی اتوبان میایسته و ما یازده نفر با رابط افغانستانی پیاده میشیم و وسط زمینهای کشاورزی با بوتههای بلند ذرت پنهون میشیم. هرکدوممون حین حرکت چندتا ذرت میکنیم و با خودمون میبریم، تا اگه لازم شد بخوریم. رابط تا نیمههای زمین ذرت باهامون میاد؛ اشاره میکنه به جادهی اون طرف زمین و میگه این جاده رو که دو سه کیلومتر برین، ده کیلومتر داخل خاک اتریش شدین و اونجا چندتا ماشین منتظرتونن، باید تنها برین. ما اعتراض میکنیم که قرار ما این نبوده. بالاخره با دلگرم شدن به ماشینهایی که چند کیلومتر بالاتر هستن قانعمون میکنه. مدام هندونه میذاره زیر بغلمون که ای بابا، بچههای ایرانی دلیر هستن و این حرفا؛ رابط میره.
به حسین میگم که تو که بچه بیرون شهر و زمین کشاورزی هستی جلو برو و راه رو باز کن تا ما ام پشت سرت بیایم؛ حسینم میگه که پسا شهره، منم توی زمین کشاورزی بزرگ نشدم. با این حال جلوی ما حرکت میکنه. زمین ذرتو پشت سر میگذاریم و به جاده میرسیم انگار نه انگار که داریم قاچاقی مرزو رد میکنیم؛ بلند حرف میزنیم و جروبحث میکنیم. مارکوپولو که دویست سیصد متری جلوتر از ما میره و به قول معروف راه باز کنه، داد و بیدادش بلند میشه داد میزنه و به انگلیسی بد و بیراه میگه تا ما صداش رو بشنویم و فرار کنیم. ما هر کدوم به یه سمت فرار میکنیم، بهنام به طرف هر کی که میره میخوان با مشت بزنن توی صورتش. دستشو میگیرم و میگم پشت سرم هر جا که رفتم بیا.
حین دویدن پای بهنام پشت کفش من میخوره و کفش از پام در میاد؛ همینطور با یه لنگه کفش میدوام و جایی بین بوتهها پنهان میشم. بابکم هممسیر من با من فرار میکنه و کنارمون قایم میشه. بیست دقیقه رو پنهون هستیم و ماشین گشت از جادهای که چند متری مونه بالا و پایین میره. بابک خوابش برده و خروپف میکنه؛ نمیدونم چطور تو این شرایط اصلا خوابش میبره. یه لگد بهش میزنم و میگم خفه شو! بهنامم داره عین بید میلرزه. اما ای دل غافل، ماموران مرزی دوربین دید در شب دارن و به راحتی پیدامون میکنن. ما سه نفر بعد از مارکوپولو اولین کسانی هستیم که دستگیر میشیم. بعد از این که مامورا روی زمین میخوابوننمون و میگردنمون سوار کامیون نظامی میشیم و میریم پاسگاه مرزی.
توی حیاط وقتی رییس پاسگا وقتی ذرتهارو از جیبمون درآورد دلش به حالمون سوخت؛ یه کمی خوراکی و سیگار بهمون داد. کفشامون رو درآوردیم و داخل بازداشتگاه شدیم. همه از کفش من که یه لنگه بود خندشون میگرفت. بقیه بچهها رو هم تو این سه مرحله دستگیر کردن و آوردن. بعدا فهمیدیم رابطه افغانستانی دروغ گفته بود ما رو مستقیما به سمت چادر پلیس فرستاده بوده تا ما دستگیر بشیم و به کمپ پناهندگی فرستاده بشیم و از اونجا رابط بعدی سراغمون بیاد. صب شد، برامون مترجم آوردن، مترجممون اسمش آقای فرقانی بود. ما که میخواستیم بریم به انگلیس گفتیم اینجا پناهنده نمیشیم. اما یعقوب و آرش و مارکوپولو به اتریش راضی بودن و اعلام پناهندگی کردن.
فرقانی گفت که اگر پناهنده نشین دو روز آخر هفته رو میبرنتون کمپ و بعد برتون میگردونن اسلواکی؛ فرقانی رفت و یک ساعت بعد ما رو تک تک انگشتنگاری کردن. همه رو سوار ون پلیس کردن و ماشین راه افتاد. هیچکدوممون نمیدونستیم کجا داریم میریم، توی همین مدت که هر کسی حدس میزد تابلوی ده کیلومتری براتیسلاوا رو دیدیم و آهنگ غم تو دل هممون نشست. از طرفی ناراحت بودیم که انگشت نگاری شدیم، از یه طرف دیگه ناراحت بودیم که به اسلواکی برمیگردیم. پلیس اتریش ما رو به دلیل اینکه لب مرز اسلواکی دستگیر شدیم و اعلام پناهندگی نکردیم تحویل پلیس اسلواکی داد.
بازداشتگاه اسلواکی برعکس بازداشتگاه اتریش کثیف بود؛ ما شب روی زمین خوابیدیم و صبح به کمپ آدامو انتقالمون دادن. آدامو اسم یه دریاچهی قشنگه که یه کمپ مزخرف برای پناهندهها کنارش ساختن. هر جا میریم یه گروهی آدم میان پیشمون از خنده رودهبر میشن که چرا ما اتریش پناهنده نشدیم. یکی میگه من چهار بار، یکی میگه هفت بار سعی کردم مرز رد کنم و هر بار دستگیر شدم. ظاهرا قانونش اینه که اگر کمتر از ده کیلومتر توی خاک اتریش باشه و دستگیر بشی برت میگردونن. برام خیلی عجیب بود که ما چطوری به راحتی ده کیلومترو رد کرده بودیم، از همه چیز که بگذریم بعد از مدتها زندانی بودن و پنهانی حرکت کردن این توقف پنج روزه خیلی آرامشبخشه.
خوب غذا میخوریم و آزاد نفس میکشیم، ظهرها کنار دریاچه میریم و شنا میکنیم و من تولد تا بیست و هفت سالگیم رو با کیک کوچک به اندازه کف دست که یه کبریت روش روشنه جشن میگیرم. از مسکو به بعد حدود سی روزی میشه که خانوادههامون از احوالمون بیخبرن. فرصتی پیش اومده و با ایران تلفنی حرف میزنیم. من کاملا بی پولم و احوالم رو خونوادهام از خانوادهی سعید باخبر میشن. کیوان خبر فوت علی رو که برای من خبر تازهای نیست میده؛ قاچاقچیا جسد علی رو توی جنگل رها کرده بودن و پلیس بعد از چهار روز جسد ورم کرده و کاغذی رو با هویت افغانستانی توی جیبش پیدا میکنه.
جسد به سردخونه کیف انتقال پیدا میکنه و رابط شیراز که خونوادهی علی خیلی جدی تهدیدش کرده بودن، دو نفر از بستگانش رو با هزینهای زیاد به کیف میفرسته. جسد علی رو که چند برابر شده بود توی دو تا تابوت به ایران برمیگردونن. رابط افغانستانی خبر میده که قراره شب دوباره حرکت کنیم. توی این چند روز حسابی استراحت کردیم و جون گرفتیم.
شب پنجم رابط افغانستانی میاد دنبالمون و ما پنج نفر از تورهای پشت کمپ بیرون میایم با ماشین خودمون رو به براتیسلاوا میرسونیم. از حومه شهر و به فاصلهی چند صد متری رودخونهی دانوب که سمت راستمونه وارد جنگل میشیم. رابط توصیه میکنه که حداقل تا ده کیلومتر فاصلمون رو از رودخونه حفظ کنیم تا گیر پلیس مرزی اتریش نیوفتیم. التماس میکنه که اگه دستگیر شدیم اعلام پناهندگی کنیم و یادآور میشه که این همون رودخونهای که از وین رد میشه؛ حتی میتونیم پیاده تا وین بریم.
ساعت ده شب میان جنگل انبوه و باریک روی زمین ناهموار شروع به حرکت میکنیم. برای اطمینان بیشتر فاصلمون از رودخونه بیشتر میکنیم. بعد از چند ساعت پیادهروی که به ناچار آروم آروم میریم شمال و جنوب رو گم میکنیم. فقط درختای خوابیده در شبو میبینیم و ماه که تکون خورده از سر جاش. اینجا شک میکنیم و بینمون دو دستگی ایجاد میشه؛ فکر میکنیم که داریم دور خودمون میچرخیم. حسین حامد و بهنام و سعید من یه سمت میریم و بقیه یه سمت دیگه میرن. دم دمای صبح رودخونهرو عین گمشدهی عزیز پیدا میکنیم و به راهمون ادامه میدیم.
ساعت دوازده ظهر در حالی که هیچکدوممون نا نداریم به یه شهر کوچیک میرسیم که ایستگاه قطار داره. بلیط میخریم و تا وین دو ساعت توی راهیم. سعید و حسین برای من و بهنام که پولی نداریم بلیط میخرن؛ به این فکر میکنم که رابط چطور میگفت تا وین میشه با پای پیاده رفت. فاصلهاش حدود پنجاه کیلومتر بود، اونم توی جنگل. ایستگاه آخر قطار وین مرکز شهر، که بهش میگن لنداسترسه میشیم و موقعیتمون رو سریع به ایران اطلاع میدیم. مسئولیت انتقال ما از وین تا انگلیس به عهدهی رابط ایرانی به اسم خسرو، که بلژیک زندگی میکنه.
از ایران به خسرو اطلاع میدن و خسرو از ما میخواد که با قطار به سمت سالزبورگ، که به مرز آلمان نزدیکتره حرکت کنیم؛ تا اونم خودش رو با ماشین به اونجا برسونه. تو ایستگاه قطار از گرسنگی و بی خوابی دلم ضعف میرفت. سعید حسین رفتن یه دوری بزنن، بهنام حامدم کنارم وایستاده بودن. من که پولی نداشتم به بهنام گفتم بهنام اگه پول داری بده غذا بخوریم، به کسی نمیگم تو پول دادی؛ باز قسم خورد که پول نداره. کلافه شده بودم. برای اینکه گرسنگی یادم بره شروع کردم به گشت زدن توی مغازههای بزرگ ایستگاه، بدنم تحلیل رفته بود، موقع راه رفتن پاهام رو روی زمین میکشیدم. خوب شد مادرم اونجا نبود و منو اونطوری نمیدید. از جلوی فستفودا گذشتم، به قاچای بزرگ پیتزا نگاه کردم که میشد با یکی دو یورو خریدشون.
چنتا پسر و دختر خوشتیپ توش نشسته بودن؛ همینطور که غذا میخوردن حرف هم میزدن. با خودم فکر کردم حتما دارن دربارهی آیندشون با هم صحبت میکنن و پیتزایی که جلوشونه هیچ اهمیتی واسشون نداره. آب دهنم رو قورت دادم، رفتم جلوتر، یه کافیشاپ دیدم، وایستادم پشت شیشه باز به آدما خیره شدم. گوشه کافیشاپ رو نگاه کردم و خشکم زد، سعید و حسین اون تو بودن. روی میزشونو نگاه کردم، کیک و نوشیدنی سفارش داده بودن و داشتن با خوشحالی میخوردن. باورم نمیشد، مغزم کار نمیکرد، یه لحظه سعید، پسرخالم! بیرونو نگاه کرد و با هم چشم تو چشم شدیم، لبخندش خشک شد؛ من چند قدم برگشتم عقب چند قدم رفتن به سمت راست، و نشستم روی یه نیمکت.
حس میکردم بدنم سرد شده؛ بیتوجه به آدمهای اونجا کمکم دراز کشیدم به پهلو. اصلا صدای اطرافو نمیشنیدم، اشک توی چشام جمع شده بود. دیگه اصلا گرسنه هم نبودم، هیچ حسی نداشتم. زل زده بودم به روبرو؛ یکی از قطارها حرکت کرد و توی خیالم مادرم رو روی سکوی روبرو دیدم، داشت به من نگاه میکرد. دلم میخواست همون لحظه همونجا پرواز میکردم و برمیگشتم خونه. نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت بودم که شنیدم یکی گفت: کوروش، کوروش، کوروش پاشو. با دست تکونم داد و باز گفت کوروش، سعید بود؛ گفت بیا کورش بیا بیا واست کیک خریدم. نگاهش کردم، نگاهشو ازم دزدید. گفت بیا همینجا بخور. چند بار نفس عمیق کشیدم بهش گفتم: اون دو تا اون پایین دارن از گرسنگی میمیرن، چطور من تنها بخورم آخه؟ گفت مال خودته تورو خدا، ازش گرفتم. اومدم پایین با حامد و بهنام تقسیمش کردیم و خوردیم.
بلیط قطار وین سالزبورگ رو میخریم و سوار قطار میشیم؛ مردی با لهجهی کردی میبینتمون و بهمون توصیه میکنه که بدون کولهپشتی سفر کنیم، تا کسی بهمون شک نکنه. من و حامد که آس و پاس و کوله نداریم اصلا؛ حسین و بهنام و سعیدم کولهشون رو دور میندازن. سوار قطار میشیم و میرسیم سالزبورگ. چن ساعت بعد خسرو با یه خانم جوون ایرانی میاد و میگه مرز اتریش آلمان رو با سواری توی دو نوبت ردتون میکنم و از اونجا با بهترین قطاری که توی عمرتون هم ندیدید راهی بروکسل میشین.
خسرو قیافش شبیه این بازیگرای پنجاه سال پیش سینماس؛ با موهای فرفری به اندازه دو برابر سرش، با یه سیبیل پک و پهن. برای اینکه سفرمونو طبیعیتر جلوه بده، یه هزینهای رو برای انتقالمون به این خانم پرداخت میکنه. از همون برخوردهای اول میشه فهمید که علاوه بر ارتباط کاری با هم قاطی هم هستن. بعد از کلی رسیدیم به قاچاقچی ایرانی، فکر میکنیم به دوست و آدمی که میفهمتمون و سرپرستیمون رو به عهده داره رسیدیم. دریغ از اینکه قاچاقچی رحم و انصاف و وجدان نداره؛ فرقی هم نمیکنه ایرانی باشه یا غیر ایرانی، قاچاقچی آدم باشه یا مواد مخدر. ساعت شیش صبح به دوسلدورف آلمان میرسیم. خسرو که میذارتمون توی ترمینال و میگه ساعت هفت صبح قطار حرکت میکنه، ما میریم و اون موقع برمیگردیم.
ساعت هفت میشه و نمیان؛ ما دو شبانه روزه که نخوابیدیم و هنوز خستگی چهارده پونزده ساعت پیادهروی میان جنگل توی تنمونه. به سختی پلکهامون رو باز نگه میداریم و ظاهرمون خیلی بهم ریختست و بوی گند عرق میدیم. ساعت نه میشه و خبری از خسرو نیست؛ انگار که اصلا یادش رفته ما اینجاییم. هر سه تامون روی صندلی ترمینال نشستیم و چرت میزنیم و از بس که به در ورودی خیره شدیم خسته شدیم. یه دفه دوتا پلیس گردن کلفت بالای سرمون ظاهر شدن، آلمانی حرف میزدن و ما بهشون فهموندیم که سر درنمیاریم.
انگلیسی حرف زدن و ما باز خودمون رو به کوچهی علی چپ زدیم؛ با عصبانیت گفتن کارت شناسایی، بلیط قطار، پاسپورت، وقتی دیدن ما هیچی برای ارائه نداریم تفتیش کلیمون کردن تا مبادا اسلحه داشته باشیم و به سمت ماشین پلیس هدایتمون کردن. ازمون ملیتمونو پرسیدن و با تلفن به مترجم زنگ زدن. بجای ایران اشتباهی عراق رو گفتن که توی تلفظ انگلیسی و آلمانی شبیه به همن. یه نفر باهامون با تلفن عربی حرف میزنه، بهش فهموندم ما ایرانی هستیم نه عراقی. پلیسا از بوی گندمون شاکی بودن و توی اتاق اسپری زدن و نیم ساعت بعد خانم ایرانی برای مترجمی پیشمون اومد.
ازش پرسیدم که اگه پناهنده نشیم چی میشه؟ گفت شیش ماه زندانی میشین؛ ولی اگه پناهنده بشین بعد از بازجویی اولیه میفرستنتون هایم یا همون کمپ پناهندهها. ما که یه بار مارگزیده بودیم و میدونستیم باهامون شوخی ندارن با اسامی متفاوت اعلام پناهندگی کردیم. پلیس شروع میکنه به بازرسی کامل بدنمون، باید لخت کامل بشیم و وقتی میفهمه که مسلمونیم پلیس زن از اتاق بیرون میره، خجالت میکشیم. اول خودمونو بعد لباسامونو دقیق میگرده.
از توی درز توی شلوار بهنام یه صد دلاری خشک درمیاد و حامد با دیدن این صحنه میزنه زیر خنده. بعد بلند بلند میگه عوضی تو پول داشتی و ما داشتیم از گرسنگی میمردیم؟ پلیس که با دیدن قیافمون از حالمون باخبره دلش به رحم اومده میگه که من باید این پولو توقیف کنم، البته بعد از یه ماه بهتون میدمش ولی اگه الان میخواین میتونم بفرستم براتون خوراکی و سیگار یا هر چی میخواین برن بخرن بیارن؛ میدونم که گرسنتونه اما در کمال تعجب بهنام میگه نه، ما هم هیچی بهش نمیگیم. شب رو توی بازداشتگاه پلیس میخوابیم و صب میبرنمون کمپی که بیرون از شهر دوسلدورفه و بهمون متذکر میشن که اجازه نداریم از شعاع چهل و پنج کیلومتری این هایم که حالا محل زندگیمون شده دور بشیم.
به محض ورود کلی ایرانی میبینیم؛ یکی میگه من سه ساله اینجا زندگی میکنم، یکی میگه من مثل شما یه مسافرم که گیر کردم و چند روزی که اینجام و چند روز دیگه میرم. هر کدوم از ایرانیا که بهمون میرسن، آبمیوههای یه لیتری و بیسکویت بهمون میدن و اطراف حیاط هم چندتا آبمیوههای نیمه پر هست. بهنام هرجا آبمیوه روی زمین میبینه سر میکشه و ظرف نیم ساعت حدود ده لیتر آب میوه میخوره. توی حیاط دو تا تلفن عمومی هست که میشه از بیرون هم بهش زنگ زد. اون پسره که بهمون گفته بود مسافره و در حال رفتن، با قاچاقچیش که متفاوت از قاچاقچی ماس صحبت کرده و صدام میکنه که برم و با قاچاقچیش صحبت کنم. بهم میگه که فردا صبح ساعت هشت میام و سه تاتونو میبرم بروکسل، از اونجا هم میفرستمتون انگلیس.
میگم ما که پول نداریم و پولمون رو دادیم به رابط شیراز؛ میگه شما به این کارا کاری نداشته باشین، ما همدیگرو میشناسیم و با هم داد و ستد داریم. ما هم که دلمون از خسرو پره قبول میکنیم. یه ساعت بعدش خسرو به همون تلفن زنگ میزنه، یه پسر اسممو تو حیاط داد میزنه و میدوام سمت تلفن. هرچی از دهنم در میاد بهش میگم؛ بهش میگم که ما دیگه نمیخوام با تو باشیم و کسی قراره فردا ساعت هشت صبح بیاد دنبالمون.
خسرو به خواهر مادر خودش فحش میده، کلی دروغ سر هم میکنه و نیومدنش رو توجیه میکنه، قرار میذاره فردا شیش صبح از در هایم بیایم بیرون و صد قدمی دور بشیم و ببینیمش. خسرو ام از ترس اینکه مبادا مسافراش رو کس دیگهای قاپ بزنه سر ساعت شیش بیرون منتظرمونه و توی شب گذشته سراغ سعید و حسین نرفته. اونا رو توی پارک منتظر نشونده و سراغ ما اومده تا ما رو با قطار راهی بروکسل کنه.
خسرو برای اینکه حرفی زده باشه تا کار خودش رو توجیه کنه از قانون دوبلین واسمون میگه؛ میگه اگر احیانا بخوان از انگلیس برتون گردونن به کشوری که انگشت نگاری شده میفرستنتون و در نتیجه شما سه نفر به آلمان برمیگردین و اون دو نفر میرن اتریش. البته تا حالا خیلیا رفتن و کسی برگشت نخورده. خسرو واسمون بلیط میخره و با قطار راهی میشیم.
خسرو حداقل این یکی رو راست میگفت که قطار فوقالعاده جدید و شیکیه؛ بهنام با ذوق از توالت بیرون میاد و میگه آب توالتش آبیه! توصیههای ایمنی خسرو این که زیاد بلند صحبت نکنیم و وقتی مامور کنترل بلیط میاد نترسیم و با لبخند بلیطمون رو بهش نشون بدیم.
قطار به ترمینال توی بروکسل میرسه؛ سه تامون پیاده میشیم و به محض پیاده شدن یه پسر قدکوتاه طرفمون میاد و سلام میکنه. اسمش امیره، به سمت ایستگاه اتوبوس میبرتمون تا به سمت مقصد بریم. که بندری به فاصلهی چهل دقیقه بیرون از بروکسله. امیر واسمون بلیط اتوبوس که فقط پنج یورو قیمتشه نمیخره و همینطوری سوار میشیم. مرتب توی هر ایستگاه میپاییم که مامور کنترل بلیط پیداش نشه؛ واقعا یه آدم تو زندگیش ممکنه درگیر چه مسائل مسخرهای بشه.
بعد از ظهر رو وارد خونهای میشیم که کل ایرانی رنگارنگ توش هستن؛ هر کی به روش خودش سلام و خوش آمدگویی میکنه و طبق معمول خودشون به مسافر از راه رسیده غذا میدن. چند نفر اون گوشه ورق بازی میکنن و یکی در حال پیچیدن سیگاره، دو سه نفرم لم دادن و تلویزیون نگاه میکنن. دو نفرم دارن آشپزی میکنن. البته اینجا خونهی اصلی خسرو نیست. خسرو بعد از اینکه حسین سعید رو یه شبانهروز توی پارک منتظر گذاشته بود، رفته بود سراغشون. کمی از شب گذشته بود که خسرو و سعید و حسین وارد شدن.
ما هممون دراز کشیده بودم و خوابیده بودیم برای همین بخاطر اینکه وارد خونه باشن باید مراقب میبودن که پای کسی رو له نکنن. خسرو تا رسید منقل و وافورو را علم کرد تا خستگی کار از تنش در بره؛ دو سه نفری که اهلش بودن پای منقل نشستن. توی خونه دو نفر از بچههایی که از کشورهای اروپایی اثر انگشت داشتن با سوهان مدام در حال تابیدن انگشتشون بودن تا اثر انگشت خودشون رو از بین ببرن. نیمههای شب بود و هنوز پا منقلیا بزمشون پابرجا بود و به نوبت هرکدومشون از شکار شیر و اژدها قصهسرایی میکردن. بقیه توی اتاق اونوری درگیر خوابیدن بودن که صدای کوبیدن در اومد یه نفر به اسم افشین وارد شد.
از گرسنگی و سرما میلرزید، بدون مراعات آدمای خواب به زمین و زمان کفر میگفت. افشین به خسرو گفت لامصب هر چی میگم ده یورو پول بده برای احتیاط پیشم بذارم نمیدی؛ کانتینر از فرانسه سر درآورد و بیپول و با هزار تا مکافات خودمو رسوندم اینجا. افشین که چند روز بیپول بجای اینکه از انگلیس سر در بیاره از فرانسه سر درآورده بوده برای برگشتن مجبور شده بدون بلیط سوار قطار بشه. مامورای کنترل بلیط بارها توی ایستگاههای مختلف پیادهش کردن.
آخر سرم بعد از پنج روز بازداشت و پر کردن فرم تعهد و خروج از بلژیک طی دو هفته خودشو به خسرو رسونده. شنیدن این ماجرا هم به این معنی که هیچ تضمینی توی کار خسرو نیست؛ گرچه خسرو شدیدا به قدیمیترها توصیه کرده که از نحوه حرکت به جدیدترا چیزی نگن ولی میشه از میون حرفاشون به یه جمعبندیهایی رسید. ماجرا اینجوریه که خسرو نصف شب با چنتا مسافر به بندر بارگیری میره، مسافرارو توی کانتینرها جا میده کانتینر بار کشتی میشه و به امان خدا حرکت میکنه. مسئله اینجاست که خسرو اصلا نمیدونه که این کانتینر کجا قراره بره؛ فقط به همون آماری اکتفا میکنه که یه جایی خونده و میدونه که درصدی از این کانتینرها به انگلیس فرستاده میشن.
توی دور و برم کسایی هستن که چهار پنج بار نیمههای شب داخل کانتینر شدن و کانتینر از کشورهای اسکاندیناوی یا بندرهای توی فرانسه سر درآورده؛ این موقعس که باید دودستی بزنی توی سرت و مثه افشین خودت رو به خسرو برسونی تا یه فکری به حالت بکنه. بعضی وقتا کانتینر بجای بارگیری شدن توی کشتی سر از گاراژ درمیاره. شب سوم در حالی که پاسی از شب گذشته و همهخوابن، خسرو داخل میشه و میگه یالا، ده دقیقه فرصت داریم تا حرکت کنیم. با اشاره هشت نفرو انتخاب میکنه؛ گروه چهار نفره ما هم جزو اون هشت نفر انتخابیه. با ونی که تاکسیه تا نزدیکی بارگاه بندری میریم و لای درختا قایم میشیم.
خسرو به هرکدوممون یه کیسه زباله و یه شیلنگ یه متری با کمی چسب و یه تیغ میده و حرفی که تا حالا همون نزده میزنه؛ ازمون میخواد وقتی داخل کانتینر شدیم پلاستیکو روی سرمون بکشیم بعد با تیغ یه سوراخ ریز توی سقف برزنتی کانتینر ایجاد کنیم و سر دیگهی شیلنگ رو از سوراخی که جلوی دهنمون روی پلاستیک رد کنیم. بعد پلاستیکو از جایی که سوراخ کردیم و ازدور گردنمون با چسب نواری محکم کیپ کنیم تا نفسمون توی کانتینر پخش نشه و تا زمانی که کانتینر برای بارگیری تکون نخورده توی همین وضعیت بمونیم.
ظاهرا تازگیا دستگاهی رو برای سنجش میزان دی اکسید کربن فضای داخل کانتینر از گوشهی کناری میفرستن داخل، اگه دستگاه اخطار بده، در کانتینر باز میشه و لو میری. پشت سرمون توی تاریکی شب از روی دوتا حصار رد میشیم. به حالت نیمه ایستاده و دوون دوون خودمون رو به کانتینرها میرسونیم. خودرو به سرعت پلمپ درهای برزنتی کانتینرها رو باز میکنه و هر دو نفرمون سوار یک کانتینر میشیم. من سعید با همیم، حسین و بهنامم باهن. به محض داخل شدن میریم بالای باری که کمتر از نیمی از کانتینرو پر کرده. میشینیم و خسرو به سرعت پلمپ رو به شکل قبلیش درمیاره، ما دست به کار میشیم تا بازدممون رو از توی شیلنگ از سقف خارج کنیم. هنوز پنج دقیقه نگذشته که میفهمیم که چه شرایط سخت و طاقت فرسایی داریم.
توی ذهنم جنینی رو توی رحم تداعی میکنم که قراره به زودی به دنیا بیاد؛ نفس بکش کوروش، زندگی بهتر میشه، این بار یادت باشه به دنیا لبخند بزنی، تحمل کن، زنده میمونی کوروش، مرتب با خودم حرف میزنم.
آروم نفس بکش، زندگی همینطوری نمیمونه. روی صورتم زیر پلاستیک پر شده از رطوبت نفسم، قطرهها روی پوستم لیز میخورن و به شکل باریکههای آب از گردنم سرازیر میشن.
نمیدونم چقدر طول کشید تا کانتینر به وسیلهی حمل کننده به حرکت درآمد و ما کیسهی لعنتی رو از سرمون کندیم؛ شاید حدود چهار پنج ساعت، برای من یه سال گذشت. کانتینر بدون اینکه ما دیدی از بیرون داشته باشیم داخل کشتی بارگیری شد. کشتی دو سه ساعتی در حال بارگیری بود و بالاخره حرکت کرد.
بیشتر از بیست و چهار ساعته در حال حرکتیم و هرچی حساب میکنیم فاصلهی آبی بلژیک تا انگلیس اینقدر نیست؛ توی دلم شک افتاده که مبادا داریم به یه جای دیگه میریم. احتمال اینکه کشتی به راهی دور مثل کانادا بره کابوسی بیشتر از پونزده روز حبس شدنه. بعد از سی و دو ساعت کانتینر از کشتی خارج میشه و توی بندر هستیم. یه سوراخ روی برزنت درست میکنیم و بیرونو دید میزنیم تا ببینیم کجا هستیم. یه ماشینو از دور میبینیم که داره توی اسکله حرکت میکنه، از فرمون سمت راستش میفهمیم رسیدیم انگلیس.
با تیغ چادر برزنتی رو پاره میکنیم و سپیدی آفتاب رو میبینیم؛ میپرم پایین و سلام.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و پنجم - من زاده مهاجرتم (قسمت آخر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهاردهم – یک ماه تنهایی (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سوم - رز، به من قول بده