اپیزود ششم - ایستاده در خواب (قسمت دوم)

سلام، من مرسن هستم و این ششمین اپیزود پادکست آنه.

پادکست آن، پادکستیه که تو هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم و سعی می‌کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


این دومین قسمت مینی سریال ایستاده در خوابه؛ اگر قسمت اول رو نشنیدین برگردین اپیزود پنجم رو گوش کنین. فردا شبم سومین و آخرین قسمتش پخش میشه. داستان رو تا اونجا شنیدین که توی یه کامیون با بار هندونه گیرکردیم و نفسمون بند اومده.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-zgwdwgsvpddt





کامیون بعد از چهل دقیقه دوباره شروع به حرکت کرد؛ رفت و رفت. بیست‌وهشت ساعت، سی ساعت، انگار مجبور بود یه جاهایی رو هم دور بزنه وگرنه طبق اطلاعاتی که بچه‌ها گرفته بودن از کیف تا مرز ده دوازده ساعت بیشتر نبود. بالاخره بعد از سی و دو ساعت کامیون ایستاد، در باز شد و چینی‌ها رفتن پایین. بچه‌ها به سرعت سه چهارتا هندونه‌رو قاپ زدن و شروع کردیم به خوردن. نیم ساعت بعد کامیون باز ایستاد و عقب عقب رفت و پارک کرد طوری که در عقب روبروی دالون بود، در باز شد، یکی یکی از ارتفاع دو متری پایین می‌پریدیم و بدون استثنا زمین می‌خوردیم.

تا دو سه قدم اول رو نمی‌تونستیم درست روی پاهامون وایسیم؛ چند نفری که ما رو به سرعت به سمت اتاق هدایت می‌کردن از خنده روده‌بر شده بودن. اینجا ما توی ده هستیم، دورمون پر از خرگوش‌های درشت هیکل و مرغ و خروسه. اتاقی که ما توش هستیم یه خوک‌دونی ناتمومه؛ که کفش از کارتون فرش شده. مردی که امشب مراقب امشب ماس دو تا سطل بیست لیتری رو پشت در میذاره به عنوان دستشویی. من که توی کامیون هرچی سعی کرده بودم موفق نشده بودم، میرم با تمام قوا هو می‌کشم و دل و روده‌م بهم می‌پیچه و به این فکر می‌کنم که ما آدم‌ها چقدر ناتوانیم. نبود خیلی چیزهای ساده که فکرشم به ذهنمون نمی‌رسه می‌تونه برامون جهنم بسازه. چیزی مثل سی ساعت نشسته حبس بودن و ادرار نکردن.

انگار آدمایی که توی روستا زندگی می‌کنن همه جای دنیا یه مهربونی و انصاف خاصی دارن؛ شاید واسه همینه که دلم می‌خواد یه موقعی بتونم یکی دو سالی توی روستا زندگی کنم. چند دقیقه بعد از رسیدنمون صابخونه در طویله رو باز کرد و با دست اشاره کرد که الان غذا میخورین یا بعدا غذا بیارم؟ ما داشتیم می‌مردیم از گرسنگی و منتظر بودیم یکی از بچه‌ها بگه آره بیار. ولی پاکستانی‌هایی هنوز جیره غذایی داشتن. یکیشون پرید جلو و اشاره کرد که نه بعدا؛ صدای ایرانی و افغانستانی بالا رفت و یکی از بچه‌ها پرید پاکستانی‌ارو کنار زد و به صابخونه‌ گفت نه الان بیار. اونم که دید تعداد زیادی اعتراض کردن رفت غذا بیاره.

توی طویله بیست و پنج نفری بودیم؛ شیش هف نفرم افغانستانی بودن که خودشون رو بیشتر با ایرانیا صمیمی می‌دونستن تا با پاکستانی‌ها. مرد صابخونه بعد از نیم ساعت برگشت و با خودش نون گرم و چهار تا رول کالباس آورده اشاره کرد که این مال همه‌ست، کیوانم که حسابی گشنش بود پرید و همه‌ی غذاها رو دم در تحویل گرفت. کینه‌ی پاکستانی‌ها رو هم به دل گرفته بود. از سر لجبازی روش رو کرد سمت بچه‌های ما، سه تا رول کالباس داد بهمون و بچه‌ها سه سوت قایمش کردن. یکی رو هم داد سمت پاکستانیا؛ پاکستانیا که می‌دونستن سهمشون باید بیشتر از اینا می‌شد، بلند شدن سر پا و به زبان اردو اعتراض کردن. یکیشون که تنومندم بود اومد سمت کیوان، بلند فریاد می‌زد، با کیوان چشم تو چشم شدن، خشم رو می‌شد توی صورت هر دوتاشون دید.

ما هم پشت سر کیوان از سرجامون بلند شدیم. توی طویله دو ردیف آدم روبروی همدیگه ایستاده بودن، مثل سربازایی منتظرن فرماندشون دستور حمله بده. پاکستانی تنومند دست برد سمت پیراهن کیوان؛ می‌خواست ببینه چیزی تو لباسش قایم کرده یا نه. یکی از ایرانیا با لگد بهش حمله کرد، آتیش دعوا یه دفه گور گرفت، مشت و لگد بود که سمت همدیگه حواله می‌کردیم.

صابخونه پیداش شد؛ به زور همه رو از همدیگه جدا کرد. عقب‌تر رفتیم و وسطمون یه مرز تشکیل شد. من بلند بلند نفس می‌زدم یه تیکه از لباسمم پاره شده بود. نگاه کردم دیدم نونایی که صابخونه آورده همه زیر دست و پا موندن و خاکی شدن و دیگه نمیشه خوردشون. برگشتم سمت دیوار طویله، چشمامو بستم. این اولین جنگ سر غذا بود که منم تو شریک بودم.

رفته بودم توی فکر؛ به خودم گفتم که کوروش دنبال چی می‌گردی؟ توی طویله نخوابیده بودی که‌ خوابیدی، سر نون جنگ و جدل نکرده بودی، که کردی. اینو می‌خواستی؟ دنبال این بودی؟ تو این فکرا بودم که بهنام کنارم اومد و با بغض دستش رو که از مشت ساشا کبود شده بود نشونم داد. گفت که میخوام برگردم، به من نگفته بودن که اینجوریه. بهش گفتم این چه حرفیه خجالت بکش تو مردی، دیگه راه برگشتی‌ام هم نیست. فکر کن رفتی یه دوره‌ی سخت ببینی؛ نمی‌تونستم طور دیگه‌ای بهش جواب بدم.

ولی جوابم باعث شد که خودمم توی فکر برم؛ شب شده بود، جای دراز کشیدن برای همه نیست، شیفتی نصف می‌خوابن نصفی بیدارن. حس مسئولیت خاصی نسبت به حسین و سعید و بهنام دارم. موقع خواب اونارو ردیف کنار دیوار میذارم و بعد خودم می‌خوابم، که مبادا کسی فکر سواستفاده بیوفته. هر سه تاشون نسبت به بقیه خیلی ساده‌ترن و بچه ترن، همین یه ذره خوف تو وجودشون کاشته. فردای اون شب تقسیم میشیم؛ قراره با سواری بریم چند تا گروه پنج نفره میشیم.

با سرعت به سمت ماشین پارک شده توی حیاط میریم و راننده صندوق عقب رو باز می‌کنه و بهنام رو میندازه اون تو. صندلی عقب ماشین رو کاملا برداشته و چهار تامون رو جا میده و با دستش سرمونو می‌بره پایین و حرکت می‌کنه. نیم ساعت بعد می‌رسیم به یه خونه، یه اتاق شش متری که برای وارد شدن باید از توی آشپزخونه‌ی شش متری بگذری و توالت هم بیرونه. بعد از نیم‌ساعت چهار نفر دیگه هم میان. بهمون می‌فهمونن که اینجا اگر کسی گزارش قاچاق آدم بده جایزه‌ی خوبی می‌گیره؛ واسه‌ی همین باید تمام روز رو ساکت توی خونه باشیم. کسی‌ام هم تو طول روز مراقبون نیست، فقط شب دو سه ساعتی رابط میاد و در رو برامون باز می‌کنه تا بریم توالت.

تو یه گونی نون و سیب‌زمینی و کنسرو بهمون میدن؛ الان ده روز از سفرمون میگذره و با گروهی از ایرانیا که مدت بیشتری تو مسیر هستن هم خونه می‌شیم. جیی که مستقر هستیم ظاهرا برای یک نفر ساخته شده، اما حالا هر نه نفرمون باید توی همین اتاق آشپزخونه بخوابیم. از نمای پنجره چندتا خونه‌ی یه طبقه که حیاط بزرگی دارن دیده میشه. اینجا احتمالا ده یا یه شهرک کوچیکه؛ بابک و علی همون مرد چهل و چند ساله قرصهای مسکنی که همراهشون بود عین تریاک سیخ و سنگ می‌کنن. از روی ظاهرشون حدس می‌زنم که اعتیاد داشته باشن. شاید نئشگی بتونه کمی فشار این مسیرو از سرشون بپرونه. بعد از کامیون هممون بوی گند گرفتیم، نیمه‌های شب رابط پیداش میشه توی تاریکی تونستیم یه ساعت بیرون بشینیم تا هوای تازه بخوریم.

توالت بیرون از خونه بود و توی کل شبانه روز فقط نیم ساعت می‌تونستیم ازش استفاده کنیم. به همین خاطر اکثر بچه‌ها دیفنوکسیلات می‌خوردن که یبوست بگیرن. صبح روز سوم علی دل درد عجیبی گرفت، دراز می‌کشید و ناآروم بود، بعدازظهر دردش شدت گرفت و نمی‌تونست هوای گرم اتاقو تحمل کنه. چند ساعت بعد رابطه اکراینی سر رسید و با ایما و اشاره یه مشت سوال ازش پرسید. رفت و نیم ساعت بعد با دوستش برگشت؛ دو سه تا آمپول رو به طرز وحشتناک و ناشیانه‌ای بهش زد. چندتا قرصم بهش داد که بخوره. بخاطر رفت و آمد کیوان و علی از پنجره به بیرون واسه هواخوری، رابط ها احساس ناامنی کرده بودن و بعد از چند شب بهمون گفتن که اینجا لو رفته، باید بریم به یه خونه‌ی جدید. چند بار به علی پیشنهاد کردیم که ببریمش به درمانگاه یا پیش یه دکتر، ولی از ترس این که مجبور بشه دوباره با کامیون خودشو به اینجا برسونه می‌گفت نه طاقت میارم. شب که شد موقع انتقال‌مون بود، از کوچه و خیابونای تاریک رد می‌شیم و بعد از چند دقیقه ماشین به در یه خونه میرسه. به حالت خمیده و با سرعت زیاد از ماشین پیاده می‌شیم و به سمت زیرزمین میریم. رطوبت زیرزمین بوی اذیت کننده‌ای داره، اما کسی اعتراضی نمی‌کنه. گوشه‌ی اتاقم سطلی رو گذاشتن که یه در شبیه به توالت فرنگی داره. در آهنی رو پشت سرمون قفل می‌کنن و میرن.

علی حالش خوب نیست؛ شکمش ورم کرده و همینطورم داره بدتره میشه. دو سه ساعتی دراز می‌کشه و هر لحظه رنگش و نفس کشیدن و ورمش بدتر میشه، کمکش میکنم که بلند بشه و بتونه ادرار کنه تا شاید ورمش بخوابه. به محض اینکه به حالت نشسته در میاد نفسش قطع میشه و از حال میره. دست و پامون رو گم می‌کنیم؛ کسی هم نیست که اطلاعات پزشکی داشته باشه. سریع می‌خوابانمش و بهش نفس مصنوعی میدم، دوباره نفسش برمی‌گرده. کیوان رفته و با لگد به در میزنه و داد میزنه صدای زن طبقه بالا میاد که گریه کنان با موبایل حرف میزنه. رابط‌ها خودشونو می‌رسونن، در باز میشه و چهار تامون علی رو که وزنش انگار دو برابر شده، روی دست می‌بریم طبقه‌ی بالا همون حین بالا رفتن از پله‌ها جون دادن علی رو دیدم.

دو تا مرد اوکراینی خودشون رو رسونده بودن و ما رو دوباره برگردوندن پایین. هوای مرگ همه‌ی زیرزمین پر کرده بود و هممون حسابی ترسیده بودم و حس می‌کردیم ما ام مریض هستیم. ممکنه همین بلا سرمون بیاد؛ یه ساعت بعدش رییس بزرگ سر میرسه. یه آدم هیکلیه که صورتش رو پوشونده و با دو تا نوچش که مسئولیت ما رو به عهده دارن بهمون مهربونی می‌کنن و مدام میگن که علی رو تا بیمارستان رسوندن و زنده‌است و قراره به کیف منتقلش کنن. لیست کمبود وسایلو می‌نویسن و می‌رن. برای رییسشون مرگ علی هیچ اهمیتی نداشت، تنها ناراحتیش این بود که سلب صلاحیت بشه و دیگه مشتری نداشته باشه. من و کیوان که جون دادن علی رو دیدیم به دروغ همین حرف رو هم به بچه‌ها می‌گفتیم که با ترس و تلقینی که به جونشون افتاده بود بلای علی سرشون نیاد.

تا اون روز غذا سهمیه‌بندی بود؛ اما از اون روز به بعد اینقدر زیاد بود که خراب می‌شد. نگو که اون نوچه‌های قاچاقچیا که به ازای هر نفر مبلغی رو برای نگهداری ما می‌گرفتن از سر و تهش چنان زده بودن که مسافرا بیشتر اوقات همه گرسنه بودن. شب شده بود از فکرش خوابم نمی‌بره. به دختر هیفده سالش که قراره سال دیگه ازدواج کنه فکر می‌کنم، به پسر پونزده سالش که منتظر رسیدن باباش به خاک اروپاست. اینکه بتونه اون‌ها رو هم با خودش ببره.

با خودم فکر می‌کنم که چقدر دلگیره که یه نفر مجبور بشه برای زندگی بهتر، میلیون‌ها تومن هزینه کنه و این راه افتضاح رو به جون بخره و آخرشم اینطوری بمیره. هیچ‌وقت نفهمیدم که علی چش شد که به این روز افتاد. آپاندیسش بود یا آمپول اشتباهی یا یه چیز دیگه.

سه روز گذشته و ما هنوز توی همین زیرزمین هستیم؛ در زیرزمین رو مشروط به آروم بودنمون از ابتدای تاریکی تا صبحا می‌ذارن. همه دور هم توی پله‌ها می‌شینیم و آسمونو نگاه می‌کنیم. روز پنجم یه گروه ده نفری افغانستانی بهمون ملحق شدن و باز اوضاع بهم ریخت. برای خوابیدن باید کتابی کنار همدیگه می‌خوابیدیم و هر صبح یه طرف بدنمون کرخت بود و درد می‌کرد. تعداد زیاد و گرمای شدید باعث شده بود که اکثرمون بدون پیراهن بگردیم و بیشتر توی وان کوچولو و با قابلمه‌ی آب گرم دوش بگیریم. بعد سه روز کیوان و خسرو و بابک با افغانستانی‌ها دعواشون شد؛ سبب خیری شدن که اونا رو جابه‌جا کنن و بازم بشیم هشت نفر.

امروز شونزده روزه که لب مرز هستیم و هنوز خبری از حرکت نیست؛ چند نفر دیگه بهمون اضافه شدن بینشون یه پسر جوون کرد هست که همه مارکوپولو صداش می‌کنن. نه ماهه که توی راهه، از ترکیه و یونان گذشته تا رسیده به اینجا. گروه جدید دو ماهه که اینجا گیر کردن. قبل ما چهل و پنج روز اونا ام توی همین زیرزمین زندگی کردن که اون دفعه قبلی سی و پنج نفر بودن، با وجود یه زن و شوهر یه بچه. مارکوپولو بهمون می‌گه که دارین اینجا پادشاهی می‌کنید؛ خیار و گوجه دارین، مرغ می‌خورین! ما سر یه لقمه نون که کم و زیاد شد خون به پا می‌کردیم.

تعریف می‌کرد که یه روز یه زن روی سطل توالت بوده و مردم دست زنش گرفته بود تا نکنه سطلی که روی زمین ناصافه و کمی لق میزنه چپ بشه، که از اون دور می‌بینه بچه‌ی کوچولوشون داره میره سمت قابلمه روی گاز، مرد دست زنش ول میکنه و طرف بچه می‌دوعه. زن که روی دوپا روی سطل بوده تعادلش رو از دست میده و می‌خوره زمین، سطل پر هم روش خالی میشه. بوی گند همجا رو برمی‌داره و زن بیچاره بعد از سه بار حموم کردن هم بو می‌داده و دیگران تحقیرش میکردن؛ چه فیلمی‌ام بوده تمیز کردن کف. زن و بچه‌ی بیچاره فقط چهل و پنج روز از راه رو اینجا بین این همه مرد بودن که از گرما و رطوبت با لباس زیر میگشتن و پشت یه پرده دوش می‌گرفتن. خدا می‌دونه که تا رسیدن به مقصدشون چقدر زجر کشیده بودن.

روز هفدهم انتظار به سر میرسه؛ امشب قراره مرز رو رد کنیم. به همین خاطر دیروز این سه نفرو پیش ما آوردن. بعد از مدت‌ها انتظار توی زیرزمین بدبو خبر حرکت همه رو ذوق زده کرده. به همین صورت قبلی و چهار پنج نفره با همون ماشینا از خونه تا یه جایی تو جنگل می‌برنمون، اونجا هر چند مدت یه گروه آدم که جایی تو همین خونه‌ها پنهان شده بودن بهمون ملحق می‌شن. بیست و پنج سی نفر چینی، ده دوازده افغانستانی، به جمعمون اضافه میشن، در مجموعه‌ یه پنجاه شصت نفری می‌شیم.

یکی از چینی‌ها لباس سفید تنشه و رابط جدید محکم با دست میزنه تو سر و کله‌ی خودش و با داد و فریاد بهش می‌فهمونه لباستو عوض کن. هوا مهتابی میشه و حرکت می‌کنیم. یه ساعت که میگذره از یه جایی از زیر سیم خاردار رد می‌شیم. به جایی می‌رسیم که تا فاصله‌ی دو سه کیلومتری هیچ درختی نیست. رابط مثل اسب میدوعه و ما پشت سرش؛ بین چینیا چهار پنج نفرشون سرشونو با تیغ زدن، بین ایرانیا شایعه شده که این چهار پنج نفر چینی دخترن. برای استتارشون از ترس تجاوز لباس‌های گشاد استفاده می‌کنن و سرشون رو با تیغ زدن.

از سر شب تا نزدیکی‌های صبح رو حرکت می‌کنیم و جایی توی جنگل ساکن میشیم. از آشغال‌هایی که روی زمین ریخته میشه فهمید که درست همون جایی ساکن شدیم که گروه قبلی هم بودن. همه از حال میرن، گرسنه و تشنه یه گوشه لم میدن. دو نفر با دوتا کارتن غذا و نوشیدنی میان سراغمون؛ یه کارتون برای ایرانیا و افغانستانی‌ها، یه کارتون برای چینیا. بهمون توصیه اکید می‌کنن که از جامون تکون نخوریم تا شب بشه و بهمون میگن که درسته که تنهاتون میذاریم ولی از دور هواتونو داریم. توی کل سفر یاد گرفتیم بدون اینکه زبون هم بلد باشیم همدیگرو بفهمیم.

مارکوپولو سرگذشت خیلی عجیب و سختی داشته؛ پسر آروم و جوونی که مدام تبسم شیرینی رو لباشه، ازش خوشم اومده و مدام ازش می‌خوام برام خاطره تعریف کنه. از یه زن و مرد افغانستانی حرف می‌زنه که دخترشون رو جایی توی مسیر جنگل از دست میدن. رابط بهشون یک ساعت وقت میده که دخترک‌شونو به خاک بسپارن. پدر و مادر بیچاره با دستای خودشون گودال می‌کنن و دخترشون رو به خاک می‌سپارن. از یه زن و مرد ایرانی حرف می‌زنه که داشتن از یه کامیون بلند بالا می‌رفتن که سوار بشن، راننده احساس خطر می‌کنه و راه میوفته. مرد کمک کرده بود که زنش سوار بشه همون موقع دو تا رابط دیگه با شتاب از کامیون دورش می‌کنن و در کامیون بسته میشه. مرد توی بیست روزی که همسفر مارکوپولو بوده از زنش هیچ خبری نداشته؛ از یک گروه چهار نفره دختر حرف می‌زنه که بین سی چهل تا مرد بودن. از ترس اینکه دچار تجاوز گروهی نشن هر کدومشون با یه پسر صمیمی شدن و توی سفر و هم خوابشون بودن.

هوا تاریک میشه و چینیا رو جداگانه انتقال دادن و ایرانی‌ها و افغانستانی‌هارو هم جداگونه. چینیا رو هم دیگه تا آخر سفر ندیدیم. تا خود صبح حرکت کردیم و دم دمای صبح دوباره توقف کردیم. رابط‌های جدید واسمون غذا آوردن؛ تقریبا هر بیست و چهار ساعت یه بار بهمون غذا می‌رسه. ظاهرا گروه قبلی اینجاها درگیر بارون شده بودن. این رو از پلاستیک بزرگی که اونجا بود می‌شد حدس زد. یهو از زیر پلاستیک مار دو متری تکون خورد؛ مار بخت برگشته شکار شد. سر و تهش به اندازه‌ی یه وجب قطع شد، بچه‌ها هم یه آتیش کوچیک درست کردن و گوشتشو کباب کردن. چهار نفر از جمله من کباب مار خوردیم. الحق که گوشتشم لذیذ بود.

شب میشه و قراره مسیری رو با ماشین حرکت کنیم؛ همه پشت درختای کنار جاده پنهون می‌شیم و چهارتا سواری شیک میرسن. ما شیش نفر عقب یکیشون می‌شینیم. دو ساعتی حرکت می‌کنیم و ماشین توقف می‌کنه، به همون سرعت سوار شدنمون پیاده می‌شیم. توی یه شیب تند، توی دره‌ای که پوشیده از درختای بلند سردسیریه، از یه تپه‌ی دویست سیصد متری بالا می‌ریم و جایی ساکن می‌شیم.

چهارتا رابط جدید می‌بینیم که رییسشون زن قد بلند و بی‌رحمیه؛ اگرچه تابستونه ولی نیمه‌های شب سرده و توی شیب در قالب سه گروه کنار هم می‌خوابیم. سردی هوا باعث میشه که همه چسبیده بهم بخوابیم و اگر کسی بخواد تکون بخوره نفر جلویی فریاد میزنه که تکون نخور لامصب بچسب به کمرم. صبح میشه و زن رابط باز پیداش میشه، جذبه‌ی عجیبی داره. بطری های آب زیادی برامون میاره تا مبادا به جوی کوچیک اون طرف جاده بریم و هر کدوممون تکه نانی به اندازه کف دست با یه پنیر سه گوشی میدن. این غذای بیست و چهار ساعت‌مونه تا بی‌حال یه گوشه بیوفتیم اینور اونور نریم.

حامد که دوست صمیمی و چند ساله‌ی کیوان بوده بشدت دچار فشار روحی شده و مصببش کیوانه. گرچه من هنوز برخورد تندی با کیوان نداشتم ولی واضحه که اگه لازم باشه برای دفاع از حامد تو روش می‌ایستم. سه شبانه روز رو توی جنگل می‌مونیم، از گرسنگی درخت‌های اطرافمون رو جستجو می‌کنیم تا چیزی برای خوردن پیدا کنیم. درخت زغال اخته‌ای که پیدا می‌کنیم دردمون رو دوا نمی‌کنه. فقط زیر درخت بلندی چندتا فندق می‌بینیم و با حرص می‌خوریم. با احتیاط و توی زمانی که رابط و مراقب نداریم خودمون رو به جوی آب باریک و زلال اون طرف جاده می‌رسونیم و سرمون رو با شامپویی که یکی از بچه‌ها با خودش آورده می‌شوریم. خوابیدن توی جنگل و روی زمین قیافه‌هاشون رو تماشایی کرده؛ شدیم گروه چرکو.

گفته بودم که آدم موجود ضعیفیه، که وقتی خیلی چیزای ساده‌ی اطرافش رو ازش بگیرن می‌خواد جون بده. انسانیتش یادش میره و وحشی میشه. بعید نیست که اگر مثل دریانوردای قدیمی از فرط گرسنگی در حال مرگ بودیم گوشت همدیگه‌رو هم می‌خوردیم. گرچه این مواقع بهترین وقت برای محک زدن اطرافیانته.

بعد سه شبانه روز توقف توی دره با ماشین انتقالمون میدن؛ چهار نفر عقب سواری می‌شینیم توی اوج گرسنگی و بی‌رمقی هفت هشت ساعت حرکت می‌کنیم و در امتداد جاده و تونل‌های زیبا سرنوشتمون رو جستجو می‌کنیم. تابلو ده کیلومتری براتیسلاوا رو نشون میده و ماشین توی فرعی می‌پیچه؛ جلوی یه خونه می‌ایسته و ما پیاده می‌شیم. از همون نگاه اول از آت و آشغالای توی حیاط میشه فهمید که کولی هستن. با کولی‌ها میشه لحظات بهتری نسبت به بقیه رابط‌ها داشت. داخل یه اتاق نیمه ساخته که کفش چندتا موکت کثیف پهن شده میریم. یه زن میانسال که زن بزرگ خونس، با اشاره و مختصر گویی میگه: من ماما، صدام کنین ماما. از اتاق بیرون نمیاین و فقط اگر ماما صدام کنین میام می‌بینم چیکار دارین.

همه با اشاره انگشت به دهنشون می‌گن ماما گشنمونه. انگار واقعا به مامان خودشون رسیدن. به خاطر گرسنگی روزهای اخیر هر کدوممون چهار پنج کیلو وزن کم کردیم. با وجود اینکه چندتا قرص پشه‌گیر اطراف اتاق آویزونه، بازم اتاق پر پشه‌ست. ماما قابلمه‌ی بزرگی رو پر از چیزی شبیه آش میذاره وسط اتاق میگه بخورین و میره. ما که مدتیه غذای گرم نخوردیم با اشتیاق دور قابلمه جمع می‌شیم که می‌بینیم چندتا پشه افتاده توش؛ صدا می‌زنیم که ماما، این دیگه چیه؟ مامان سریع برمی‌گرده و وقتی اشاره‌ی انگشت ما به پشه‌های شناور روش رو می‌بینه با ملاقه اونا برمی‌داره و پرت می‌کنه بیرون و خندون میگه که حالا بخورین.

اینقدر گرسنمونه که می‌خوریم؛ مامان یه وعده بهمون نون و کره میده و یه وعده نون و مربا و با ذوق میگه که مربا رو خودم درست کردم. سه شب و سه روز می‌گذرونیم؛ برای من هیچ‌چیز جالب‌تر از تعریف‌های مارکوپولو نیست. برام از خاطره‌های یونان بودنش و بی‌پولی میگه. از اینکه مجبور شده سر چهارراه شیشه‌ی ماشین پاک کنه و چه ناسزاهایی که نشنیده. از آمار زیاد مردایی میگه که بخاطر تموم شدن پولشون و تامین هزینه‌ی غذا و پول قاچاقچی مجبور به تن‌فروشی میشن، از اینکه می‌دید اونجا حاضر می‌شدن بخاطر ده یورو یا اگه طرف چونه می‌زده حتی با دو یورو، بدنشون رو در اختیار یه نفر دیگه بذارن.




بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-ششم---ایستاده-در-خواب-قسمت-دوم-id1493166-id160539543?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B4%D8%B4%D9%85%20-%20%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%20%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85-CastBox_FM


https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A83-qbzwtbgtcbmq