اپیزود دهم - بدون لب خندیدن (قسمت اول)

سلام من مرسن هستم و این دهمین اپیزود پادکست آنه.

پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم و سعی می‌کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


این دهمین اپیزود پادکست و اولین قسمت مینی سریال سه قسمتی، بدون لب خندیدنه. اگه دارین این اپیزود رو در زمان انتشار یا در اسفند نود و هشت گوش می‌کنید، لطفا به این قسمت توجه کنید؛ می‌خوام در مورد کمپین بشنو که قراره با تعدادی از پادکسترها را برگزارش کنیم براتون بگم. شنیدم یه حس عادی برای خیلی از ماهاست؛ حداقل برای ما که پادکست گوش می‌دیم هست.
اما آدم‌های زیادی هم ناشنوا به دنیا میان؛ بعضیاشون می‌تونن با کاشت حلزونی برای گوششون بشنون. این جراحی توی ایران هم انجام می‌شه اما خیلی گرونه و خیلی از خانواده‌ها از پس هزینه‌هاش بر نمیان. مشکل اینجاس زمان طلایی این کار تا زیر چهار سالگیه. با انجام این عمل یک کودک می‌تونه زندگی عادی داشته باشه و با بچه‌های دیگه به مدرسه بره و شاید زندگیش برای همیشه تغییر کنه. ما هم در تاریخ هیجده اسفند قراره یک کمپین برای کمک به این کودکان به مناسبت عید نوروز برگزار کنیم. این طور که یک اپیزود منتشر نشده رو روی یک سایت قرار می‌دیم و شما با هر مبلغی که خواستین زودتر از بقیه بهش دسترسی پیدا می‌کنین و می‌شنویدش.

مبالغ جمع‌آوری برای کاشت حلزونی کودکان هزینه میشه؛ البته این رو هم بگم که همه‌ی اپیزودها بعدا به صورت عمومی منتشر خواهند شد. الان می‌تونید برید توی وبسایت با ما beshno.ir ایمیلتون وارد کنید تا وقتی که کمپین شروع شد بهتون یه ایمیل اطلاع‌رسانی ارسال بشه. منم سومین قسمت این مینی‌سریال رو توی کمپین گذاشتم. این اپیزود که الان می‌شنوید به فاصله‌ی یک هفته قسمت دوم میاد و یک هفته بعد هم قسمت سوم، اما می‌تونید برای شنیدن قسمت سوم یک هفته صبر نکنید و با شرکت توی کمپین پشت سر قسمت دوم قسمت سوم رو هم بشنوید.
توضیحات بیشتر رو توی سایت خواهیم نوشت؛ یه چیز دیگه هم که باید بگم اینه که این اپیزود در مورد جنگه، پس نمیشه انتظار یه داستان شاد ازش داشت. پس لطفا اگه حالتون خیلی خوبه یا حالتون خیلی بده این اپیزود رو گوش نکنین یا اگر کسی اطرافتون هست که فکر می‌کنید ممکنه براش مناسب نباشه با هدفون گوش کنید.




این اپیزود رو تقدیم می‌کنم به خانواده‌های قربانیان هواپیمای اوکراینی؛ من می‌تونستم یوسف باشم، تو می‌تونستی یوسف باشی.




سلام، من یوسف هستم؛ خیلی نگذشته از وقتی که یه دشداشه مشکی پوشیده بودم و توی اتاق مهمون نشسته بودم. بودن توی فاو برام حس عجیبی داشت؛ شهر فاو در عراق، نزدیک به مرز ایران، جایی که من توش مجروح شدم. میزبانم که اتفاقی باهم آشنا شده بودیم همون اول ازم پرسید برای چی اومدی؟ چی می‌خوای ببینی؟ و من نمی‌دونستم واقعا برای چی اومدم. می‌دونستم دنبال جوابم، اما مشکل این بود که نمی‌دونستم اصلا سوال چیه. یکم از قهوه عربی که جلوم بود مزه مزه کردم و گوشی رو برداشتمو توی واتساپ شروع کردم به نوشتن:

سلام عزیز من، امروز سالگرد ازدواجمون نیست، تولدت نیست و حتی روز آشنایی ما هم نیست. اما من جایی هستم که زمان برای من ایستاده، جایی که روی سرنوشتمون تاثیر گذاشت چون دست بردار من نیست و حالا دلم می‌خواست فقط برای تو بنویسم؛ نمی‌دونم این جمله از کیه سربازی که به جنگ میره دیگه هیچ وقت به خونه برنمی‌گرده. صرف نظر از اینکه این جمله از کیه بنظرم حرف درستی که نه از روی عقل کج بلکه از روی تجربه‌ی زندگی خودم به درستیش رسیدم. غرض از گفتن این چیزا بهت نه بیان سرگذشت خودم، بلکه ذکر گوشه‌ای از رنجی که همسر یک کهنه سرباز باید متحمل بشه. سربازی که به خونه برگشته اما هنوز در جنگه، می‌جنگه، زخمی میشه، به دنبال دشمن می‌گرده و باورت نمیشه حتی گاهی اسیر می‌شه، خلاصه حکایتیه زندگی با آدمی که به زندگی برنمی‌گرده. شهربانوی من، تو قرار بود همه جا اول باشی، اما همقدم با پای لنگ من خیلی از جاها آخر شدنو به جون خریدی، من و گاهی جانباز صدا می‌کنن و هر بار که این رو می‌گن به این فکر می‌کنم که تو از جونم هم برام عزیزتری، به این فکر می‌کنم که چقدر رویا داشتم که توی همین فاو جاموند. اما اگه سهمم از زندگی فقط تویی، کافیه، من برای تو می‌جنگیدم، حتی قبل از اینکه ببینمت. برای آرامشت، برای شادیت و برای آزادیت؛ به زودی می‌بینمت، یوسف تو.

وقتی گوشی رو زمین گذاشتم میزبانم حمد سعید یا همون محمد سعید خودمون اومد توی چارچوب در وایساد و گفت اخی تعلل الذهاب؛ یعنی برادر بیا بریم و اون کلمه‌ی اخی مدام توی سرم چرخید. مثل وقتی که جمله‌ای روی سر در دروازه کوچیک شهر دیدم؛ الفاو ترحبکم، ینی فاو به شما خوشامد می‌گوید.

کی فکرشو می‌کرد؟ پا شدم از جام رفتم توی حیاط با چند تا هندل موتورسیکلت قدیمیش روشن کرد و گفت بشین؛ نشستیم و راه افتادیم تو فاو که بریم سمت جایی که مجبورشده بودم. چند کیلومتری فاصله بود، شهر قدیمی و خاکستری بود، اما نخل هاش هنوز حس زندگی به شهر می‌داد. رفتیم و رفتیم و جایی بیرون شهر ایستاد، جایی که بیابون بود، حالا شده بود یک شهرک، با کلی ساختمان. جایی که مجروح شده بودم انتهای یک سنگر بود به شکل نوک پیکان که به سمت عراقی‌ها بود. انقدر اونجا شهید و زخمی داده بودیم که رنگ خاک سرخ شده بود؛ بهش می‌گفتن سنگر مرگ. به این فکر می‌کردم که ساکنین این ساختمون می‌دونن زمین خونشون محل اتفاق چه برگی از تاریخ بوده؟ می‌دونستن چند نفر روی این زمین شهید شدن؟ فکر نمی‌کنم.

دست کردم توی جیبم و سنگم رو در آوردم، محکم گرفتمش توی دستم، سنگی که سال‌ها بود که همراهم بود. نشستم روی زمین، داشت غروب می‌شد، محمد سعید اومد کنارم نشست، یه نگاهی به من کرد و به سنگی که توی دستم بود. پرسید این سنگ چیه؟ گفتم داستانش طولانیه، خیلی طولانی برادر.

اون شب رو خودم یادم نمیاد، جزو خاطرات مادرمه. مادرم می‌گفت توی اتاق نیمه ساخته‌ی بدون سقف در حالی که ماه رو می‌دیدم به دنیا اومدی. دقیقا توی همون سالی که اولین انسان پاشو گذاشت روی ماه و برای اولین بار به چشم دید که واقعا ماه برخلاف اون دلبری‌ها نوری از خودش نداره. اهواز کودکی من یه جور دیگه‌ای بود، که طعم دیگه‌ای داشت، اونجایی که آغاسی میگه لب کارون چه گل بارون میشه وقتی که می‌شینن دلدارون تو قایق‌ها دور از غم‌ها می‌خونن نغمه‌ی خوش لب کارون، قشنگه ولی همش نیست. اهواز نه بهتره و نه بدتر، فقط متفاوته.

هر شهری پشت شعر و تعریف‌اش یه روح داره که باید توش زندگی کنی تا بفهمی تا شروع کنه باهات حرف بزنه؛ اهواز گرمه، خیلی گرم. حتما شنیدید که میگن توی تابستون میشه روی کاشی‌های حیاط تخم مرغ سرخ کرد. کاربرد گرماش این نیست ولی میگن گرماش دلت رو گرم می‌کنه. خونه‌ای که توش بزرگ شدم عبارت بود از یک چهار دیواری بزرگ که چند تا چهار دیواری کوچیک توش بود، هنوز همه چیز قشنگ بود، هنوز بوی کاهگل تازه آدم رو مست می‌کرد، بوی نون تازه‌ای که دایه‌ها می‌پختند و ضرباهنگ کوفتن کف دست‌های چاق و پف کرده یوماهای عرب به همدیگه وقتی می‌خواستن چونه‌ی خمیرو پهن کنن، موسیقی زندگی بود.

هنوز وقتی کسی می‌گفت بهشت کنارهای باغ میرزا حسن و جوهای آبی که زیرشون جاری بود میومد؛ توی ذهنم توی زادگاهم به این جوهای آب که کارون به پای نخل و سبزه‌ها می‌رسونه میگن عباره. من و داداشام هر روز می‌رفتیم توی عباره شنا می‌کردیم. قشنگ‌ترین وقت روز برای من صبح‌ها بود وقتی که پیاده راه می‌افتادم سمت مدرسه. مدرسه دور بود ولی من عاشق درس خوندن بودم و هوای اول صبح و رویا بافتن برای آینده؛ بخاطر اینکه راه مدرسه دور بود همیشه تعداد قدم‌هام از در خونه تا در مدرسه رو می‌شمردم. با خودم فکر می‌کردم به هر چیزی که بتونم بشمارم می‌تونم غلبه کنم. تعداد قدما همیشه صد تایی بالا و پایین می‌شد. اما مهم نبود بالاخره می‌رسیدم.

ظهر که برمی‌گشتیم دی، ما به مادرمون می‌گفتیم دی مثل خیلی از جنوبی‌ها. دی برامون آبگوشتی قلیه‌ای صبوری چیزی درست کرده بود. بعدشم با برادرا و خواهرام توی سر و کله‌ی همدیگه می‌زدیم تا شب بشه. شبم رادیو رو روشن می‌کردیم تا موسیقی پخش کنه، میذاشتیم روی رادیو بغداد یا رادیو اهواز؛ عبدالحلیم حافظ، ام‌کلسوم و ناظم الغزالی که پخش می‌شد دیگه کسی حرف نمی‌زد، توی اون خونه‌ی شلوغ فقط موسیقی بود که جریان داشت.

ما عادت داشتیم به خاطر گرما روی پشت بوم بخوابیم؛ بابام مثل هر پدر اصیل ایرانی نمی‌ذاشت بیشتر از چند ساعت در روز کولرو روشن کنیم، اما دلیلش از دل مهربونش بود. می‌گفت بعضی از همسایه‌ها کولر ندارن گناه دارن، صدای کولر رو می‌شنون حسرت می‌خورن. البته پشت بومم خنک بود و دیدن ستاره‌ها قبل از خواب لذت عجیبی داشت. از این خوشم میومد که نمی‌تونستم بشمرمشون. اون شبم زل زده بودم به ستاره‌ها و به این فکر می‌کردم که باید پس فردا برم مدرسه که کم‌کم خوابم برد.

هنوز هوا روشن نشده بود که با صدای انفجار از خواب پریدم، پیچیده بودیم تو خودمون و هنوز منگ خواب بودیم، نمی‌دونستیم چه اتفاقی افتاده همینطور صدای انفجار میومد و چند تا هواپیمام رد شدن. هممون ریختیم توی خیابون، همسایه‌ها هم همینطور. دود از چند جای شهر بلند می‌شد. یکی از بچه‌ها گفت اون دود سمت صنایع فولاده، یکی دیگه هم گفت اون یکی سمت فرودگاهه، اسماعیل پسر همسایه روبرویی بود پدرش عرب بود و مادرش تهرانی و برای همین بهش می‌گفتیم پسر خانم.

اسماعیل اومد سمتمون گفت یوسف یوسف، من هواپیمای جنگندرو دیدم، پرچم عراق روش بود. بهش گفیتم برو چرت و پرت نگو، گفت به خدا خودم دیدم. بحث کردن فایده‌ای نداشت باید تا اخبار ساعت دو صبر می‌کردیم. ساعت دو شد اخبار اعلام که عراق رسما با ایران اعلام جنگ کرده و چند جا رو زده؛ نگران نبودیم، می‌گفتیم جنگ چند روزه تموم میشه. اما من نگران بهشتم بودم، چند روز گذشت، چند ماه گذشت، کم‌کم بوی دود سیاه و باروت همجا رو پر کرد و هر نقطه‌ای که رسید گرد مرگ و وحشت به اطراف پاشید. بچه‌هایی که از خرمشهر و آبادان میومدن می‌گفتن روی دیوارها به عربی نوشتن جئنا لنبقی، یعنی آمده‌ایم که بمانیم. جنگ شده بود، آب کارون بوی خون می‌داد و سینی ساحلش که پوتین‌های دشمن لگدمالش می‌کرد بوی گند مرداب خودش می‌گرفت. عباره‌ها خشکید، بهشت من ویران شد.

گاهی حتی پسر خودم ازت می‌پرسه بابا چرا رفتی جنگ؟ چرا شونزده سالگی رفتی جنگ؟ بهش میگم باید اون موقع زندگی می‌کردی تا بفهمی. صبحونمون جنگ بود، ناهارمونم جنگ بود، شاممون جنگ بود، جنگ کور و سیری ناپذیره؛ اول میاد توی کشورت، بعد میاد توی شهرت، یه روزم بی‌اجازه از در خونه میاد تو هم‌سفره‌ت میشه، غذات خانواده رو می‌بلعه، خانوادت رو می‌بلعه، کیف مدرسه و هم‌کلاسیات رو می‌بلعه و بختکی میشه که شبانه‌روز سینت رو فشار میده، کم‌کم میره سراغ امیدت و اونجاست که باید امیدت از دست این هیولا نجات بدی وگرنه دیگه چیزی برات نمی‌مونه.

چند روز قبل از اعزام رفتم کارامو انجام بدم تا بفرستنم برای آموزشی و برگشتم خونه که به مادرم بگم؛ داشت توی آشپزخونه غذا می‌پخت. از وقتی جنگ شده بود پدرم و بعضی برادرها و خواهرها یا جبهه بودن یا این طرف اون طرف برای کار و کمک اما مادرم که انگار نمی‌خواست قبول کنه هنوزم به اندازه‌ی همه غذا می‌پخت و سر ظهر وقتی پیداشون نمی‌شد غذاها رو بین همسایه‌ها تقسیم می‌کرد. رفتم پیشش نشستم، نمی‌دونستم چطوری بهش بگم منم دارم میرم. گفتم دی از طرف مدرسه می‌خواین بفرستمون اردو کمی آموزش جنگی ببینیم. دی که انگار دستمو خونده بود گفت الکی می‌گی، می‌خوای بری جنگ، تو پسر آخرمی حق نداری بری.

حرف آخرو اول زد؛ دروغ گفتن به مادر از اولشم استراتژی اشتباهی بود. گفتم دی می‌خوام برم مواظب هستم، راضی باش. گفت نیستی، نرو. به حالت قهر اومدم بیرون اما تصمیممو گرفته بودم سه روز بعد کله‌ی سحر از خونه زدم بیرون رفتم محل اعزام، فلکه‌ی چهارشیر اهواز. فرمانده داشت حرف می‌زد که دیدم یاسین، برادرم با یه موتور گازی کنار گردان وایساد. منم که جلو نشسته بودم جمع شدم توی خودم و صورتم و با دست و پا پوشوندم، یاسین اومد سمت فرمانده یکم صحبت کرد و گفت من پدرم جبهه‌است، برادرامم جبهه‌ن، اینو بگین بیاد بیرون. فرمانده گفت چند سالشه؟ یاسین جواب داد شونزده، یه دفعه فرمانده گفت گوشش رو بگیر بیارش بیرون بابا مسخرش درآوردن. همون اول جلوی همه آبروم رفت؛ رفتم پیش یاسین، یاسین گفت دی گفته برو پیداش کن هر طور شده برش گردون.

می‌دونستم یاسین فکر میکنه اگر من بر خلاف میلم برگردونه کار زشتی کرده عذاب‌وجدان می‌گیره. باهاش کلی صحبت کردم تا راضی شد و گفت پس بیا یه قولی به همدیگه بدیم من میرم بدی میگم موقعی که من رفتم اونا رفته بودند؛ با خوشحالی بهش گفتم باشه بعدم یاسین تعریف کرد که وقتی به دی گفتم که یوسف رفت روشو کرده بود اونور و فقط با بغض گفته بوده خدا یارش باشه، همین.

ما رو با اتوبوس بردن جایی نزدیک اندیمشک بنام پلاژ که اونم نزدیک سد دز ساخته شده بود. پلاژ تفریحگاه اختصاصی فرح پهلوی بود که زیبایی چشم نوازی داشت و با شروع جنگ شده بود محل آموزش آبی خاکی. چند هفته بعد هم فرستادمون جبهه و بعد هم بلافاصله تو عملیات والفجر هشت شرکت کرده بودم. تا به خودم اومدم دیدم که نه روز از عملیات گذشته و چند کیلومتر از فاو رد شدیم. داشتم از بی‌خوابی می‌مردم؛ پشت خاکریز بودم و به این فکر می‌کردم که کی کیف مدرسه از دستم سرخورد افتاد و یه تفنگ بین دو دستم بجای اون جا خوش کرد، نفهمیدم کی مرد شدم، کی مرد جنگی شدم؟ توی خاطرم مرد جنگی به هر شکلی که بود ولی شبیه من نبود.

نه سینه‌ی ستبری داشتم نه ماهیچه روی ماهیچه، نه حتی خراش عمیق یه طرف صورتم بود. هیچکدوم از اینا رو نداشتم. تا به خودم اومده بودم عصر یک روز سرد زمستونی خودم را تنها دیدم پشت یک خاکریز گل‌آلود با یک قبضه خمپاره شست روبروی بیابونی پر از تانک‌های تی هفتاد و دو روسی، البته چند نفر دیگم بودن اما بود و نبودشان چیزی رو عوض نمی‌کرد. چون تک‌تیرانداز بودن و جلوی اون تانک‌ها کاری از دستشون برنمیومد. اون روز عصر، سکوت مهمترین اتفاق بود. همچین سکوت و سکونی در جبهه‌ی نبرد خیلی شک برانگیز و عجیبه، شاید دلیلش خبری بود که دهن به دهن از صبح چرخیده بود. اینکه دشمن می‌خواد به هر قیمتی فاو رو پس بگیره.

به کمک زانوهام خودم رو از سینه‌کش خاکریز بالا کشیدم تا با احتیاط تموم یه نگاه به اون طرف خاکریز دشمن بندازم. آهسته به اندازه‌ای که بتونم با یک چشم اون طرف خاکریزو ببینم سرم رو از لبه‌ی خاکریز بالا اوردم. اولین چیزی که دیدم خورشید رنگ پریده به شکل زرد تخم مرغ بود. تو اون آرامش قبل از طوفان سریع نگاهم را به وسط میدون انداختم و قلبم به یکباره ریخت. نفسم توی سینه گیر کرد، دشت روبرو موج می‌زد از تانک‌های دشمن، شروع کردم به شمردن، مثل شمردن راه مدرسه.

یک دو سه چهار، نه خیلی بودن خیلی، نمی‌شد شمردشون. از فرق خودم با شکل جنگجوهای توی ذهنم که توی تلویزیون دیده بودم گفتم اما بزرگترین فرد با فیلم‌ها مخصوصا فیلم‌های جنگی ایرانی یه چیز دیگه بود؛ دیدین که نقش اصلی فیلم‌های جنگی ایرانی مخصوصا اونایی که تو دهه‌ی هفتاد درست می‌شدند همه لبخند می‌زدن، یه شوخی می‌کردن یه لحظه مثل رمبو می‌پریدند و یه تنه صدتا عراقی می‌کشتن خب واقعیت اینطوری نبود، قرار شد واقعیت رو تعریف کنیم دیگه.


شاید سال‌ها طول کشید تا این قسمت رو بتونم بی آلایش بگم، بدون شعار. من یه نوجوون شونزده ساله بودم، خودتون شونزده سالگی تون رو یادتون بیاد. خب من سرم رو آوردم بالا به دشت نگاه کردم و دیدم تانک‌های دشمن تمومی نداره، دلم می‌خواد بگم نترسیدم اما حقیقتش گرچه جای خوبی برای ترسیدن نبود اما بدجوری ترسیدم. ترس فلج کننده، ترسی که یه لرزش به همه‌ی پهنای شکم آدم میشینه و کمر آدم خیس از عرق میشه. از بالای خاکریز به سمت پایین سر خوردم و همونجا برای چند دقیقه تو سکوتی هنوز حکم فرما بود چمباتمه زدم و نشستم.

بهت‌زده، مردد، ترسیده از واقعه‌ای که پیش روم بود، مبهوت بودم از اینکه می‌دونستم از اینجا دیگه سر سلامت به در نمی‌برم و مردد شده بودم بین موندن و نمودن. نیم‌خیز شد و برای چندمین بار ناامیدانه اول تا آخر خاکریز رو برانداز کردم تا مثلا توان نظامی خودمون رو بسنجم و باز با ناامیدی دیدم تقریبا غیر از خودم که یک خمپاره شصت دستم بود دیگه هیچی نبود. یک قبضه آرپی‌جی یازده از کار افتاده و تعدادی رزمنده‌ی تک‌تیرانداز که هر کدوم کلاشنیکفی روی دوششون بود که برای رویارویی با تانک‌های هیچکدوم کارایی نداشتن و همه با نگاهی ملتمسانه التماس دعا داشتن که خودت یه کاریش بکن.

یکی از بچه‌ها بند دوربین رو انداخت گردنشو شد دیده‌بان من؛ چند نفری هم راه افتادن تا از خاکریزهای پشتی گلوله‌های خمپاره بیارن. دوباره خودم رو از خاکریز کشیدم بالا و یه نگاه اون طرف خاکریز انداختم. این شاید برای آخرین‌بار بود، چون می‌دیدم دشمن شال و کلاه کرده و تقریبا دیگه داره هجوم رو شروع می‌کنه. به خودم گفتم آدم یه بار زندگی می‌کنه یه بارم می‌میره دیگه نه؟ اینو که گفتم اعتماد به‌ نفسم یکم بالاتر رفت. تو این فکرا بودم که یه دفعه اولین شلیک از سمت عراقی‌ها مثل شیپور جنگ شروع یک نبرد تمام عیار رو اعلام کرد با یه غرش مهیب و کرکننده و یه برق‌نور کور کننده.

زمین می‌لرزید، خودم را پرت کردم پایین خاکریز به سرعت پشت غمزه‌ی خمپاره به حالت نیم‌خیز روی دو زانو ایستادم و اولین گلوله‌رو شلیک کردم. هنوز صدای انفجار گلوله خودم رو از سمت عراقیا نشنیده بودم که یک دفعه انگار چوب توی لونه‌ی زنبور کرده باشی هرچی تانک بود سمت لوله‌ها رو به سمت من نشونه رفتن و گلوله بود که در اطراف من منفجر می‌شد. آتیش بود که توی هوا زبانه می‌کشید. داشتم گلوله‌ی دوم را آماده می‌کردم که یه تیر تانک خورد سمت راستم، یکی خورد سمت چپم، یکی خورد پشت سرم، یه دفعه زمین پیچید توی هوا، رفتم روی هوا.

غرشش مهیب و کر کننده بود، برقش خیره‌کننده، یه آتشفشان از دود و هوای متراکم درست از زیر پا به هوا بلند شد و مثل یه یورش مخوف به سمت بالا طوری به پهنای صورت چنگ کشید که یه آن به خودم گفتم صورتم کند و با خودش برد. زمین هنوز به شکل رعب‌آوری می‌لرزید و آتیش مثل یک گردباد من رو به هوا برد، چرخوند، پیچند و به زمین گرم کوبیدم و باز سکوت، سکوت، سیاهی. گوشام هیچ صدایی رو نمی‌شنیدن، درست همون‌طور که چشام هیچی نمی‌دیدن، مدام فکر می‌کردم چی شده؟ چه بلایی سرم اومده؟ توی اون تاریکی و بی‌صدایی یه شیر داغ زبونم رو می‌سوزند. با اینکه دقیقا نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده ولی برام مسلم شده بود که توی اون انفجار مهیب یه تیر، یا یه ترکش بهم خورده.

کم کم صدای مبهمی به گوشم می‌رسید؛ اول از فاصله‌ای خیلی دور و بعد انگار نزدیک و قابل تشخیص‌تر. نزدیک‌ترین صدا به گوشم صدایی بود که بریده بریده می‌گفت: سوختم. چشام نمی‌دید اما صاحب صدا رو خوب می‌شناختم. رضا بود که انگار او هم مثل من بلایی سرش اومده بود، توی فضای عجیبی گیر کرده بودم، شک و تردید، لحظه‌ها سنگین و کمر شکن می‌گذشتن و من بین مرگ و زندگی بلاتکلیف مونده بودم. نه مرگ و نه زندگی هیچ کدوم به وضوح راه رو نشون نمی‌دادن تا تکلیفم روشن بشه؛ از همون اولی که کم و بیش صداها رو می‌شنیدم یه صدا مثل خارج شدن آب از سر شلنگ مدام به گوشم می‌رسید و هر لحظه که می‌گذشت صدا واضح‌تر و شدیدتر می‌شد. دیگه مطمئن شده بودم که این صدا چه صداییه.

به خود جرات دادم و مثل نابیناها دستم رو به جستجوی بدنم فرستادم تا متوجه بشم کجای بدنم اینطوری خون افشانی می‌کنه. دستم رو به شلوار و پیراهن کشیدم کامل خیس خیس بودن. کم‌کم سیاهی کنار رفت و تونستنم تصاویر مبهم و لرزانی رو ببینم. پوست صورتم پاره پاره و متورم از چپ و راست و صورتم آویزون شده بودن و از انتهای هر پارگی مثل شیر آب خون می‌ریخت. این اولین چیزی بود که دیدم و تازه اون موقع بود که متوجه شدم چه بلایی سرم اومده. توی اون لحظات چهره‌ی خودم رو توی ذهنم تصور می‌کردم که چقدر الان وحشتناک شدم. یادش بخیر مادر هر وقت چهره‌م ترسناک می‌کردم و شکلک در میاوردم به طعنه می‌گفت که الهی که شب بیای تو خواب خودت و من اون لحظه به خواب خودم اومده بودم و چه خواب ترسناکی بود. می‌شنیدم که از اطراف فریاد امدادگر امدادگر بلند بود.

این صدای بچه‌هایی بود که از بین جان پناها متوجه وضعیت من شده بودن؛ جان‌پناه در حقیقت همون سوراخی بود که هرکس تو بدنه‌ی خاکریز ایجادمی‌کرد به اندازه‌ای که بتونه به صورت نشسته و کاملا جمع شده خودش رو توش مخفی کنه. امدادگرو صدا می‌کردن تا به وضعیت من رسیدگی کنه اما از امدادگر اصلا خبری نبود. یه دفعه یه نفر محکم دستش زیر بغلم حلقه کرد و با تمام توان از زمین بلندم کرد. اولش زور زیادی زد اما بعد متوجه شد نه نیازی به این همه زورم نبود، نمی‌دونم یا خون زیادی از من رفته بود که سبک شده بودم یا زمین دیگه چندان جاذبه‌ای نداشت. بخاطر اینکه به اون کمکی کرده باشم سعی کردم سر پای خودم بایستم و کمی از وزنم کمتر بشه.

جالب این بود که هر وقت تیر یا خمپاره‌ای نزدیک ما منفجر می‌شد، اون بنده خدا منو رها می‌کرد و دراز می‌کشید. وقتی متوجه می‌شد خطر برطرف شده دوباره بلند می‌شد، دستاشو دور کمرم حلقه می‌کرد و دوباره راه می‌افتادیم و باز گلوله‌ی بعدی و درازکش شدنش و بلند شدنش و دوباره حرکت. اما من دیگه دراز نمی‌کشیدم، تمام این مدت سرپا بودم. دیگه انگار هراسی از چیزی نداشتم. تو میدونی که از آسمون و زمینش گلوله و ترکش می‌باره من با آرامش کامل قدم می‌زدم تا جایی که حرکات و جست‌وخیز های اون دوستم که به کمک اومده بود برام عجیب به نظر میومد. من دیگه نمی‌ترسیدم چون جایی که زندگی نباشه مرگم معنی نداره. آخرش تو سنگر دیده‌بانی من به حالت درازکش قرار دادن تا اینکه یه امدادگر سروکله‌ش پیدا شد و اومد زخم‌هام رو ببینه.

اما امدادگر کار زیادی نمی‌تونست بکنه و خونم بند نمیومد؛ نهایتا با کمک خودم یه مقدار گاز استریل توی قسمت دهن و فک پایین چپوند و با چفیه که دور گردنم غرق خون بود اون قسمت رو پوشوند و دو طرف چفیه رو بالای سرم محکم بست. یه نفر توی گوشم گفت ببین خبری از آمبولانس نیست، خاکریز داره سقوط می‌کنه، اگه می‌تونی راه بری برو. سرم گیج می‌رفت، همه هم دراز کشیده بودن، انقدر تیر و خمپاره توی هوا بود که کسی نمی‌تونست بایسته. از اون طرف گاهی بوی شیمیایی هم میومد. بچه‌ها نمی‌دونستن باید دراز بکشن، خودشون رو از گلوله‌های سرگردون نجات بدن یا از شیمیایی که مثل تبیه که فردا صداش در میاد دور بشن. حالا فقط بودن و نبودن نبود باید بین امروز و فردا هم یکی رو انتخاب می‌کردی.

همون چند نفری از بچه‌ها که باقی مونده بودن بین جان‌پناه خودشون رو جمع کرده بودن و به حالتی که سرشون بین دو زانو بود کز کرده بودن. کاری از دستش ساخته نبود، هر از چندگاهی یکی از اون‌ها از بالای خاک‌ریز از پشت سقوط می‌کرد و خونش روی خاکریز جاری می‌شد. به هر زحمتی که بود بلند شدم. تا زیر پامو نگاه کردم تازه متوجه شدم چقدر خون از من رفته سرم گیج می‌رفت، بی‌اعتنا به گلوله‌ها و ترکش‌ها و غرش انفجارها که زمین زیر پام رو می‌لرزند تلو تلو خورون راه افتادم و کم کم از خط مقدم جدا شدم. مثل یه آدم مست که راه خونش رو گم کرده؛ گاهی پوتینام سر می‌خورد به پشت روی زمین گل‌آلود می‌افتادم و گاهی هم نوک پوتینام به پوکه های توپی که این طرف اون طرف پخش و پلا بودن یا به جعبه‌های چوبی مهمات یا به آهن‌پاره‌ها ماشین‌هایی که منهدم شده بودن برخورد می‌کرد و با سر به سمت آب‌های گل‌آلود شیرجه می‌رفتم. دیگه تمام سر و صورتم و لباس آغشته به خون گل شده بود. آینه‌ای نبود که خودم رو نگاه کنم و ببینم چه شکلی شدم.

هوا هنوز تاریک نشده بود، روشنم نبود، گرگ و میش بود و نمی‌شد دوست رو ازدشمن تشخیص داد؛ از دور صفی از ماشینا رو دیدم. از قبل می‌دونستم حامل گروهانی‌ان که قرار بود در خط مقدم جانشین ما بشن. وقتی ماشینا رو دیدم که مستقیم به سمت میان یه خاطره توی ذهنم زنده شد، خاطره‌ی اولین روزی که خودم عازم خط مقدم بودم. به همین شکلی که اونا میومدن، ما هم پشت چندتا ماشین لنکروز چپیده بودیم و سرزنده و با روحیه گاهی شعارمی‌دادیم، گاهی سرود می‌خوندیم، گاهی سینه می‌زدیم، تا اینکه توی مسیر جاده خاکی که به خط مقدم منتهی می‌شد دیدم یه آمبولانس زده کنار، امدادگرا مجروح توی آمبولانس رو بیرون آورده بودنو کنار جاده خوابونده بودن، داشتن به وضعش رسیدگی می‌کردن.

پهلوهای اون مجروح از دو طرف شکافته شده بود، امدادگرا داشتن پنبه و گاز استریل توی زخم پهلوهاش می‌چپوندن. درست موقعی که ما از کنار اونا رد شدیم از پهلوهای اون مجروح خون زد بیرون و تمام پنبه‌ها و گاز استریل‌ها با جریان خون به بیرون ریخته شد. امدادگر نشست کنارش و از استیصال سرشو گرفت بین دستهاش. این اولین صحنه‌ای بود که هنوز نرسیده به خط مقدم جلوی چشمای ما اجرا شد.

بدجوری پکر شدم، نمی‌دونم دیگران چه حالی داشتن، اما همه‌ی اون‌هایی که مثل من اولین بارشون بود حتما همین حالو داشتن. به خودم اومدم، ماشینا دیگه فاصله‌ی زیادی با من نداشتن، نخواستم روحیه‌شون خراب بشه، صداشون رو می‌شنیدم که گاهی شعار می‌دادن، گاهی سرود می‌خوندن و گاهی هم سینه می‌زدن. خواستم از جاده خاکی فاصله بگیرم تا منو نبینن اما سرم بدجوری گیج رفت نتونستم یه قدمم بردارم. به فکرم رسید پشت به اونا بشینم و سرم رو بذارم بین بازوها و زانوهام. اما همین که این کارو کردم و سرم بین زانوها خم شد، خون از زیر گلو زد بیرون و مجبور شدم با وضع بدتری به سمت اونا برگردم. بالاخره این وضعیتی بود که دیر یا زود باید با اون روبرو می‌شدن و منم نمی‌تونستم کاری انجام بدم.


ماشین اول به من رسید، چشمشون به من افتاد، درست مثل اینکه کسی فرمان ایست و خبردار داده باشه یک دفعه همشون کپ کردن، خشکشون زد، انگار یه تعدادی مجسمه بار ماشین کرده بودن و لبهاشون بی‌حرکت فقط با تکان‌های ماشین به هم برخورد می‌کرد. سکوت مطلق بود که جای اون همه هیاهو رو گرفت. فقط صدای ترتر ماشین بود که زور می‌زد تا توی چاله چوله‌های گل آلود گیر نکنه.
وقتی دهنای نیمه‌باز و چشم‌های از حدقه بیرون زده اونا رو که وحشت‌زده مستقیم به من زل زده بودن رو دیدم تازه فهمیدم که چقدر وحشتناک شدم و چقدر خوب بود که خودم خودم رو نمی‌دیدم، دلم به حالشون سوخت ولی کاری نمی‌تونستم بکنم. به محض اینکه صورتم رو برمی‌گردوندم خون جاری می‌شد دیگه رمقی به بدنم نمونده بود، همونجا دراز کشیدم؛ ماشین دوم که به من رسید وضع بدتر شد.

فکر کردن یه جنازه‌ام که همونجا کنار جاده رها کردن با چشمای نیمه‌باز نگاشون می‌کردم و توی دلم ازشون معذرت می‌خواستم. ماشین سوم، ماشین چهارم و بقیه ماشینا هم همینطور گذشتن و رفتن سمت خط مقدم. می‌دونستم خاطره‌ی تلخی تو ذهنشون کاشتم اما چیکار می‌شد کرد واقعیت جنگ همینه. دیگه داشتن می‌رفتن سمت آخرین خط دفاعی و قطعا صحنه‌های بدتر از این هم در انتظارشون بود.




بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D9%87%D9%85---%D8%A8%D8%AF%D9%88%D9%86-%D9%84%D8%A8-%D8%AE%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-id1493166-id236004105?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%AF%D9%87%D9%85%20-%20%D8%A8%D8%AF%D9%88%D9%86%20%D9%84%D8%A8%20%D8%AE%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%86%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM
https://virgool.io/onpodcast/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D8%AA%D8%AD%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C2-t4syp17v9ld0
https://virgool.io/onpodcast/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D8%AA%D8%AD%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C3-cnpgoqjsru10