داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود دوازدهم - بدون لب خندیدن (قسمت سوم)
سلام من مرسن هستم و این دوازدهمین اپیزود پادکست آنه.
پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمت داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این سومین قسمت از مینی سریال بدون لب خندیدنه؛ سه تا نکته رو سریع بگم و بریم سراغ داستان.
اول اینکه مثل دو اپیزود قبلی باید بگم که این داستان در مورد جنگه و اگر فکر میکنید که حال و روز خوبی ندارید و بعدا بشنوید بهتر این کار بکنید اگر فکر میکنید کسی اطرافتون هست که ممکنه براش مناسب نباشه لطفا با هدفون گوش کنید. نکتهی دوم این که سی سال از این داستان میگذره و من سعی کردم که روایتهای مختلفی که از این داستان و آدمهای دخیلش وجود داره رو بشنوم و به همونها استناد کنم. اگر کسی رو میشناسین که توی این برههی زمانی بوده یا آدمهای دخیل در این داستانه و ممکنه جور دیگهای قسمتی به یاد بیاره، الزاما اشتباه نمیکنه. یک مورد دیگه اینکه به نظر من پادکست حسی که داره متقابله، شخصیت داستان به شنوندهها اعتماد میکنه و داستانش رو تعریف میکنه و از اون طرفم شنوندهها با شخصیت داستان همذات پنداری میکنن. حالا فکر کردم که همونطور که یوسف داره با ما حرف میزنه و داستانش میگه شاید ما هم دلمون بخواد حسون و حرفمون رو در مورد داستانش بهش بگیم. من یه پیج ساختم توی وبسایت پادکست که میتونید به اونجا برید و برای یوسف هر پیامی که دارید بنویسید و ما به دستش میرسونیم. همینطور میتونید براش از طریق تلگرام ویس بذارید که همونجا توی همون صفحه آدرسش هست. آدرس سایت پادکست همwww.onpodcast.ir، که توی توضیحات همین اپیزود قرارش میدم.
خب بریم سراغ داستان، من میتونستم یوسف باشم، تو میتونستی باشی.
هواپیما اوج گرفت و بین ابرا رفت. با اینکه هیجان پرواز داشتم ولی بیحال بودم و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. پیجرهواپیما به بانوان عزیز تذکر داد که به حرمت جانبازایی که توی هواپیما هستند پوشششون رو رعایت کنن ول کنم نبود. من یکی که کاری به کسی نداشتم، اصن حرف نمیتونستم بزنم و فقط داشتم از پرواز لذت میبردم. انقدر پیجر تکرار کرد و کسی هم گوش نکرد که من خوابم برد. زنگ پذیرایی که به صدا در اومد و غذا آوردن من که تکلیفم مشخص بود نمیتونستم بخورم اما ذهنم متوجه صندلی کنارم شده بود.
مونده بودم که اون بدون دست چطور میخواد غذا بخوره؟ تا اون موقع حتی اسمشم نپرسیده بودم، طوری که انگار بلند بلند فکر کرده بودم سرشو برگردوند طرفم بدون هیچ تعارفی گفت که اسمم ایرجه و جنابعالی باید لقمه کنی بذاری دهنم؛ خندم گرفت گفتم چشم. بعد از سه ساعت و نیم پرواز هواپیما اول توی فرودگاه ژنو نشست و باز بلند شد بعد از سی دقیقه به آسمون آلمان غربی و شهر فرانکفورت رسید. هواپیما با سرعت هرچه تمامتر منو به سرزمین ژرمنها کوبید. خاستگاه امپراطوری قدرتمند پروس، سرزمین بتهوون که با جادوی موسیقیش جهان رو حیرتزده کرده بود و سرزمین هیتلر که با سحر کلامش یک جهان را به خاک و خون کشیده بود.
از هواپیما پیاده شدیم، وقتی که همگی وارد سالن فرودگاه فرانکفورت شدیم مثل اینکه از غیب فرمان ایست داده باشن یک دفعه هممون با همدیگه توقف کردیم. با خودم میگفتم خدایا اینجا دیگه کجاست؟ صدای مردا و زنایی که بلند بلند میخندیدن، سگا و توله سگهایی که به دنبال صاحبشون اینطرف و اونطرف میرفتن. اون گوشه کنارها هم عشاق مشغول کار خودشون بودن؛ همه چیز عجیب بود و همهی صدا نامفهوم.
دوباره بیدلیل راه افتادیم به یه سمتی و بعد از کلی پیادهروی دست بر قضا به در خروجی رسیدیم؛ یکم بعدش یه نفر اومد سمتمون با توجه به ظاهرمون نیاز نبود مطمئن بشه که داره دنبال ما میگرده، سلام کرد و سوار ماشین شدیم. بعد از عبور کردن از شهرها و شهرکها و جنگلهای زیاد به مقصد رسیدیم، به خونمون، کلن، پارکشتراس، شمارهی پنج؛ این آدرسشه. خانهی ایران، خانهی دوم همهی بچههای شلمچه وقتی به آلمان میومدن. این خونه که حس عجیبی داشت با سقف شیروانی و حیات و معماری زیبا درست روی ساحل رود راین قرار داشت. بین خونه و راین فقط یه جادهی ساحلی خلوت فاصله انداخته بود.
صدای ترتر کشتیهایی که از راین میگذشتن همیشه توی خانهی ایران طنینانداز میشد؛ همینطور دینگدینگ صدای ناقوس کلیسایی که همون نزدیکی قرار داشت. اینا صداهای خاطره انگیزی هستند که هنوز تو ذهنم تکرار میشن، همینطور وقتی که هوا مه آلود میشد یا وقتی بارون میومد میشد ساعتها از پنجره بیرون رو نگاه کرد بدون اینکه خسته بشی. وقتی رسیدیم به خانهی ایران تعداد مجروحینی که اونجا بودن بیش از تصور بود ولی هر کدوم توی اتاقی جا شدیم. ایرج خانم که انگار دستاشو بهش مقروض بودم چسبیده به من، شد هم اتاقیم و تخت کناریم رو اشغال کرد. تا اون لحظه واقعا به این فکر نکرده بودم که یه دست چه کارایی ازش برمیاد.
ایرجم خلق عجیبی داشت؛ از همون اول کل وظایف رو برام لیست کرد و به یادآوری کرد که حق ندارم یک لحظه ام از کنارش جم بخورم و اینکه انتظار تشکر ازم نداشته باش. البته اگر خدا خواست برام ثوابی بنویسه در کار خدا دخالتی نمیکنه. همیشه جملههاش دستوری بود، جای خواهش کردن امر میکرد، باید نصف شب براش آب میاوردم، درا رو باز میکردم، براش مسواک میزنم، مثلا خوابم میبرد از بخت بد سرش میخارید، همون لحظه با پا بهم میزد و سرش میاورد جلو یعنی سرمو بخارون.
البته من توی دلم تحسینش میکردم، چون آدمی مثل اون که دست نداره اگه بخواد خجالتی و مصلحت اندیش هم باشه چطور میخواد به حیاتش ادامه بده؟ از بخت بد من کتاب خونم بود؛ باید براش کتاب رو نگه میداشتم و ورق میزدم. ماههای اول منم به معاینههای متعدد و بعضی عملهای معمولی گذشت. یه روز بچهها تصمیم گرفتن برن توی زمین نزدیک خانهی ایران فوتبال بازی کنن، با کلی آدم که هر کدوم یک جایشون مجروح بود رفتیم زمین فوتبال. من که کلا اهل فوتبال نبودم ولی همه داشتن از سوابق درخشانشون در زمینهی فوتبال میگفتن. ایرج هم که جلوتر از همه میرفت.
مسئولان خانه ایران هم لباس ورزشی گرفته بودن، یارکشی کردن که دیدیم همون اول ایرج رفت توی دروازه وایساد. بهش گفتن ایرج تو چطور میخوای توپ بگیری آخه؟ که به من اشاره کرد و گفت اونا، دستام اونجاس و میاد باهام توی دروازه وایمیسته. کلی خندیدیم آخرش راضیش کردم بره نوک حمله. اول اطراف زمین چند نفر از آلمانیهای هم محلهای وایساده بودن، کمکم هرکسی رد میشد وایمیستاد به تماشا، همه میدونستن که مجروحین جنگی هستن که خونشون همینجاست. کمکم جمعیت زیاد شد، آلمانیها ام یک صدا تشویق میکردن، خیلی صحنهی عجیبی شده بود. بچهها که باورشون شده بود دارن برای بایرن مونیخ بازی میکنن، سنگ تموم گذاشتن.
اون روزا من زیاد از این دکتر به او دکتر میرفتم و کم کم راه و چاه دستم اومده بود. بچههای خانهی ایران که بعضیاشون دانشجوهای کلن بودن همراهمون بودن. اما گاهی هم که وقت نمیکردن خودمون میرفتیم. یه روز اول صبح وقت ویزیت داشتم، تنها رفتم سمت مطب، اما مطب بسته بود. به کاغذ توی دستم که توجه کردم دیدم انگار یه ساعت زودتر اومدم. نشستم روی پله های جلوی ساختمون، محلهی خیلی قشنگی بود. دیدم یه خانوم داره از خونهی روبرو سرک میکشه؛ اومد بیرون و اومد سمتم به آلمانی و زبان اشاره گفت: برای دکتر اومدی؟ گفتم آره.
مجروحای زیادی برای معاینه میومدن پیش اون دکتر، بهم گفت صبر کن همینجا، نمیدونستم چه کار اشتباهی کردم. رفت توی خونه و چند دقیقه بعد با یه سینی صبحونه رنگارنگ اومد بیرون. فک کنم از رنگ و روی زرد فهمیده بود صبحونه نخوردم. اولش به سبک ایرانیا تعارف کردم ولی خیلی اصرار کرد، سینی رو هم زمین نمیذاشت، میگفت من سر پا نگه میدارم تو راحت بخور؛ منم کمی آبمیوه و سوپ خوردم. توی دورانی که اونجا بودم با آدمهای پر محبت زیادی برخورد کردم.
دو تا چیز آلمانیها برای من خیلی جالب و پررنگ بود: اول اینکه به شدت به مجروحین جنگ و کهنه سربازا احترام میذاشتن. هر کسی که برای وطنش جنگیده بود براشون با ارزش بود، دوم هم اینکه انگار کشور خانمها میگردونن. خانمای آلمانی پرنفوذ و پرقدرت هستند. روزها همینطور به آرومی میگذشت، ایرج هم اوایل هفتهای یه بار و بعد هرروزم به یه موسسهای که کارش ساخت اعضای مصنوعی بدن بود. این موسسه داشت دستهای مصنوعی برای ایرج میساخت که ساختارشون پیچیده بود، حداقل برای اون زمان پیچیده بود.
این دستها با فرمان ذهن و حرکت ماهیچه کار میکرد؛ یه روز بالاخره دستاش آماده شد و توی بستهبندی آوردنش دم در خانهی ایران، ایرج رفت گرفتشو اومد توی اتاق پیش من، همش خدا خدا میکردم چیز درست حسابی باشن، که تو ذوقش نخوره. پروتزارو درآوردم، آروم وارد دستاش کردم و دور کتفش محکم کردم. رفتم یه لیوان آب سیب آوردم گذاشتم روی میز، گفتم ایرج تمرکز برش دار، هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم روبروم وایساده، اومد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرش گذاشت روی شونم.
صدای قیژقیژ پروتزها رو از پشت گردنم میشنیدم؛ اما نوک گوشتاش حس لمس سرد و بیاحساس آهن رو داشت. اونم انگار دنبال چیزی میگشت که پیدا نمیکرد، دنبال حسی میگشت از سر انگشت دستاش. بعد از چند لحظه یک دفعه رفت عقبتر با لبخند چند بار زد به شونم و باز که انگار ذهنم رو خونده باشه گفت حداقل سیگار رو نگه میداره نه؟ و دور زد و رفت از توی پنجره دیدم رفته نشسته سیگار لای انگشتاشه و زل زده به راین.
ایرج که دستهای مصنوعیش رو گرفت چند روز بعدشم رفت ایران؛ منم اولش خوشحال بودم که وقتم آزادتر شده، ولی کم کم برام جا افتاد که خیلی جاش خالیه. مخصوصا این که من یه آدم گوشهگیر بودم و به خاطر اونم که شده اون خیلی سرزنده بود مجبور میشدم اینور اونور برم. البته زمان زیادی طول نکشید تا بهم خبر دادن باید برم یه بیمارستان تو یه شهر دیگه. دکتر هانیکه که چند باری هم ویزیتم کرده بود قرار بود جراحی عمل استخوان برام انجام بده. توی خانه ایران چند نفر دانشجوی ایرانی بودن که اصطلاحا بهشون مترجم میگفتیم. اما در اصل هم راننده بودن، هم همراه بیمارستان.
یه روز صبح یکی از مترجمان اومد دم در اتاق گفت آماده شو باید بریم امروز بستری بشی؛ منم ساکموجمع کردم و رفتم دم ماشین گفتم خب کجا قراره بریم؟ گفت زولینگن. زولینگن؟ مگه زولینگن جاییه؟ گفت آره شهره بپر بالا. بچه که بودم اسم زولینگن میومد هممون فرار میکردیم. زولینگن برند یه ماشین سرتراشی دستی بود که ما بچهها زمانی که مدرسه میرفتیم خاطرهی خوبی ازش نداشتیم. مدرسه مجبورم میکرد که اندازهی موهامون همیشه صفر باشه و هر موقع با زولینگن میخواستن موهامون بتراشن حتما چند جا زخم روی سرمون میموند، تا مترجم گرلینگن سرم درد گرفت.
رفتیم تا رسیدیم به شهر زولینگن؛ شهر قشنگی بود و برعکس تصورمن مردمش کچل نبودن. مثل بیشتر شهرهای آلمان البته آلمان غربی، که دیده بودم راین این توی زولینگن هم جریان داشت. در عجبم از آدمهایی که صبحهای مه آلود چشماشون به راین باز میشد و آدمهایی که توی نیمروز، زیر بارون ریز بهاری روی سنگفرشهای ساحل راین قدم میزدن و میتونستن شبهای برفی توی سکوت کنار راین خلوت کنن، همشون باید شاعر میشدن. چطور شده بود که این آدمها یک دفعه احساسشون سنگ شد و دو تا جنگ جهانی راه انداختن. بنظر من که عجیب نیست که کنار اون همه زیبایی گوته و بتهوون به وجود اومدن و عجیبه وجود هیتلر.
خلاصه رسیدیم به مجتمع بیمارستانی زولینگن؛ نمای بیرونی بیمارستان خیلی قشنگ بود. مترجم من رو تحویل پرستار داد و اونم منو برد بخش پنجم که طبقهی پنجم بود و تختو نشونم داد و خودش رفت، از همون دم در. اتاق دو تخته بود و یه پیرمرد کنار پنجره دراز کشیده بود. دیدم بدون اینکه پلک بزنه زل زده به من؛ منم مثل کسی بودم که پول اتوبوس نداره ولی اشتباهی وارد آژانس هواپیمایی شده. همونجا دم در با شونههای افتاده ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم. نمیدونستم برم تو، نرم تو. یه دفعه پیرمرد بدون اینکه چشم از من برداره شد اومد سمتم و دو قدمیم من ایستاد. با یه صدای زمخت پرسید که، ایرانی؟ توی دلم گفتم هرچه بادا باد، سر تکون دادم یعنی بله.
یک دفعه چهرهاش باز شد انگار غرور جوونی بهش برگشته جلوی من پا کوبید و خبردار ایستاد؛ بعدش برای اینکه به من حالی کنه با دستش ادای یک هواپیما رو درآورد با افکتا و صداهای لازم. بعد هواپیما رو روی هوا ول کرد و شروع کرد به تیراندازی، بعد پیراهنش زد بالا و جای ترکشهای روی کمرشو بهم نشون داد. با ایما و اشاره متوجه شدم که سرباز جنگ جهانی بوده و از این که با یه سرباز دیگه هم اتاقه خوشحاله. روزهای بعد با صحبتهای نصفه نیمه با ایما و اشاره در مورد جنگ گذشت تا این که اون هم وقت مرخص شدنش رسید.
اول کتابی که میخوندم برام نوشت تو امروز درد میکشی ولی پیشبینی میکنم وقتی درمان تموم شد و به خانه برگشتی مثل من مشکلی نخواهی داشت، بدون ابنکه نیاز باشد کار کنی بالاترین دستمزد را به تو خواهند داد، بهترین خانه را برای تئ میسازن و بهرین اتومبیل را سوار میشوی، تو ازدواج میکنی و دست زنت را میگیری و جهانگردی میکنی، پس به امید روزهای قشنگتر، درد امروز را تحمل کن پسرم.
از پیشگویی آلفرد عزیز فقط ازدواج کردنش محقق شد؛ پیرمرد دوست داشتنی بود و تا مدتها بعد هم که در آلمان بودم. به هم نامه مینوشتیم. آلفرد که رفت پرستار اومد و گفت تو بخش مغز و اعصاب یه اتاق هست که اتفاقا یه ایرانی هم توی همون اتاق بستریه. منم که چند روز به خاطر ایما اشاره حرف زدن خسته شده بودم از خدا خواسته زود وسایلمو جمع کردم و رفتم اونجا. رفتم توی اتاق و دیدم یه مرد روی تخت کنار خوابه. آروم وسایل رو گذاشتم تا خوابشو بهم نزنم و فکر نکنه آدم خوبی نیستم. هر چند دقیقه یه بار یه نگاهی بهش مینداختم، به نظر مهربون میومد حدس میزدم آدم خوش صحبتیه.
هی نگاش میکردم و میگفتم احتمالا خوزستانیه، نه شمالیه، شایدم لره، اما نه نگاش کن شبیه ترکاس؛ بعد به خودم گفتم مال هر جا که باشه هم زبونیم لاخره، چه فرقی میکنه. بالاخره بیدار میشه و حرف میزنیم، ظهر شد اما بیدار نشد، غروب شد هنوز خواب بود، شب شد خوابم برد دوباره صبح بیدار شدم، اون بازم خواب بود؛ عجب بخت و اقبالی داشتم. از تخت اومدم پایین تابلوی بالا سرش رو خوندم، فقط فهمیدم اسمش حسنه، همون لحظه دکتر پاشایی اومد داخل اتاق. دکتر پاشایی جزو معدود دکترای ایرانی اونجا بود که پنجاه سال پیش از ایران اومده بود بیرون و انگار از نسل آخرین بازماندههای قوم آریایی بود که به زبان فارسی دری تکلم میکرد.
مثلا میگفت که آن هنگام که شفاخانه را به قصد خانه ترک نمودید با ما وداع نکردی، خلاصه اینطوری حرف میزد. اومد داخل ازش پرسیدم دکتر ایشون چرا بیدار نمیشه؟ همینطور که داشت معاینهش میکرد گفت نمیدانی؟ گفتم نه، گفت خواب خدا میبیند، در حالت کماست. بعد واسم توضیح داد که یه ترکش نزدیک لایهای از مغزشه و فقط علائم حیاتی داره و من که به صورت حست خیره شده بودم به این فکر میکردم خواب خدا دیدن باید چطور باشه؟ که اضلا نفهمی دکترپاشایی کی از اتاق رفت بیرون. رییس اون بخش که من توش بودم یه پیرزن پر جنب و جوش بود به اسم پرستار بریژیت، که از پیری فقط چین و چروک پوست رو به ارث برده بود.
ولی کودک درونش فعال و پر جنب و جوش بود، توی بخش که راه میرفت اینور اونور میپرید، آواز میخوند، کف میزد، پنجره هارو باز و بسته میکرد، دفتر هارو این طرف اون طرف میکرد، تث و پوق کفشاش زلزله به پا میکردن. اولین بار که دیدمش تقریبا به سمت اتاق سرازیر شد، انقدر که وقتی بروبروی من ایستاد و خودشو معرفی کرد پشت سرشو نگاه کردم که مطمئن باشم یک نفر بیشتر نیست دیگه؟ یک نفر فقط اومد توی اتاق. یه جعبه توی دستش بود که با یه روبان قرمز تزیین شده بود، توی پرونده خونده بود که من متولد شب کریسمس هستم و گفت که میخواسته اولین هدیهی کریسمس رو اون بده.
به صفات پرستار برژیت مهربونی رو هم اضافه کنید؛ مثل همهی زولینگنیها. اولین عمل من انجام شد و بعدش برای یه مدت منو فرستادن خانهی ایران تا عمل بعدی. دیگه بیرون خانهی ایران برف نشسته بود و من سرخوش بودم از دیدن برف و اینکه به زودی درمان میشم و میرم ایران، غافل از اینکه این فقط اولین عمل من بود، اولین عمل از عملهای زیادم توی آلمان. حالا دیگه یه مدت میگذشت که من توی خانهی ایران بودم. خانهی ایران خونهی همهی ما بود؛ محل دردها، اشکها و لبخندهامون بود. بچهها میومدن میرفتن درمان میشدن شهید میشدن، گاهی بودجه نبود از بیمارستان مرخصمون میکردن تا هزینههای بیمارستان پرداخت بشه.
گاهی بودجه بود و همه چیز خوب پیش میرفت؛ یه بار یکی از مسئولا توی جمع به شوخی و جدی گفت آقایون تو رو خدا اگر میخواین شهید بشین اینجا شهید نشین، برید ایران، راحت. اینجا باید تابوت بخریم، کت شلوار بخریم، هزینه حمل و نقل تا ایران رو بدیم، خیلی گرون میشه بودجه نداریم. کشور هنوز توی جنگ بود و حتی نمیشد یک مرگ راحت داشت. اما زندگی به هر صورت توی خونهی ایران جریان داشت. این خاصیت جنگه، جنب و جوش. جنگ یعنی خانه به دوشی و آوارگی، از این سنگر به اون سنگر دویدن، توی هر لحظه منتظر خبر، هر ساعت در انتظار اتفاق، اون یکی رفت این اومد، یکی دیگه هست ولی هنوز نیومده، فلانی دیگه نمیاد، اما پایان جنگ صدور فرمان ایسته، توقف کامل، رکود جنب و جوش، عقبگرد برای چشمهایی که تا اون موقع عادت کردن فقط رو به جلو رو ببینن.
فرصتی برای دیدن پشت سر، برای فهمیدن اینکه کدوم بنا هنوز پابرجاست تا بشه آثار باستانی، کدوم مادر هنوز بچههاشو داره، کدوم پدر هنوز سرپاست، گریهی اون بچه برای چیه و گورستان هنوز جا داره یاه نه و من هر بار که این روزها کسی بیخیال از جنگ حرف میزنه نه به خود جنگ که به اون بهت لحظهی تموم شدنش فکر میکنم.
سال 1945 که دستور پایان جنگ جهانی داده میشه خیلی از خونوادهها بلاتکلیف بودن؛ یکی از اونها بچهای بود اهل لهستان یه برادر افسر داشته که توی جبهه کشته میشه و بعد خونوادش توی بمبارانهای هوایی کشته میشن، این دختر به همراه تعداد زیادی از دخترای دیگه لهستانی کسی رو نداشتن به ایران آورده میشن و به دستور شاه خونشون میشه یه مدرسهی شبانهروزی با بهترین امکانات. وقتی که بزرگ میشن بعضیاشون برمیگردن لهستان، بعضیاشون با افسران عالی رتبه ازدواج میکنن و بعضی به خواست خودشون خدمتکار دربار میشن. یکیشون اول میشه کار فرح همسر شاه و بعد میفرستنش به جایی در آلمان که اون موقع مهمانپذیر خاندان شاهی بوده.
بعد از انقلاب و شروع جنگ این خونه یا مهمانپذیر دیگه اسمش شده بود خانهی ایران؛ که میشه اقامتگاه مجروحین جنگی و این خانم یا همون دختر بچهی لهستانی میشه مادر بچههای جانباز ایرانی. البته تا اون موقع شده بود پیرزنی خمیده که از اطراف روسری که همیشه سرش بود گیسهای یکدست سفیدش زده بود بیرون، یه عینک نمره بالا هم داشت که صورتش مهربونتر میکرد. ما هم کلا بدون در نظر گرفتن سابقهی تاریخی یا اسم واقعیش مادام صداش میکردیم. گوشهی حیاط خونه یه راهروی باریکی قرار داشت که با یک پلکان به زیرزمین ختم میشد، شبیه دالانهای قرون وسطایی بود. چندتا ماشین لباسشویی اونجا بود که صداشون قطع نمیشد اونجا شده بود خونهی مادام.
مادام طوری لباسها رو میشست که بعد انقدر نو میشدن که دیگه نمیشد تشخیصشون داد یه گربهی سفیدم داشت که همیشه اینور اونور ولو بود ولی کمتر کسی شنیده بود که مادام از زیرزمین بیرون بیاد. بیرون اومدن شبیه افسانه بود. طنز سیاه این موضوع در این بود که دختر لهستانی آخرش کارش به آلمان رسیده بود. اما انگار زندان خودخواسته رو به قدم گذاشتن روی خاکی که خانوادهاش را گرفته بود ترجیح میداد. ماهای بعد دوباره بعد از چرخیدن توی بیمارستانهای دیگه و چند عمل کارمه بیمارستان زولینگن رسید.
از کلن یه نود کیلومتری توی جادههای سرسبز رفتیم و پرستاران که میدونستن من ایرانیم دوباره با حسن هم اتاقیم کردن. دیگه کمی آلمانی یاد گرفته بودم، پرستار برژیت هر روز میومد توی اتاق و مثل نسخهی مسن پرنسسهای دیزنی شلوغ میکرد؛ آواز میخوند، پنجره رو باز میکرد میگف ببین چه روز قشنگی، چه زندگی قشنگی، چه هوای خوبی و من که حالا علاوه بر نامفهوم صحبت کردن کمی صورتم بالا ام میرفت برای اینکه راضی بشه که من خوشحال کرده و بدونه حالم خوبه یکم صورتمو تکون میداد که یعنی لبخند زدم.
توی بیمارستان حالم بهتر بود چون مجبور نبود زیاد صحبت کنم؛ چون عذاب آورترین قسمت مجروحیت بعد از غذا خوردن درد شنیدن کلمهی چی بود. به طور مداوم هر جمله را باید چند بار تکرار میکردم و هی میشنیدم که چی؟ اما حسن که تخت جفتم خوابیده بود بهترین همصحبت بود برام. هر چیزی میگفتم نمیپرسید چی اون بدون کلمه حرف میزد و من بدون لب میخندیدم. بهش عادت کرده بودم، گاهی صورتشو میشستم، موهاشو شونه میکردم و اگر نیاز به مراقبت مدام داشت برای کمک به پرستارا منم کنارش بیدار میموندم.
ما دو تا که تنها اونجا بودیم شده بودیم همراه همدیگه، اما یک شب که خواب بودم دیدم توی اتاق سر و صدا میاد. چشمام رو کمکم باز کردم، دیدم چند نفر بالای سر حسن ایستادن. یکیش پرستار بریژیت بود، چطور بدون سر و صدا اومده بود توی اتاق، اصلا مگه ممکن بود. دیدم چیزی به هم دیگه گفتن آروم دستگاهها رو از حسن جدا کردن.
اون لحظه متوجه شدم که حسن از دیدن خواب خدا خسته شده و رفته که خود خدا رو ببینه چرخهایتختشو باز کردن و بردنش بیرون. برژیتم که داشت میرفت فهمید که من بیدارم یه لبخند تلخی زد و منتظر جواب من شد منم پلک بستم و سرم رو تکون دادم یعنی خوبم، راضی شد و رفت. از پنجره میدیدم که گلولههای ریز برف داره میاد پایین، اون شب حسابی سردم شده بود.
من مرتب بین بیمارستانای مختلف در رفتوآمد بودم، کتاب میخوندم، زبان یاد میگرفتم، یه بارم برای یک هفته رفتم ایران و دیدارا تازه شد. اما تا چشم بهم زدم یک سال و نیم گذشته بود، زبانم بهتر شده بود و حالا که بیشتر به اطراف وارد شده بودم گاهی به عنوان همراه با بچهها به بیمارستانها میرفتم و وقت دکتر براشون میگرفتم. یه بیمارستانی بود به نام رگیلین هوزن. این بیمارستان به صورت تخصصی به مجروحین سلاحهای شیمیایی اختصاص داشت. همیشه برام جای سوال بود که کشوری که مجروح شیمیایی نداره و خودش از بزرگترین فروشندههای سلاحهای شیمیاییه، برای چی بزرگترین، مجهزترین و پیشرفتهترین بیمارستان کل اروپا در این زمینه رو ساخته.
یه قسمتی از فیلم از کرخه تا راین هست که خبرنگار میاد با جانبازان شیمیایی صحبت میکنه اون رو هم دقیقا توی همین بیمارستان پر کردن. اما هیچ وقت جواب سوالم رو پیدا نکردم نمیدونم، احتمال داشت اونجا رو از روی خیرخواهی ساخته باشن و یا اگر بدبینانه میخواستیم نگاهش کنی، ذهن میرفت سمت اینکه آیا اونجا آزمایشگاهی نبود که بتونن نتیجهی سلاحهایی که ساخته بودن رو بررسی کنن؟ اللهاعلم.
خلاصه ما گاهی میرفتیم کمک، چون توی بخش بیمارستان اونجا تا دو تا مجروح میاوردن دیگه پرستارا عزا میگرفتن که چطور به اینا خوب برسیم. و وقتی که ما براشون تعریف میکردیم که بابا تو ایران تو راهروها هم مجروح بستری میکنن باورشون نمیشد. بچههای مجروح توی اون بیمارستان یکی یکی شهید میشدن. یه فیلمی بود که سالها پیش دیدم از آفریقا؛ اینطور که همه به صف ایستادن برای غذا و یکی معاینشون میکرد. اگر امیدی به زنده بودنشون نبود یه ضربدر قرمز میزد روی پیشونیشون یعنی اینا کارشون تمومه.
اونجام علامت اینکه دیگه نیست این بود که میومدن تختشون رو از بخش جدا میکردن تا جلوی بقیه شهید نشه. خودشون هنوز نمیدونستن قضیه چیه وقتی یکی جدا میشد، ولی ما میدونستیم این جدا کردن یعنی اینکه نهایتا دو روز دیگه زنده باشه. ما هم سعی میکردیم کسی نفهمه. وقتیم میپرسیدن میگفتیم عمل داشت، بردیمش برای عمل. حالا توی این ها یه فرمانده بود به اسم حاجعلی، اتفاقا بیسیمچیش هم همراهش بود، کاظم. اینا با هم یه کدهای رمزی داشتن، برای همدیگه یادداشت میفرستادن که کسی سر در نمیآورد تا اینکه نوبت کاظم رسید که تختش رو ببریم.
جداش کردیم و بردمش توی اتاق قرنطینه و بعد یه کاغذ داد دست من گفت که این میشه بدی به حاج علی؟ منم گفتم باشه. به رنوشته نگاه کردم گفتم خدایا این چی نوشته اصلا، یه چیز بیمعنی بود. دادمش به حاج علی لبخند زد و تاش کرد و گذاشتش کنار. چند روز بعدش من نبودم، یکی از بچهها میره که تخت حاج علی رو هم جدا کنه، بهش میگه که عمل داری، حاج علی میخنده میگه که پس وقت منم رسید. قبلا کاظم بهم خبر داده بود که کجا رفته، خوبه، پیش همدیگه باشیم بهتره، ما رفیق نیمه راه نیستیم.
پادکست چند روز بعدش رفته بودم لباسام از مادام بگیرم که شروع کرد به قر زدن که مگه شما آهنگ دیگهای غیر از اندک اندک ندارین؟ بچهها روی ریپیت همش آهنگ اندک اندک از شهرام ناظری رو گوش میدادم. خندم گرفته بود از حرفش؛ گفت که بیا اینم لباسات و گفت صبرکن حاج علی میشناسی؟ گفتم بله، گفت بیا اینم لباساش. با ناراحتی گرفتم، گفت کاظم چطور؟ گفتم آره، اونا رو هم داد بهم و چقدر لباساشون روی دستم سنگینی میکرد. آدمها میومدن، میرفتن، شهید میشدن یا با دست و پاهای جدید راهی ایران میشدن.
خیلی وقت بود که از آلفرد همون مجروح مسن آلمانی هم نامهای به دستم نرسیده بود که پستچی اومد یه نامه از آلفرد بهم داد. از اون طرفم بهمون خبر داده بودن که قراره یه تعداد مجروح بیاد آلمان و ما داشتیم آماده میشدیم که بریم فرودگاه فرانکفورت دنبالشون. راه که افتادیم توی ماشین نامه رو که باز کردم دنیا روی سرم خراب شد. نامه رو همسرش فرستاده بود، نوشته بود که آلفرد یه مدت پیش فوت شده و چون دیده نامههای من بیجواب میمونه این رو برای من پست کرده بود، آخرشم برام آرزوی بهبودی کرده بود.
هیچوقت فکر نمیکردم بین این همه دوست و رفیق که مرتب اینجا شهید میشدن انقدر برای فوت آلفرد ناراحت بشم. از پنجره ماشین به جنگلهای بیپایان آلمان غربی نگاه میکردم و به این فکر میکردم که بزرگترین ناراحتی آلفرد توی زندگی وجود دیوار برلین بود؛ میگفت منم یکی از کسایی بودم که باعث شدم این دیوار ساخته بشه. آرزوش این بود که ببینه این دیوار کذایی که بین مردمش جدایی انداخته شده خراب شده، اما عمرش قد نداد.
توی خودم بودم تا رسیدیم به فرودگاه فرانکفورت، که دیدم وضعیت فرودگاه کلا غیرعادیه، همه چیز به هم ریخته بود، وقتی رفتیم سمت گیتای خروجی دیدیم همینطور مجروحه که روی زمین و روی صندلی هاست، بهت زده شده بودیم، هیچ وقت قبلا این اتفاق نیوفتاده بود. از ایران هم خبر کم به ما میرسید، رسانههای ارتباطی سریع نداشتیم. هیچ وقتم انقدر مجروح با هم نیومده بودن، تعدادشون خیلی زیاد بود. یکی از مجروحا که بیهوش روی برانکارد افتاده بود اونجا، هیچی همراهش نبود، نه پاسپورتی، نه اسم و فامیلی، نه کسی حتی میشناختش.
پلیسای آلمان گیج شده بودن، میگفتن آخه الان ما این چطوری بفرستیم تو، هیچ مدرک شناسایی نداره، هیچ کدومشون نای تکون خوردن نداشتن. با چشمای گرد شده جلوی یکیشون زانو زدم و گفتم چخبره اینجا؟ چی شده؟ چشمای نیمه بازش رو بهم دوخت، انگشت شصتش رو جمع کرد و دستش رو بالا گرفت، یعنی چهار. بهش گفتم چهار چی؟ با یه مکث طولانی گفت کربلای چهار.
خانهی ایران حسابی شلوغ شده بود؛ معلوم بود وضعیت جنگ هم خوب نیست. من بعد از یک عمل زخمام چرک کرده بود حسابی، وضع دهنم خراب بود. یه روز قبل از عملم توی خانهای ایران حسابی دلم گرفته بود. میدونستم توی عمل فردا ممکنه دیگه واقعا بیدار نشم. عمل خیلی سختی بود، همهی خانهی ایران هم خبر داشتن. واقعا دلم نمیخواس اونجا بمیرم. از خانهی ایران اومدم بیرون، از جاده رد شدم و رفتم کنار راه نشستم. حس میکردم راین تهش یه جوری به کارون میرسه و یه جوری به خونوادم وصلم الان. آدم وقتی دور از خونس باید مدام به خودش یاداوری کنه که چرا اینجاست. دلتنگی آدم رو فراموش کار میکنه. شروع میکنی به توجیه که چرا اومدم اینجا؟ با خودم میگفتم درد؟ فک اونقدرا درد نمیکرد که.
غذا بالاخره یه جوری غذا میخوردم با سرنگ میشد دیگه؛ حرفزدن؟ حرف نمیزدم هم نمیزدم، این همه حرف زدم چی شد؟ اما کافی بود که تو آینه نگاه کنم تا یادم بیاد که چرا اینجام. دلم میسوخت برای کسایی که دلایلشون روی صورتشون نیست و توی آینه نمیتونن ببیننش تا یادشون بیاد دلتنگی چه بلایی ممکنه سر آدم بیاره.
کمکم اشکهای خودمم جاری شد؛ چند لحظه پشت سرم رو نگاه کردم که مطمئن بشم که کسی نگام نمیکنه. بچهها داشتن توی حیاط میچرخیدن، حرف میزدن و بازی میکردن که نگاهم به پنجرهی کوچیک زیرزمین افتاد. مادام داشت نگام میکرد، که تا نگاهم به نگاهش خورد از پشت پنجره رفت کنار. روم رو برگردوندم یه دفه دیدم صدای بچهها قطع شد، دوباره برگشتم دیدم مادام توی حیاط و داره میاد سمت در. نه فقط من که هیچکدوم از بچههایی که توی حیاط بودن باورشون نمیشد.
مادام از زیرزمین بیرون اومده بود؛ از در اومد بیرون، آروم آروم قدم برمیداشت. از جاده رد شد و اومد نشست کنار من. بدون اینکه منو نگاه کنه، زل زده بود به راین. هنوز نمیدونستم چی شده که اومده بیرون که زیر لب خوند اندک اندک جم یاران میرسند. که بین اون همه اشک یه دفعه زدم زیر خنده، خودشم لبخند زد، با گوشهی روسری اشکامو پاک کرد. انگار که همه چیز یه دفعه بهترشد. انگار که دی پیشم بود، حالم بهتر شد، برگشتیم داخل.
فرداش رفتم بیمارستان دوسلدورف؛ در اصل رییس شهر بیمارستانی دوسلدورف قرار بود من رو جراحی کنه؛ دکتر لنت رود. اون بیمارستان بیمارستانی بود با ساختمانهای متعدد، خودش شخصا من رو معاینه کرد، اونم چند بار. این رو از این جهت میگم که این دکتر مسن انقدر وقتش فشرده بود که همیشه یک هلیکوپتر در اختیارش بود و اگر لازم میشد برای جابهجایی از اون استفاده میکرد.
بعدا بود که فهمیدم که برای دکترهای متخصص یک شخصیت افسانهایه. کلا خودش دیگه جراحی نمیکرد ولی پروندهی منو که دیده بود گفته بود من خودم عملش میکنم. چهارده ساعت عمل جراحیم طول کشید، خودش بهم میگفت که پسر من صبحانه و ناهار و شامم رو توی اتاق عمل خوردم؛ نتیجهی عمل خوب بود، محوطهی بیمارستانم خیلی قشنگ بود. برای هفتهها اونجا بودم، اما نکتهی جالب این بود که وقتش خالی کرده بود دوشنبهها بعدازظهر با ماشینش میومد دم در ساختمون دنبالم که نیم ساعت باید بریم کافیشاپ نزدیک بیمارستان قهوه بخوریم.
برای همهی پرستارا سوال شده بود که چرا همچین کاری میکنه؟ بعدا که ازش پرسیده بودن بهشون گفته بود که من خودمم امدادگر بودم توی جنگ جهانی دوم، مجروحم شدم. هر کسی که اینجاست یه همراه داره، این جوون همراه نداره، میخوام احساس تنهایی نکنه. دیگه اخرای درمانم رسیده بود و برگشته بودم خانهی ایران دوباره، کلن. اتفاقهای زیادی رو از سر گذرانده بودم، آدمهای زیادی رو دیده بودم، دیگه اون نوجوون شونزده ساله نبودم، حس میکردم بزرگ شدم، تقریبا سه سال گذشته بود. اما اون روزا داشت یک اتفاق جالب میافتاد کم کم زمزمهی این میومد که قراره دیوار برلین شکسته بشه، دیواری که سالها بود بین مردم آلمان غربی و آلمان شرقی جدایی انداخته بود.
به یکی از بچهها گفتن میتونی ماشین جور کنی بریم برلین؟ میگن فردا قرار دیوار برلین شکسته بشه؛ سال 1989 بود. بهم گفت که آخه تو بابات آلمانیه؟ داییت آلمانیه؟ چیکار به دیوار برلین داری؟ گفتم یه چیزایی تو دلمه که فقط خودم میدونم؛ گفت باشه. چندتا از بچههای دیگم خبردار شدن و گفتن ما هم باهاتون میایم. صبح زود با بیل و کلنگ راه افتادیم رفتیم سمت برلین غربی. از جادههای سرسبز رد میشدیم، فقط یه جاده بود که دو سمتش آلمان شرقی بود. رفتیم تا رسیدیم به برلین.
کلا اون روز همه چیز ول شده بود نه ایست بازرسی نه چیزی؛ وقتی رسیدیم به قسمتی از دیوار توی برلین جمعیت موج میزد. همه انگار مثل روز داستان مجروح شدنم منتظر آغاز اتفاق بودن، خیلی شلوغ بود. که یه دفعه یکی از سربازهای آلمان شرقی پرید اینور دیوار و همین کافی بود که یه عده از اینور برن اونور اونور بیان اینور و یه عده هم شروع کنن دیوارو خراب کنن، خشت به خشت.
همه غرق شادی بودن، همون اول یه تیکه سنگ از دیوار برلین رو برداشتم و گذاشتم توی جیبم؛ این همون سنگی بود که توی فاو هم همراه بود. منم یه تیشه برداشتم و رفتم سمت دیوار. حس خیلی عجیبی داشتم، تیشه رو بردم بالا و زدم.
اولین ضربه رو زدم برای ایرج. برای دستهایی که نداشت، برای اینکه فهمیدم گاهی اوقات آدم برای اینکه دلش نشکنه مجبور وانمود کنه که دل نداره، برای آلفرد زدم که زنده نمونه ببینه دیواری که انگار وسط قلبش بود داره میریزه، سومی برای پرستار بریژیت زدم که میدونستم هر بار که کسی توی بخشش شهید میشه انگار بخشی از خودش هم میمیره، چهارمی را برای کاظم حاج علی زدن که نتونستن همدیگه رو تنها بذارن، باید میموندن، زندگی میکردن، رفاقت میکردن، پیر میشدن. پنجمی رو برای مادام زدم که خاطرهای از خونوادش نداشت و زیرزمینی که توش آزاد بود و مال خودش بود رو به همهی دنیا ترجیح میداد. بعدی رو برای خودم زدم که سالهای اوایل جوانی رو توی بیمارستانها گذروندم، بعدی رو برای همهی مجروحها زدم، بعدی رو برای همهی مادرها زدم.
دیگه وقت برگشتن شده بود؛ دلم برای همه چیز چیز تنگ شده بود. از خونواده بگیر تا خیابونها و حس و حالشون. راین قشنگ بود ولی دلم برای کارون تنگ شده بود. روز خداحافظی رسید و من سریع با بچهها خداحافظی کردم و اومدم فرودگاه. چون طاقت خداحافظی رو نداشتم. وقتی رسیدم فرودگاه مهرآباد فکر میکردم که حالا که جنگ تموم شده دیگه سایهی پیشرفت و آبادانی کمکم روی سر مردم ایران میوفته.
بچهها دیگه لازم نیست از صدای بمب و جنگ بترسن، راحت مدرسه میرن و شاد زندگی میکنن. وقتی از اتوبوس فرودگاه مهرآباد رسیدیم به سالن دیدم جو فرودگاه ملتهبه. همه در جنب و جوش بودن و بعضیا هم باندپیچی بودن. کسی که قرار بود بیاد دنبالم هنوز نیومده بود. رفتم روی صندلی نشستم و از جفتیم پرسیدم چه خبر شده؟ گفت زلزله اومده، منجیل، بیست سی هزار نفرم کشته شدن. اون روز توی فرودگاه همه آشفته و بهم ریخته بودن، فهمیدم که با اینکه سایهی جنگ دیگه نیست اما حالا حالاها هم قرار نیست تقدیر روی خوششو به ما نشون بده.
دست کردم توی ساکم سنگم رو در آوردم، گرفتمش توی دستم، وقتی ترس رو توی چهرهی بچهها جوونها میدیدم دلم میخواست از حالا تا ابد اون سنگ توی دستم رو هزاران تیکه میکردم و بهشون میدادم و بهشون میگفتم که دلتون روشن باشه همه چیز تغییر میکنه، هیچ دیواری تا ابد سر جاش نمیمونه، هیچ سیاهی پایدار نیست، هیچ روز سختی نیست که بعدش روز آسونی نباشه، هیچ غمی نیست که بعدش شادی نیاد، فقط، فقط نذارید که هیچ هیولایی امیدتون رو ببلعه.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و یکم - یک قدم نزدیکتر به خانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و پنجم - کوهها حرکت میکنند (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و سوم - من زاده مهاجرتم (قسمت دوم)