داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود یازدهم - بدون لب خندیدن (قسمت دوم)
سلام من مرسن هستم و این یازدهمین اپیزود پادکست آنه.
پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمت داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم و سعی میکنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این دومین قسمت مینیسریال بدون لب خندیدنه، پس اگه قسمت اول رو نشنیدید لطفا برگردین اپیزود دهمو بشنوید. قسمت سوم رو همونطور که گفتم توی کمپین بشنو میتونید زودتر بشنویدش و واسش صبر نکنید چون که بیست و شش اسفند نود و هشت به صورت عمومی منتشر میشه. ولی از فردای شب انتشار قسمت دوم تا روز بیست و پنج اسفند میتونید با مبلغ دلخواه توی سایت با ما بشنو دات ای ار بهش دسترسی پیدا کنید. یعنی به جای اینکه یک هفته صبر کنید فقط یک روز صبر میکنید؛ مبلغ جمعآوریشده برای کمک هزینهی عمل کاشت حلزون گوش کودکان ناشنوا به بنیاد کمک اهدا میشه. شبکههای اجتماعیش رو هم میذارم توی توضیحات همین اپیزود.
کلی اپیزود جالب از پادکستهای دیگه هم توی کمپین هستن که با همون یک بار کمک میتونید بشنویدشون؛ باید یادآور بشم که این مینی سریال در مورد جنگ و پیامدهاشه، پس اگه حال و روز خوبی ندارین لطفا بعدا گوشش کنید و اگر کسی اطراف هست که فکر میکنید براش مناسب نیست، لطفا با هدفون گوش کنید.
این اپیزود رو تقدیم میکنم به کادر درمانی کشورمون که این روزها دارن برای سلامتی ما میجنگن.
من میتونستم یوسف باشم، تو میتونستی یوسف باشی.
هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود؛ از فاصله نه چندان دور صدای انفجارا و حجم آتیشی که روی خاک ریز و خط مقدم ریخته میشد نشون میداد که اوضاع اونجا چندان خوب نیست و تلفات خیلی سنگینه. با تاریکی هوا امیدوار بودم که ماشینهای مهمات امدادرسان توی استتار شبانه رفت و آمداشون رو شروع کنن. آروم بلند شدم و نزدیک جاده شروع کردم به راه رفتن، که صدای یه ماشین اومد و نیم متری من که رسید ترمز کرد. توی همون تاریکی شب شناختش، حمید قناد بود. خستگی و نیمه جونی اونقدر توی چهرش نمایان بود که تاریکی شب نمیتونست اون رو مخفی کنه.
وضعیتمو که دید با دست اشاره کرد که بپر غقب؛ با سرعت از سپر عقب لندکروز خودم رو بالا کشیدم، اما پشت لندکروز انباشته از چیزایی بود که توی اون تاریکی نمیتونستم تشخیص بدم که چی هستن. وسایلی مثل لباس یا پتو یا همچین چیزایی. پاهام رو روی در عقب لندکروز گذاشتم و از پشت خودم رو روی اون وسایل ولو کردم، فکر کنم یه چن دیقهای هم از هوش رفتم، اما سرمای هوا باعث شد به خودم بیام. حسابی سردم شده بود، طوری که به لرزه افتادم. با دستم اطراف گشتم که یه پتویی رواندازی اگه چیزی هست روی خودم بکشم. دستم به یه جفت پوتین خورد و بالاتر از پوتینها دست که کشیدم، احساس کردم یک جفت پا ام توی پوتینا هست.
هر چند عقب یه ماشین رو باز دراز کشیده بودم ولی باد تندی هم میومد؛ تازه متوجه شدم انگار بوهای خاصی به مشامم میرسه. شبیه بوی خون، بوی لباسهای خاکخورده، بوی جورابهای خیس، بوی عطر گل یخ که بچهها به خودشون میزدن. همونجا بود که احساس کردم که ماشین که تکون میخوره انگار کلهمم به کلهی یه نفر دیگه برخورد میکنه، دستم و به سمت اون کله بردم و صورت انسان کاملا کف دستم احساس کردم. به سرعت نیمخیز شدم و دقیقتر که نگاه کردم تازه متوجه شدم روی یه تپهای از جسد دراز کشیدم. ماشین رسید تا کنارهی اروند، من پیاده شدم و بقیه رو هم پایین آوردن.
یهنفر اومد و به سرعت زیر بغلمو گرفت و به سمت یکی از قایقها هدایت کرد. توی قایق دو سه تا مجروح دیگم بودن، نشسته و درازکش؛ منم یه گوشه از قایق نشستم، قایق حرکت کرد و به سرعت دل آب میشکافت و پیش میرفت. منورای رنگی از هر گوشهی ساحل به سمت آسمان شلیک میشدن. سطح آب رنگارنگ میشد؛ به نیمههای شب که رسیدیم موتور قایق یهو ترتر کرد و خاموش شد. سکاندار که انگار خاطرهی خوبی از این موضوع نداشت با دستپاچگی تمام طناب موتور رو چند بار کشید، اما روشن نشد، دوباره سعی کرد، بنزین موتور رو چک کرد، پرههای موتورو از آب بیرون کشید، چکشون کرد، حتی به سبک تعمیر در گذشته با مشت چند بار به باک موتور کوبید اما فایدهای نداشت.
آخر سر دو دستشو کوبید به سرشو گفت بدبخت شدیم؛ با دیدن این صحنه خندم گرفت و برای اولین بار متوجه شدم بدون لبم میشه خندید. اما هنوز چیزی نگذشته بود که منظور سکاندار بیچاره رو از بدبخت شدن فهمیدم. یه دفعه سطح منور بارون شد، گلوله بود که به سطح آب اصابت میکرد و با هر انفجار مثل فوارهی پارکها آب به آسمون پاشیده میشد و برمیگشت. گلولههای تیربار هم به سطح آب برخورد میکردن.
صدای برخورد تیرها و ترکشهای کوچک به بدنهی قایق شنیده میشد؛ سکاندار بیچاره که بدبختی پیش اومده رو ظاهرا پیش از این تجربه کرده بود و در اون موقع عمق این بدبختی رو به عینه مشاهده میکرد، مدام از این طرف اون طرف میپرید و از اینکه میدید کاری از دستش بر نمیاد خیلی کلافه شده بود. منم تقریبا بی خیال کف قایق نشسته بودم، انگار آتش بازی و فشفشهای بچهها رو توی چهارشنبه سوری تماشا میکردم. نه اینکه خیلی آدم شجاعی بودم، نه، توی همون یکی دو ساعتی که از همون حادثه گذشته بود چندین شکل و چندین چهره هم از مرگ و هم از زندگی دیده بودم. ترس مال وقتیه که بخوای شکلی از زندگی رو در برابر شکلی از مرگ حفاظت کنیم.
اونجاست که ترس تو رو به هجوم، دفاع یا گریز مجبور میکنه؛ من اما توی اون لحظه و توی اون قایق یه حالی داشتم که مرگ و زندگی هیچ کدومشون ترجیهی به اون یکی نداشت. اتفاقا یه لحظاتی پیش اومد که زندگی رو یکم ترسناکتر دیدم. همین بود که برام فرقی نمیکرد کنار زندهها دراز بکشم یا روی یه تپهی از مردهها؛ این کاریه که جنگ با آدم میکنه. از اون طرف ساحل یه قایقی که وضعیت ما رو دیده بود، به سرعت خودش رو به ما رسوند و پهلو به پهلوی قایق ما توقف کرد و فریاد زد که سریع بپرید این طرف.
همون سکاندار خودمون یکی یکی همه رو گذاشت توی قایق بغلی و آخر همه اومد سمت من و وقتی دستای گرم و پر زورش رو زیر بغلم قفل کرد و بلندم کرد فهمیدم اون همه سوی سر زدن و دم از بدبختی زدن از ترس جون ما بوده نه جون خودش. همه رو که سوار اون قایق کرد یه دفعه یه نفس راحت کشید. رسیدیم اون سمت ساحل اروند، توی کشور خودمون. دوتا امدادگر منو به سمت یک آمبولانس هدایت کردن، پشت اون آمبولانس هر چند که تاریکتر از بیرون بود اما متوجه شدم که یه مجروح دیگمون کف آمبولانس خوابیده.
کورمال کورمال گوشهای از ته آمبولانس جا گرفتم. در آمبولانسو بعد از چند بار شرق شوروق کردن بستن و همونجا کنار مجروحی که هیچ حرکتی نداشت و حتی صدای نفسهاش رو نمیشنیدم، توی تاریکی مطلق مثل بچه گنجشکی که دست کسی اسیر بشه کز کردم و در حالی که قلبم به شدت میزد زانو در بغل نشستم.
آمبولانس حرکت کرد؛ نمیدونم بیهوش شدم یا از خستگی و بیخوابی برای چند دقیقه خوابیدم. نه شبانهروز از عملیات گذشته بود و تا اون شب فقط تونسته بودم چند دقیقه به صورت خواب خرگوشی و سبک بخوابم. با یه ضربهی محکم به آمبولانس به خودم اومدم، سرم رو روی دریچهی شیشهای آمبولانس تکیه داده بودم. آمبولانس ایستاد، نمیدونستم بیرون چه اتفاقی افتاده. فقط میدیدم قطرههای بارون به همراه نور ماشینا به شدت به دریچهی شیشهای برخورد میکنن.
در آمبولانس باز شد، یه نگاهی به بیرون انداختم. ظاهرا ماشینا به همدیگه برخورد کرده بودن. یه امدادگر در آمبولانس رو باز کرد، نبض اون مجروحی که دراز کشیده بود گرفت و پشت انگشتاش رو روی شاهرگش گذاشت، سرم رو از دستش کشید و گفت خدابیامرزت و بعد یه نگاهی به من انداخت و توی تاریکی پنج تا انگشتش به سمت بایبای برای من تکون داد و پرسید تو خوبی؟ سرم رو چند بار به حالت تایید تکون دادم و این کار یهجوری انجام دادم که حتما متوجه بشه.
چون ظاهرا اون آقا برای آمرزش خداوند خیلی عجله داشت؛ در رو به شدت کوبید و آمبولانس حرکت کرد. پشت اون آمبولانس من موندم و یه شهید. یه نگاهی بهش انداختم و با خودم گفتم اونم پسر کسیه و حتما یه عدهای منتظرشن.
توی بیمارستانی تو شهر آبادان به محض پیاده شدن از آمبولانس من رو روی برانکارد خوابوندن و دوتا امدادگر سر برانکارد رو گرفتن و بردنم داخل بیمارستان. اونجا زخمهارو شستن، ضدعفونی کردن و تمام کلم رو باندپیچی کردن؛ فقط دو تا سوراخ بینی و دوتا چشمم باز بودن. دوباره برای یه مدت بیهوش شدم. فردای اون روز من رو اعزام کردن به بیمارستان دندونپزشکی مشهد. اونجا معاینه کردن و کارهای معمول؛ خیلی زود مشخص شد که کار زیادی ازشون برنمیاد. نه از لحاظ پزشکی و نه از لحاظ ظاهر صورتم؛ اما دردسرهای من برای ماههای آینده شروع شد.
مشکل اصلی من غذا بود، صورت و فکم داغون شده بود اما هیچی نمیتونستم بخورم؛ فقط مایعات و آبمیوه. همون موقعها بود که به خونوادم خبر داده بودن که مجروح شدم. یکی از خانمهای محلمون که پرستار بود اسمم رو توی فهرست مجروحا دیده بود. بهشون خبر داده بود و رسول و نبی پاشدن اومدن مشهد پیشم. وقتی مشهد نتونستن کاری بکنن برام قرار شد موقتی بفرستنم اهواز پیش خونوادم. با همون حالت رفتیم فرودگاه و سوار یکی از هواپیماهای بزرگ ارتشی شدیم. نزدیک اهواز بودیم و من خوشحال بودم که حداقل دارم میرم پیش خانواده که یهو هواپیما به شدت تکان خورده شیرجه زد. اون همه جانباز و همراهاشونو مسافرای دیگه به در و دیوار میخوردن و سعی میکردن خودشونو محکم نگه دارن.
انگار فرشتهی مرگ دست بردار من نبود؛ خلبان هواپیما رو محکم به باند کوبید و به شدت ترمز کرد. هنوز توی بهت بودیم که از کابین اومد بیرون و فریاد زد بپرین پایین و دورشین. درها رو باز کردن و هجوم بردیم سمت درا و رفتیم روی باند. دوباره خلبان فریاد زد دور شید برید عقب دراز بکشید. هنوز نفهمیده بودم چی شده که توجهمون به دو تا هواپیمای جنگنده عراقی جلب شد. تازه فهمیدیم قضیه چیه، همینطور روی هوا میچرخیدن و ما هم روی زمین دراز کشیده بودیم و دعا میخوندیم و نگاهمون به آسمون بود.
که یه دفعه یه هواپیمای اف چهارده ایرانی از راه رسید؛ اف چهاردهها به طور اختصاصی برای درگیریهای هوایی ساخته شده بودن و شاید باورتون نشه دوتا میگ عراقی دور زدن که برن سمت مرز عراق. که اف چهارده ایرانی از راه نرسیده اولی رو زد، دوباره چرخید رفت دنبال دومین جنگنده اونو هم زد. دیدن این صحنه به طور زنده خیلی هیجانانگیز بود. مردمم مثل قدیما تو سینما وقتی قهرمان داستان آدم بد داستانو میزنه بلند شدن و شروع کردن به دست و سوت زدن. از اونجا یه ماشین گرفتیم و رفتیم محلمون؛ از دور مشخص بود که جمعیت زیادی جمع شدن. هوا دیگه داشت تاریک میشد، حسابی هم سرد بود.
یه دفعه دی رو جلوی جمعیت دیدم که چشمش به جادهس؛ زدم رو شونهی رسول دستم رو تکون دادم که یعنی وایسا، گفت چی شده؟ اشاره کردم وایسا. ایستادیم، دی بیحرکت وایساده بود وسط جمعیت و زل زده بود به ماشین و منم از دور داشتم نگاش میکردم، حس کردم نمیتونم باهاش روبرو بشم، میترسیدم بهم بگه که نگفتم نرو یا اینکه بخواد زخمام رو ببینه و ناراحت بشه. چند سال قبلترش اومد توی ذهنم، یادمه هشت نه سال که شده بود شب از خواب میپریدم، از جن میترسیدم، بقیه که فهمیده بودن گاهی مسخرهم میکردن، گاهی سر به سرم میذاشتن.
یه شب از خواب بیدار شدم، دی نزدیکم خوابیده بود، تاریک بود، نزدیکش شدم از ترس. وقتی بهش خوردم به حالت نیمه خواب گفت یوسفی؟ چی شده؟ گفتم میترسم. دیدم دستاشو باز کرد، منو گرفت تو بغلش و من تا صبح راحت خوابیدم. نه ازم پرسید از چی میترسی، نه چرا میترسی و نه دیگه بعدا اصلا حرفشو زد. دوباره به خودم اومدم، زدم رو شونهی رسول گفتم بریم. ماشین سر کوچه وایساد، پیاده شدیم. دی اومد سمتم نمیتونستم حرف بزنم فقط به چشماش نگاه کردم اومد بغلم کرد. موهامو بو کرد و گفت ناراحت نباشیا خوب میشی یوسف آلمانی. یوسف آلمانی لقب بچگیام بود، چون از بدو تولد تا شیش هفت سالگی موهام بور بودن و بچههای محل یوسف آلمانی صدام میکردن. وقتی کمکم موهام مشکی شد لقبم کم کم فراموش شد ولی مادرم وقتی میخواست نازم کنه و بگه خوشتیپ هستم اینطوری صدام میکرد.
هشت نه ماه بعدش خیلی سختتر گذشت؛ یه مدت تو یکی از بیمارستانهای اهواز موندم. بعد دوباره فرستادنم بیمارستان مصطفی خمینی تهران. چند تا عمل مختلف روی فک و صورتم انجام شد ولی هیچی بهتر نشد. شب و روزم درد بود، کمیسیون پزشکی هم با اعزامم به خارج موافقت نمیکرد. یاسین از اهواز اومد که ببین در چه وضعیتی هستم و کارای کمیسیون پزشکی رو انجام بده. مستقیم از جبهه اومده هنوز لباس جنگ تنش بود. وقتی رسید توی اتاقم دید که روی تخت خوابیدم و فقط یه سرم به دستمه؛ پرسید این چه وضعیه؟ چرا تنها تو یه اتاقی؟ براش روی کاغذ نوشتم که از بوی زخمهام همه رو منتقل کردن اتاقای دیگه، تنها موندم. دوباره پرسید: مگه تو قرار نبود بری کمیسیون چی شد؟ نوشتم دوباره دکتر پاکروان توی کمیسیون ردش کرده.
یاسین رفت با پرستار صحبت کرد و اونم گفت باید برید پیش دکتری که براتون مینویسم صحبت کنید؛ نظرشو بنویس برای کمیسیون شاید بشه کاری کرد. لباسامو عوض کردم و راه افتادیم سمت مطبش، رسیدیم اونجا، حالا مطبش چطور بود؟ مطب یک جراح پلاستیک. طراحی داخلی مدرن با چراغهای رنگی. تازه جراحی پزشکی عمل بینی داشت مد میشد. فکر کنید دهتا خانم شیک و باکلاس نشسته بودن برای اینکه دکتر ویزیتشون کنه، حالا من و یاسین چطور بودیم؟ ما یه اوورکت و موهای شونه نکرده و ریش، انگار از وسط جنگ گذاشته بودنمون اونجا. یه پارادوکس عجیبی بود.
دم در وایساده بودیم که یاسین ازم پرسید که اشتباه نیومدیم؟ سر تکون دادم یعنی نمیدونم. رفتیم پیش منشی؛ منشی هم تعجب کرد و گفت بفرمایید، نامه رو نشون دادیم و گفت بله بله مجروح جنگی هستن؟ بشینید بشینید دکتر هنوز نیومدن. نشستم یکمی به اطراف نگاه کردم با خودم فکر کردم که چقدر عجیبه ما اونجا تو اهواز زیر آتیش بودیم اینا اینطوری، انگار جنگی نیست، انگار توی مملکت دیگه هستن، یکم دلم گرفت. توی این فکرا بودم و داشتم قضاوت میکردم که یه خانم میانسال که کنار یاسین نشسته بود ازش پرسید که ببخشید آقا ایشون برای چی اومدن؟ یاسین جواب داد که برای فکش، دوباره پرسید تصادف کردن؟ یاسین یکم نگاش کرد گفت خانم لباسامون ببینید، خانم انگار خجالت کشید و گفت به خدا برام سوال بود، ایشون بوده مجروحبوده؟ یاسین گفت بله خانم، یه دفعه اون خانم یه نگاهی به من کرد و زد زیر گریه، چشام گرد شد همینطور اشکاش که داشت میریخت گفت پسرم ما مدیونتیم، امیدوارم زود خوب شی.
انگار جو مطب برگشت، نگاه کردم دیدم چند تا خانم دیگه هم گرشون گرفته؛ سرمو انداخته بودم پایین، گلوم میسوخت به سمت یاسین دستم رو تکون دادم یعنی آب میخوام، یکی از اون خانوما زود بلند شد برام آب آورد. همون موقعها بود که دیدم دکترم اومد. خیلی خوش تیپ با یه پالتوی قشنگ، منشی رفت پالتوشو گرفت و آویزون کرد و فهرست رو بهش داد. اومد به همه سلام کرد. سی ثانیه بعدش سرش رو آورد بیرون و اشاره کرد به ما که شما دو تا اول بیاین، فهمیده بود برای چی اومدیم. رفتیم تو گفت بخواب اینجا و پانسمان و باز کرد و گفت اوه اوه اوه اوه اوه اوضاع فک خیلی خرابه خیلی خرابه ایران نمیتونه اینو درستش کنه.
نه تکنولوژیش هست نه اون علم پزشکی که لازمه برای این زیر نامه رم پاراف کرد و گفت ببرید پیش رییس بخش، یاسین گفت ممنون دکتر، جواب داد که من از شما تشکر میکنم، من از شما تشکر میکنم و تا دم مطبم باهامون اومد.
نامه رو بردیم پیش رییس بخش؛ رییس گفت که این کار نمیکنه. دکتر پاکروان باید اجازه بده اگه میخواین برین پیشش کلا همهی کارهای بخش درمانی بنیاد شهید توی همون بیمارستان مصطفی خمینی انجام میشد. ما ام راه افتادیم رفتیم پیشش، سلام کردیم اصلا سرشو بالا نیاورد. یاسین خیلی مودبانه براش توضیح داد وضعیت چطوره. حرفای یاسین که تموم شد فقط گفت که نمیشه نه بودجه هس نه سهمیه؛ دوباره یاسین شروع کرد به صحبت که دکتر گفت جوون نشنیدی من چی گفتم؟ شنیدم چی گفتید آقای دکتر ولی آخه واسه چی؟ داره میمیره مگه نمیبینی؟ دوباره دکتر صداش بلند کرد که نه میشه، بفرمایید بیرون.
اومدیم بیرون از اتاق و یاسین که عصبانی و مستاصل شده بود گفت یوسف فقط مونده خانم کروبی، خانم فاطمه کروبی اون موقع رییس بخش درمانی بنیاد شهید بود. دفترش توی ساختمون جفتی بود که یک سالن بزرگ داشت من تمام مدت بیحال بودم، نا نداشتم پشت سر یاسین وارد یه سالنی شدیم که آدمای دیگه توش نشسته بودن. همون اول دیدیم وضعیت اونجا متشنجه، تازه یه نفر شهید شده بود و میخواستن منتقلش کنن. یه پیرمرد داشت فریاد میزد و یه پیرزن اونجا نشسته بود روی زمین و گریه میکرد. پیرمرد میگفت که چقدر بهتون گفتم این بچه رو بفرستید خارج نفرستادین گفتم به خرج خودم بفرستیمش، التماستون کردم، گفتم خونم میفروشم، گفتم زمینم میفروشم، گفتم زندگیم رو میفروشم.
انقدر گفتین تا پسرم مرد، پسرم شهید شد. یاسینم همون اول از ناراحتی نشست رو یه صندلی و نمیدونم برای اون پسر گریه کرد یا برای وضعیت؛ بعد بلند شد رفت جلوی نگهبانی که مسئول ورود و خروج بود گفت که ببخشید اومدیم حاج خانمو ببینیم. نگهبان گفت اینجا همه میخوان حاج خانم رو ببینن کی میتونه ببینه؟ برو آقا ببینم. یاسین با حال استیصال گفت که پس کی به حرف من گوش میده آقا؟ دوباره نگهبان با یه لحن بعدی گفت آقا زنگ میزنم نگهبانیا، گفتم برو. یاسین چند لحظه بیحرکت وایساده بود گردنش کج شد، شل شده بود. انگار یه چیزی درونش تکون خورد تا اون روز اونطوری ندیده بودمش. دوباره گردنشو صاف کرد، وایساد، گفت باشه.
اومد محکم مچ دست منو گرفت کشوندم سمت صندلیا هلم داد با تحکم گفت بشین اینجا جم نخور؛ به صورتش نگاه کردم انگار دیگه نمیشناختمش، به زور زیر لب گفتم که یاسین چیکار میخوای بکنی؟ نشنید، یا اصلا نمیتونست بشنوه. دیدم یه صندلی رو کشید وسط رفت روش وایستاد چند لحظه به اطراف نگاه کرد و بلند شروع کرد به داد زدن. داد میزد که صدام نتونست برادر منو بکشه ولی شما میخواید بکشیدش. زخم فکش به جهنم داره از گشنگی میمیره، شما چی هستین؟ مگه شرف ندارین؟ مگه انسان نیستین؟ و همینطور ادامه داد ادامه داد تا این که دیگه چیزی نمیگفت. فقط داد میزد انگار که کلمه حق مطلب ادا نمیکرد. بلند داد میزد، من نشسته بودم کنارش پاچه شلوارشو گرفته بودم. نگهبان دوتا نگهبان دیگه رو هم خبر کرده بود.
اومدن زیر بغلش و گرفتن و کشیدش بیرون از در بیرون، دیدم دوباره زدشون کنار برگشت داخل بنا گذاشت به داد زدن. نمیدونم این همه قدرتو از کجا آورده بود. یاسین، مهربون و متین بود؛ چطور به اونجا رسونده بودنش واقعا؟ هی مینداختنش بیرون دوباره برمیگشت داخل، سه چهار بار انداختنش بیرون که دیگه خسته شد و رفت توی یکی از پلهها نشست. من توی سالن بودم دیدم یکی از درها باز شد و خانم کروبی اومد بیرون و انگار صدای یاسینو شنیده بود، اومد سمت نگهبان گفت چه خبره؟ چی شده؟ نگهبان گفت که چیزی نیست موجی بود حالا من اونجا توی سالن دارم میشنوم. حاج خانوم بهش گفت که من مصاحبه مطبوعاتی دارم خبرنگار خارجیان، اینو یه طوری ساکتش کنید تا اینا برن. من شنیدم پا شدم رفتم بیرون به یاسین گفتم یاسین، این نگهبان به حاج خانوم تو موجی هستیا، گفت خبرنگار خارجی اینجاست، یه کاریش بکنید تا مصاحبه انجام بشه اونا نفهمن.
یاسین هم درب و داغون شده بود همینجوری نفس نفس میزد؛ گفت چی؟ من موجیم؟ خبرنگار خارجی اینجاست؟ الان نشونشون میدم. دیدم دوباره یاسین حمله کرد داخل خودشو رسوند در سالن، صداش، صدای یاسین خیلی بمه. داد زد حاج خانوم میدونم خبرنگارای خارجی اومدن به والله قسم برادرم اینجا داره میمیره، یک آبروریزی اینجا دربیارم، اینا اومدن داخل دیگه؟ یعنی نمیخوان بیان بیرون؟ دیگه همه توی سالن ساکت شده بودن و داشتن گوش میدادن. ادامه داد میشنوی یا نه؟ از هر دری بیان بیرون به والله قسم پیداشون میکنم. خودتم میدونی حاج خانوم اینا اومدن برای شنیدن همچین چیزی، اینا تشنهی همچین چیزایین، اومدن این چیزا رو بشنون و این تصاویرو پخش کنن.
هنوز جملش تموم نشده بود که دیدم حاج خانوم از ته سالن بدو بدو بدو اومد سمت یاسین، گفت آقا؟ برادر؟ برادر؟ چی شده؟ چیه؟ به من بگو، میشنوم، حرف بزن. نگهبانا ام وقتی دیدنش عقب وایسادن، نفس یاسین در نمیومد. گفت به شما گفتن من موجیم، من اصلا موجی نیستم. من اصلا مجروح نیستم، میخواستم چند دیقه باهاتون حرف بزنم، همین. چند دقیقه حرف بزنم گفت باشه آقا باشه، آبروریزی نکن پنج دقیقه دیگه مصاحبم تموم میشه میفرستم دنبالتون؛ نگاه کردم دیدم چندتا خارجی دارن با کنجکاوی از چارچوب درب به یاسین نگاه میکنن.
یاسین گفت فقط پنج دقیقهها، گفت باشه. گفت اگر بیشتر از پنج دقیقه شد دوباره شروع میکنم به فریاد زدنا، گفت چشم باشه و رفت. پنج دقیقه بعد خبرنگارا رفتن و فرستادن دنبالمون ما رفتیم داخل اتاقشون. خانم کروبی گفت بله برادر در خدمتم میشنوم. من صورتم را با چفیه بسته بودم، یاسین بهم گفت که برو جلو رفتم جلو گفت نه برو جلوتر، نزدیک حاج خانوم. رفتم یک متریش. گفت چفیه رو باز کن تا باز کردم خانم کروبی از دیدن زخمام و بویی که میداد روشو کرد اونور و ناخودآگاه بینیش رو گرفت.
یک لحظه که انگار هم از وضعیت من و هم از عکس العمل خودش شوکه شده بود، شروع کرد به اشک ریختن. یاسین گفت حرف دیگهای میمونه؟ گفت نه. یاسین گفت موافقت نمیکنن بره خارج برای درمان، حاج خانم گفت کی؟ یاسین جواب داد ستاد اعزام به خارج. یه دفه دیدم گوشی رو برداشت و حسابی بهشون توپید، گفت اونجا دارین چیکار میکنین شما اصلا؟ این داره جلوی چشمای من میمیره، داره از گرسنگی میمیره، من فقط گفتم شما باشین که یه فیلتریام باشه. نگفتم که این بلا رو سر مردم بیارید. با اعزام ایشون موافقت کنید تا بعدا به حساب شما هم برسم.
همونجا امضا و پاراو کرد که بفرستنم آلمان؛ اومدیم بیرون، یاسین روی ابرها بود.
ساعت سه نصفه شب یکی از شبهای سرد آذرماه بود، جلوی در ورودی پروازهای خارجی فرودگاه امام بودم که در ورودی خود به خود باز شد. جلالخالق، ظاهرا عجایب شهر فرنگ از همینجا شروع شده بود. تا اون موقع این اولین دری بود که میدیدم بدون دستگیره، بدون هل و احیانا بدون یکم لگد خود به خود باز میشد. البته الان که دیگه توالتهای عمومی هم همینجوری باز میشن. وارد سالن انتظار فرودگاه که شدم تازه دیدم که ظاهرا چقدر با افرادی که اونجا در رفتوآمد بودن متفاوتم.
اوورکوتی از جنس پشم گوسفند که یادگاری جبهه بود را تنم کرده بودم و شلوار خاکستری رنگ بنیاد شهید داده بودن رو پام کرده بودم. کلاهی که خواهرم مریم با کاموای آبی رنگ بافته بود اون ظاهر متفاوت رو کامل میکرد. بیرون اون سالن شبیه بقیه بودم اما اونجا نمیدونم کاملا متفاوت شده بودم. با نبی برادر بزرگترم اومده بودم که تا لحظهی آخر مواظبم باشه. نشستیم روی صندلی، چشام به دنبال آدمایی از جنس خودم میگشت. شنیده بودم چند نفر دیگهام تو این سفر فرنگ همسفرمن. توی اون شلوغی ناخودآگاه گوشههای سالن رو میگشتم، چون توی اون سالن انتظار اگه قرار بود خودم تو انتظار وایسم حتما یه گوشه کناری رو انتخاب میکردم. بالاخره دیدمشون، لباساشون تقریبا مثل خودم بود. یکیشون خیلی نظرمو جلب کرد. یه جوون بود که نشسته بود و دستاشو کرده بود تو جیبش.
یه آقای مسن کنارش بود که انگار باباش بود، یه سیگار درآورد آتیش زد و چند تا پکم زد و بعد گذاشت روی لبهای پسرش. با نبی پچپچ کردیم، گفتیم چقدر پسر بیادبه، دستتو از جیبت دربیار بابا. یکم که نشستیم بلند شدم و طرفشون رفتم، اولی روی ویلچر نشسته بود، دو پاش از بیخ و دست راستش از زیر آرنج قطع بود، بعد از سلام و احوالپرسی با اون به سمت نفر دوم رفتم که سیگار روی لبش بود. یه اوورکوت تنش بود که معروف بود به اوورکوت آمریکایی مثل مامور دو صفر هفت یقه رو بالا زده بود، یه پاش رو به دیوار تکیه داده بود و دو دستش را در جیب اوورکوتش کرده بود. یه قیافهی تخسی داشت، دستم رو به علامت سلام کردن به طرفش دراز کردم، بدون این که نگاهم کنه و بدون اینکه دستش رو از جیبش در بیاره، بالاتنش رو به طرفم هل داد و مچ دستش رو به سمت دراز شدن نزدیک کرد. منم مچ دستشو گرفتم و برای اینکه به اون آقای مبادی آداب ادب سلام کردنو یادآوری کنم دستش رو از جیبش خارج کردم
بیچاره مقاومتی نکرد و دستشو بیرون کشید و در حقیقت دستی وجود نداشت؛ از همون مچ به پایین قطع بود. خجالت کشیدم، وقتی نگاهش کردم یه لبخند ریزی گوشه لبش نقش بسته بود. مثل شعبدهبازی که میبینه تماشاگراش رو دست خوردن اون یکی دستش رو هم از جیبش درآورد و خدا بکشه منو، اون یکی هم قطع بود. یکی دو نفر دیگه بودن که بعد از سلام و احوالپرسی با اونا هممون به طرفا پرواز حرکت کردیم. قبل از گیت امنیت پرواز بچهها با همراهشون خداحافظی کردن، منم نبی همراهم بود. به نشانهی خداحافظی بغلش کردم نبی برادرم از کهنه سربازهای جنگ زوفاره که رژیم گذشته شاه برای سرکوب شورشیان کشور عمان چند تیپ و لشکر به اونجا فرستاد.
اول جنگ ایران و عراق که بیتجربگی نظامی بیداد میکرد، تجربههاش مثل لنگه کفش نهچندان کهنه به کار اومد و نبی شد فرماندار نظامی محلمون. با ادامهی جنگ مخالف بود ولی میگفت اگر آموزشی بدم که جون یکی از بچهها رو نجات بده، واسم کافیه. روزایی که ارتش دشمن به پشت دربازههای اهواز رسیده بود مثل کارگران قدیمی شرکت نساجی با دوچرخه صبحها میرفت جبهه و وقت غروب به خانه برمیگشت.
احتمالا توی تاریخ جنگهای جهان نبی جزو معدود کسانی باشه که هر روز با دوچرخه سر شیفت جنگیدنش حاضر میشده. اون شب توی فرودگاه مهرآباد با وجود چندین سال اختلاف سنی بین من و اون میدونستم هیچ کس به اندازهی اون نمیتونه احساس من رو دربارهی این سفر درک کنم. آخه توی خونوادهی نسبتا شلوغ ما من دومین نفری بودم که به خاطر جنگ به سرزمین دور و غریبی فرستاده میشد؛ بوسیدمش و از خاک ایران جدا شدم.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سیزدهم – یک ماه تنهایی (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دوازدهم - بدون لب خندیدن (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و هشتم - گرگ سپید در مسکو (سوم)