آینه، نویسنده ناصراعظمی

آینه
آینه

بهارآمده بود.وطبق رسوم قدیمی وباستانی فامیل ها به دیدن هم می‌رفتند. درآینه نگاهی به خودش انداخت. موهایش را شانه کرد. دستی به صورت نرمش کشید. تازه گی پابه سن بیست وهفت سالگی نهاده وقول جوانی و نشاطش بود.
زنگ خانه به نشانه ی آمدن مهمان به صدا در آمد.
دایی علی که مدتی زیادی میشدکه درتهران ساکن بود به همراه خانواده اش بودند.
دایی در اولین نگاه گفت: اه رامین این خودتی چقدر پیر شدی پسر!وای خدای من موهای سرت هم که سفیدشدند‌! اخه کی میخوای تشکیل خانواده بدی تو؟
بعدازپایان مهمانی رامین دوباره به جلو اینه رفت. خود را به دقت وارسی کرد.

بیگانه ی را روبه به رویش دید که اصلا اورا نمیشناخت.
مردی رادید موهای سرش سفیدشده ،پوست صورتش خشک وچین خورده،و گودی چشمش سیاه شده !احساس ضعیف کل تنش را فراگرفت.

هرچه به آینه زل میزد.بیشتر از خودش دور
می شد.























نویسنده: ناصراعظمی