آینه، نویسنده ناصراعظمی

آینه
آینه

اوج دیدوبازید عید ،درآینه نگاهی به خودش انداخت. موهایش را شانه کردو دستی به صورت نرمش کشید. تازه گی پابه سن بیست وهفت سالگی نهاده وقول جوانی و نشاطش بود.
به یکباره سیل جمعیت اقوام به خانه شان هجوم آوردند.
دایی وخانواده اش هم همراه آنان بودند.نزدیک به چهارسالی میشد که درخارج از کشور کارمیکرد وهمان جاهم تشکیل خانواده داده بود.
دایی در اولین نگاه گفت: اه رامین این خودتی چقدر پیر شدی پسر!وای خدای من موهای سرت هم که سفیدشدند‌! اخه کی میخوای تشکیل خانواده بدی تو؟
بعدازپایان مهمانی رامین دوباره به جلو اینه رفت.

بیگانه ی را روبه به رویش دید که اصلا اورا نمیشناخت.
مردی رادید موهای سرش سفیدشده ،پوست صورتش خشک وچین خورده،و گودی چشمش سیاه شده !

هرچه به آینه بیشتر زل میزدبیشتر از خودش دورمیشد.















نویسنده: ناصراعظمی

❤️❤️❤️