اتفاقات روزمره
مدام با خودم میگم برام اهمیت نداره.
از زمانی که وارد اینجا شدم یاد گرفتم که نباید حرفاشون برام مهم باشه، چرا؟
سوال خوبیه، چون متفاوت از همه شون بودم. شاید به خاطر شخصیتم هم بود.
دختر آرومی بودم که کاری با بقیه چیزا نداشت، مخصوصا به حاشیه های دور و برش!
اما چرا چون فقط شبیه بقیه نیستی، پشت سرت کلی حرف میزنن؟ مگه همه باید شبیه هم باشن؟
برای همین چیزا بود که یاد گرفتم حرفشون نباید برام مهم باشه.
اولش برام عجیب بود، تو مرحله اول با همه این اتفاقات مواجه شدم. بعدش متعجب بودم و درکشون نمیکردم، و در نهایت تنها راهکاری که به ذهنم رسید رو عملی کردم. گاهی وقتا خنده م میگرفت، چرا منی که اصلا دنبال این چیزا نبودم همش با اینجور چیزا مواجه میشدم؟ اما با همه ی اینا، هیچ وقت به خودم زحمت ندادم خودمو جای اونا بذارم.
چرا باید خودمو جای کسایی میذاشتم که بدون هیچ دلیلی انگشت اتهام رو بهم میزدن؟ حتی وقتی هیچ دلیل منطقی هم نداشتن، فقط چون صرفا کس دیگه ای به ذهنشون نمیرسید.
و البته، همه اینا به یه نفر برمیگرده. کسی که از وقتی که دیدمش فهمیدم قراره با هم مشکل داشته باشیم.
کاملا نقطه مخالف من بود، من آروم بودم و سرم به کار خودم بود، اما اون پر از انرژی های تخلیه نشدنی و حاشیه های دور و برش بود. هر دفعه که دیر میومد و باید جواب پس میداد، خودشو توجیه میکرد و دلیل میتراشید.
من کاری به کارش نداشتم، با اونم مثل بقیه رفتار میکردم، معمولی.
نمیدونم چرا انتظار داشت همه طوری رفتار کنن که خودش میخواست، من دلیلی به انجام این کار نمیدیدم. فقط کاری که از نظرم منطقی و درست بود و انجام میدادم.
حالا که دقت میکنم، میبینم همه ی حواشی دور و بر منم به خاطر اون شروع شد.
یعنی خودش شروعش کرد.
من به رفتار همیشگیم ادامه میدم، فقط هنوزم نتونستم جوابی واسه این سوالم پیدا کنم، که چرا من؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بینهایتی از جنس من
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه باید کنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد و دل و دیگر هیچ
ادامه بده و همیشه به خودت باور داشته باش.