برای نوشتن
امشب مجالی دست داد و بعد از مدتها قلم به دست گرفتم. بیآنکه طرحی از پیش مهیا کرده باشم، نوشتن را شروع کردم. گمانام این بود که حاصل کار، مشقِ باطلی باشد که حتی به کارِ دفترِ یادداشت سادهی توی کیف هم نیاید. از میانهی کار بود که قِصه رنگ دیگری گرفت و غُصهای که از ناکجا آباد آوار شده بود را با خود برد. به راستی که این خیال تا کجا میبرد ما را. پرتاب شده بودم به دلِ ماجرایی دلانگیز در آن روزها که روزگار به کامام میگذشت. خیال اش به خودیِ خود شیرین بود، چه رسد به نوشتناش!
نوشتن که تمام شد، دیگر اثری از آن ملال و ماندگی نمانده بود. نوشتن گاهی به همین سادگی معجزه میکند. روزنی میشود از کنج دخمهی غم به سوی «خانهی خورشید».
منبع عکس اینجا
مطلبی دیگر از این انتشارات
انعکاسِ چشمان یک نهنگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهم ریاضی