دختری با موی آبی

نشخوار فکری
نشخوار فکری


با اتوبوس از محل کارم به خانه برمی‌گشتم که آن دختر را روی صندلی مقابلم دیدم. با هودی مخملی بنفش رنگی و شلوار جین آبی اش به صندلی تکیه داده بود و کتاب " شب های روشن" را در دستان ظریف و کوچکش گرفته بود. موهای بلند و آبی رنگش، نیمی از صورت و یکی از چشم های بادامی‌اش را پوشانده بود. از درخشش چشم‌هایش می‌شد حدس زد آنقدر غرق در کتاب است که حتی متوجه نگاه من هم نشده. آرام و زیبا!

فرصت کم بود و شاید دیگر او را نمی‌دیدم اما چطور با او صحبت کنم؟

شاید بهتر است جلو بروم و رک بگویم که از او خوشم آمده و می‌خواهم که بیشتر آشنا شویم. ولی نه امروز دیگر کسی آنقدر مستقیم سر صحبت را با دختر مورد علاقه‌اش باز نمی‌کند، احتملا به عنوان مزاحم یک سیلی مهمانم کند!

شاید بهتر باشد راجب کتابش با او سر صحبت را باز کنم. آخر من هم علاقه زیادی به داستایفسکی و کتاب هایش دارم، احتمالا بتوانم کمی با او راجب کتاب های دیگرش صحبت کنم و بعد به او بگویم.. اما اگر فقط برای پر کردن وقتش در مسیر کتاب را می‌خواند چه؟ ممکن است هیچ کتاب دیگری را نخوانده باشد! نه این هم روش خوبی نیست.

آها اصلا شاید بهترین کار این باشد که او را به یک قهوه دعوت کنم. این روش قشنگی‌ست و صد البته بسیار جنتلمنانه! احتمالا باید او را به آن کافه کتاب نزدیک خانه خودم دعوت کنم. ولی نه کافه کتاب ها برای قرار اول زیادی ساکت و آرام‌اند ممکن است معذب شود، شاید بهتر باشد او را به آن کافه پر از گربه کنار محل کارم ببرم، حس میکنم گربه ها را دوست داشته باشد. ولی نه اگر از گربه ها بترسد چه؟ افتضاح می‌شود. شاید بهتر باشد اول را به یک کافه معمولی تر ببرم و بعد که مطمئن شدم از گربه ها خوشش می‌آید، در قرار دوم به آنجا برویم. ولی اگر اهل قرار های کافه‌ای نباشد چه؟

شاید اصلا از آن دسته دختر هایی باشد که قدم زدن در میان درختان و راه رفتن لب جدول در نیمه شب را به هرچیزی ترجیح می‌دهند. ولی نه اگر او را به قدم زدن دعوت کنم ممکن است فکر کند چه آدم بی کلاس و خسیسی هستم که برای قرار اول هیچ جایی مهمانش نکردم!

آها نزدیک ایستگاه بعدی یک گل فروشی است، به راننده می‌گویم صبر کند گل رزی می‌خرم و به او می‌دهم... ولی نه کی همینجوری به کسی گل می‌دهد، گل را باید سر قرار داد!

اصلا اگر با کسی باشد چه؟ شاید بهتر باشد اول این را بپرسم!

اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید. دختر کتاب را در کوله‌اش گذاشت، تابی به موهای آبی‌اش داد و از جایش بلند شد. موقع پیاده شدن متوجه نگاه مات من شد، لبخند مهربانی زد و از اتوبوس خارج شد.

دختر رفت و من هنوز در شاید و اگر ها غرق بودم...

●●●

ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ی ظلمانی

《 مجتبی کاشانی 》