ستارهای در میان چشمان درخشندهات"
روزی که
الان دیگه داره به ساعت ارزو میرسه.(نمیدونم شما قبولش دارین یانه ولی خب اسمشه دیگه!)خیلی یهویی از خواب پریدم و تصمیم گرفتم بیام و خودم رو خالی کنم با نوشتن.کلمات بی معنی و جملات با معنی بسازم حتی درک این جملهامم خیلی سخته نه؟
"امروز روزی که لبخند زدن را از یاد بردم"
کنار صندلی مینشینم و نور افتابی که از میان ابر های پشمک میگذرد را تماشا میکنم،هنوز سردست و هنوز ابری،به بقیه خیره میشوم چه زیبا میخندند،سعی میکنم تقلید کنم.لب هایم را کمی میکشم اما به اصطلاح فیک میشود.دست از تلاش دختر!
"روزی که نقاش شدم"
دفتر کاهی برمیدارم، و روانویسم را بین دو انگشت میگذارم،برمیگردد و با تعجب به دستهایی که کشیدم خیره میشود و بلند میگوید نمیدانستم نقاشی.من نقاش نیستم و نقاشیم خوب نیست اما وقتی تنم خسته چشمانم تازه خشک شده و وجودم استرس باشد خوب چرت میکشم.
"روزی که اهنگ ساختم"
به شوخی یک جمله میگویم معنی دار میشود،هم قافیهاش را میگویم،تشویقم میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تغییری کوچک
مطلبی دیگر از این انتشارات
غم؟...
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد و دل و دیگر هیچ