روز سفید


سلام ، امروز بعد از نود و بوقی یه برف خفنی اصفهان و شهر های اطرافش اومد ، دیروز هم میومدا اما کمتر بود ، دیروز با داداشم رفتیم یکم برف بازی ، برف رو پرت کرد توی لباسم ، دیدین این هندی ها یه سازی برای مار میزنند از توی سبد میاد بیرون چطوری میرقصه ؟؟ ، همونطوری شده بودم ، اما با این تفاوت که برف زیادی توی لباسم بود .

صبح که از خواب پاشدم دیدم چقدر سرده ، همینطوری پرده رو دادم کنار تا ببینم برف های دیروز آب شدن یا نه ، دیدم که همه جا سفید شده ، خواب از سرم پرید .

یادم میاد وقتی کلاس اول بودم یه برف همینطوری اومده بود ، اون وقت صدبار توی مدرسه خوردم زمین ، چقدر زود گذشت ، دهنم سرویس شد ، ولی واقعا زود گذشت ، ده سال پیش !!!!!! .

ساعت 9 که شد زدم بیرون که برم سمت ایستگاه ، رفتم زیر یک درخت ، یه ضربه کوچیک زدم بهش تا یکم برف بریزه روی سرم ، دیدم که دو برابر هیکلم برف ریخت پایین ، حسابی یخ زدم .

رفتم دم ایستگاه ، پرنده پر نمیزد ، اما خیلی صدای سگ میومد . بالاخره اتوبوس اومد ، برعکس همیشه که جای سوزن انداختن نبود امروز خیلی خلوت بود ، برای اولین بار توی رفتن به سمت مدرسه داخل اتوبوس جا گیرم اومد و نشستم . از بچه های مدرسه ما همیشه هشت نفری داخل اتوبوس بودن اما امروز فقط یک نفر بود که با خودم میشد دو نفر ، از کل مدارس دیگه فقط سه نفر بودن ، داشتم لذت میبردم از این خلوت بودن .

توی عالم خودم بودم که یکدفعه ای یکی داد کشید صبح زیبای سفید شما بخیر باشه زیبای من ، سه متر رفتم هوا ، کل اتوبوس نگاه به این آقائه تقریبا 48 ساله میکردن ، حدود ده دقیقه حرف زد ، اما به جرات میتونم بگم 8 دقیقه از مکالمه اش رو داشت قربون صدقه طرف میرفت و براش چرب زبونی میکرد ، آخرشم گفت خدانگهدار زیباترین آدم دنیا ، با خودم گفتم خوشبحال اون طرف که اینطوری قربون صدقش میره و دوستش داره .

وقتی رفتم داخل مدرسه معاون فقط داشت سوت میزد و دنبال بچه ها میدویید ، یکی ندونه میگه انگار دبستان پسرونس ، اما خب هنرستانه . راستی معاونمون خیلی نفس داره ها ، یه کله سوت میزد و میدویید ، من دو دقیقه بدوئم نفسم کم میاد ، تازه فکر کن بدویی و سوت بزنی !!!!!!

معلم ها هیچکدوم درس ندادن ، داشتن باهامون خوش و بش میکردن و میخندیدن ، اما خب بازم حوصله سر بر بود ، فکر کنم هرجای دیگه ای جز مدرسه میشستن و باهامون حرف میزدن بیشتر خوش میگذشت . زنگ تفریح که شد یه چیپس از بوفه خریدم و با بچه ها توی کلاس شروع به خوردنش کردیم ، هرکس هرچی داشت رو گذاشت وسط ، یدونه رانی رو هممون باهم خوردیم ، دست به دست میکردیم و توی قوطی فلزیش میخوردیم ، جالب بود ، چون شریکی بود خوشمزه تر شده بود ، همچنین کیک های بد طعم جدید تاینی هم خیلی چسبید ، تاینی یا همون کیک دوقلو ها خیلی خوبن ، اما این جدید ها که زرد رنگن خیلی بد طعمه از نظرم .

مدرسه هم تموم شد و اومدم سمت ترمینال ، تاحالا انقدر ترمینال خلوت نبود ، فقط یکی از بچه های کلاس داخل ایستگاه ایستاده بود و میلرزید ، منم خیلی سرمام شده بود اما حواس خودم رو به روپوش سفید شهر پرت میکردم و راه میرفتم تا اتوبوس بیاد ، درخت ها داشتن باهام برف بازی میکردن ، البته نه همشون ، شاید دوتا از اونا ، از زیر یکیشون رد شدم و برف ها از روی شاخه اش ریخت روی سرم ، تونست به هدف بزنه ، بعدش اون یکی درخت خواست بهم برف پرت کنه که کنار پاهام افتاد ، نتونست به هدف بزنه و من برنده شدم ، فکر کنم خیلی خوشحال بودن که بعد از این همه سال این حجم از برف رو دیده بودن ، منم خیلی خوشحال بودم و میخندیدم با درخت ها . رفتم روی همه برف هایی که جمع شده بود اسمم رو نوشتم ، هرجا رو نگاه میکردی soheil میدیدی ، اتوبوس بالاخره اومد و پریدم بالا .

بعد از نیم ساعت حرکت و گردش رسیدم خونه ، لباسم رو عوض کردم و سر غذا نشستم ، شلوارم رو عوض نکردم چون میخواستم بعد از غذا برم باشگاه ، غذا که تموم شد گفتم یه نیم ساعتی دراز بکشم ، دیدم که به به ، 3 ساعت و 30 دقیقه خوابیدم ، بیخیال باشگاه شدم و نشستم سر گوشی .

استخوان هام یخ کرده بود ، هنوز هم همه استخوان هام سردن ، از بیرون خوبم اما از درون خیلی سردمه ، یه چایی ماسالا گذاشتم که گرمام بشه اما هیچ تاثیری نداره ، هنوز هم خیلی سردمه .

فردا بدترین روز مدرسه هستش ، چون وحشتناک ترین کلاس ها رو سه شنبه ها داریم . عاشق چهارشنبه ها هستم چون هم با بهترین معلم هستیم و هم طراحی وب داریم . یک شنبه ها هم خوبه چون برنامه نویسی داریم ، حداقل کار با کامپیوتر خیلی بهتر از خوندن کتاب هاییه که هیچی ازشون نمیفهمی .

به هر حال امروز جز سردیی که داشت روز خوبی بود .

لانم ساعت 8:53 دقیقه هستش و دارم برای شما مینویسم .

من سهیلم و مرسی که تا اینجا با من بودید ، اگه خوشتون اومد اون قلب رو برام قرمز کنید و یا اگر انتقادی بود خوشحال میشم که بهم بگید :)

شبتون پر ستاره ای...