کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
سپیده
چند روز مانده تا شهریور جای خود را با مهر عوض کند. هیچوقت این تعویض ماه ها برایم مهم نبوده است، اما این یکی مهم است. این یکی قبل از آنکه شروع شود، نمایی از استرس را به نمایش گذاشته است.
تا همین چند روز پیش با خود فکر میکردم که هیچ امتحانی از امتحان های نهایی(و صد البته کنکور) سخت تر نمی تواند باشد. اما امروز به این نتیجه رسیدم که امتحان های آغازین از آن نیز بدتر است. حداقل برای من! چون توانِ خواندنِ کتاب هایی که با زجر فراوان، یکبار امتحانشان را دادم را ندارم. چون خط به خط آن کتاب ها برایم تداعی کننده ی تمام آن استرس هایی است که در خرداد به دوش کشیدم.
اگر بخواهم همه ی اینها را فاکتور بگیرم، مسئله ی دیگری هم هست که باید با آن رو به رو شوم.
«آشنا شدن با آدم های جدید». موردی که بعد از امتحانات باعثِ استرسم میشود. این مورد همیشه برایم سخت بوده و هنوزم هست. شاید بخاطر اجتماعی نبودنم باشد. چیزِ دیگری به ذهنم خطور نمی کند.
دیروز یادی از ایام کرده بودم. عکس های همین چند ماه پیشِ راهنمایی ام را مرور میکردم. اما توی بخاطر آوردنِ نام چند نفرشان ماندم. یکه خوردم. با خودم گفتم چگونه میشود با افرادی چند سال همکلاسی بود، هر روز آنان را دید، اما بعد از گذشت مدتِ کوتاهی آنان را به این راحتی فراموش کرد؟
از آدم های پیش رویم فقط یک لیست در دست دارم. از بین همه ی نام ها یک اسم جلوه ای دیگر برایم داشت. «سپیده». وقتی این اسم را در لیست دیدم سپیده ی صبح برایم تداعی شد. هنوز صاحبِ اسم را ملاقات نکرده ام اما حسِ خوبی نسبت به آن دارم. اسمِ قشنگیست. دلم میخواهد حسم درست از آب در بیاید و صاحبِ آن اسم هم برایم قشنگ باشد:)
بجز همین دو مورد چیزِ دیگری برای استرس گرفتن وجود ندارد. و موردِ دومی هم انشاءالله بعد از مدتی رفع شود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی به اندازه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه شد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اینجا کلافهام