عاشق را چه به عقل

من قهرمان داستان بودم تا زمانی که فهمیدم آدم بدهٔ داستان تو هستی و باید شکستت بدهم.
سریعا به تیم بدها پیوستم. نه به خاطر اینکه ازتو ترسیدم، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم مقابلت بایستم و بجنگم. نمیتوانستم قهرمانی باشم که با شکست دادن تو قهرمان شده است؛ آنوقت باید به مردم امضا می‌دادم و عشق و محبتشان را دریافت می‌کردم چون تو را زمین زده بودم… و من نمیتوانستم. این برخلاف مرام ما بود.

من خورشید بودم و نور می‌دادم تا زمانی که فهمیدم تو خفاشی و فقط شب‌ها بیرون می‌آیی.
ماه شدم. اما برای ماه شدن خرد شده و از هم پاشیدم. پس حالا دیگر زمینی نیز بدون خورشید وجود نداشت که از او سراغ خفاش را بگیرم.

اشتباه از من بود. همیشه در تقلای در بر گرفتن شاه ماهیِ مرداب، مثل رودی بودم که به مرداب میریزد اما غافل از اینکه مرداب لبریز می‌شود و ماهی را به بیرون میراند.
تقصیر ماهی نیست. حتی اشتباه از رود هم نیست. شاید مقصر نهادن مرداب به دلیل ظرفیت کم بهانهٔ خوبی برای رهایی از بند سرزنش باشد.

میدانی چیست؟!
بهترین کار این است که آرام و باوقار بنشینم و از دور نظاره‌گرت باشم و تلاشی برای رسیدن به تو نکنم. تماشایت کنم و لبخند بزنم.

اگر قطب s آهنربا باشی، من تلاشی برای ′قطب N بودن′ نمی‌کنم. اگر سنجاقک باشی، من وزغ نمی‌شوم و تمام مرداب را دنبالت نمی‌دوم. اگر آفتاب باشی، آفتابگردان نمی‌شوم.

چرا که نه؟
اگر ′زمستان بودن′، مرا از تو که تابستانی دور نگه دارد؛ بگویید کجا را امضا کنم تا زمستان شوم؟!
اگر ′زشت‌ترین لباس مغازه بودن′ مرا از تو که خوش سلیقه‌ هستی میراند، من همانم.
اگر ′آتش بودن′ مرا از تو که آدم برفی هستی دور نگه میدارد؛ از امروز مرا آتش بنامید.

از امروز بار و بندیلم را جمع می‌کنم و به قطب شمال میروم… به سیبری. آنجا می‌مانم تا اگر خود نیز خواستم، نتوانم به تو دست پیدا کنم. در آنجا با خرس‌های قطبی زندگی می‌کنم و داستان عشقم را برای کوه‌های یخ تعریف می‌کنم. آنقدر با آب و تاب تعریف می‌کنم تا یخشان آب شود و جاری گردد. آنگاه درِ گوشِ آبِ روان نشانی مرداب تو را می‌گویم تا خود را به تو برسانند و از طرف من تو را در آغوشِ سردشان بگیرند.
و مجدد اگر مرداب سرریز شود، من دوباره این و آن را مقصر میکنم تا خود را از سرزنش‌ها حفظ کنم.
پس از آن نیز مینشینم و توبه نامه‌ای می‌نویسم که قسم به خدا و پیغمبر، دیگر هرگز دور تو پیدایم نخواهد شد.
و بعد دوباره توبه شکن می‌شوم….



چهاردهمین روز از زمستان

( احساس ......... و ..؟.....! )