اما لیاقت نداشتم...

نامش لیاقت است، فرزندم

لیاقت...

که من آن را ندارم.

این زندگی لیاقت من نیست.

انگار که مرگ، چیزی بیشتر از بهترین برای من نیست.

اینگونه نیست که زیبا نباشد،

بسیار فریباست.

تو را می‌گویم، فریبا جان،

زیبایی...

به اندازهٔ هوای طوفانی‌ات،

گلِ خشک‌شده‌ی نحیفت،

لبخندت، که همیشه زودتر از بغضت می‌آمد.

فکر می‌کنم انسان‌ها دو دسته‌اند

آنان که شایسته‌اند،

و آنان که تنها تماشاگرِ شایستگی دیگران‌اند.

و من؟

هرگز نقشِ اول نبودم، حتی در

زندگی خودم.

من اهلِ ماندن نبودم،

اما رفتن را هم بلد نبودم.

نه به وقت، نه به رسم.

فقط سایه‌ای از من می‌ ماند؛

سایه‌ای خسته، در گوشهٔ قاب عکس‌های خاطره ها.

فرزندم...

تو که این را می‌ خوانی،

بدان گاهی نبودن،

نجیب‌ تر است از بودنِ بی‌ثمر.

و گاهی دوست داشتن،

شبیه شکستن استخوانی‌ ست که

هرگز درست جوش نخورده.

درد دارد، اما مال توست.

سال‌هاست.

پس اگر جایی شنیدی که نامم را

بردند،

با آه یا بی‌اعتنایی،

لبخند بزن.

نه از سرِ خوشی،

بلکه برای آنکه بدانی

من هم روزی خواستم که خوب

باشم،

اما لیاقت نداشتم.