«چرا هیچ‌کس درباره این موضوع حرف نمی‌زنه؟»

نشسته بودم تو پذیرایی، کنار خانواده‌م. همه داشتیم چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم.
مامان دوباره شروع کرد: «چرا مثل فلان دختر نیستی؟ چرا نمی‌تونی مثل اون درس بخونی، مثل اون مرتب باشی؟»

حس کردم قلبم یه چیزی فشرده شد. بغض اومد و اشکام مثل بارون روی گونه‌هام راه افتاد.
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. با تمام وجودم داد زدم: «بس کنید! من خسته‌م! من همینی هستم که هستم!»

همه ساکت شدن. صدای قلبم و نفس‌های خودمو می‌شنیدم که تند و تیز می‌زد.
اشکام ریخت، گریه‌م بلند شد و هر چیزی که سال‌ها تو دلم جمع شده بود، بیرون اومد: خشم، ترس، ناراحتی، حسادت، درد… همه با هم.

و بعد، با صدای خفه و لرزان، شروع کردم حرف زدن:
«چرا هیچ‌کس نمی‌فهمه من چقدر تنها هستم؟ هیچ‌کس نمی‌دونه وقتی می‌خوام یه قدم جلو بذارم، هزار مانع جلوی پام قرار می‌گیره. هیچ‌کس نمی‌فهمه وقتی می‌گید "مثل فلان باش"، من دارم خودمو گم می‌کنم… دارم فراموش می‌کنم که من هم یه آدمم، با ترس‌ها، با شکست‌ها، با دردهای خودم.»

اشکام بی‌وقفه میریخت. ادامه دادم:
«چرا هیچ‌کس نمی‌پرسه من چی می‌خوام؟ چی حس می‌کنم؟ چرا هیچ‌کس نمی‌بینه شب‌هایی که تا صبح گریه می‌کنم، بدون اینکه کسی حتی صدای گریه‌م رو بشنوه؟ چرا هیچ‌کس نمی‌فهمه وقتی می‌گن "قوی باش"، یعنی تو رو تنها بذارن با همه‌ی این بغض‌ها؟»

نفسم بند اومده بود، اما مجبور بودم ادامه بدم:
«من هم دوست دارم کسی منو ببینه… منم می‌خوام که کسی بفهمه من ترس دارم، من هم می‌خوام که کسی بشینه کنارم و بگه: "می‌فهمم، من اینجام". چرا هیچ‌کس اینو نمی‌کنه؟ چرا همه فکر می‌کنن که اگر گریه کنم یا ضعف نشون بدم، منو مسخره می‌کنن یا می‌زنن؟»

صدایم لرزید، اما هیچ‌چیز جلوی جاری شدن این درد رو نمی‌گرفت:
«من دیگه نمی‌خوام ماسک بزنم، نمی‌خوام بازی کنم که همه خوشحال باشن و من بمیرم توی سکوت خودم. من حق دارم ضعیف باشم، حق دارم بخوابم و از خواب بیدار شم و باز بغض داشته باشم. من حق دارم زندگی کنم، حتی با تمام این اشک‌ها و دردها.»

و آخرین کلماتم، مثل فریاد یک روح خسته، همه‌جا پخش شد:
«بس کنید با این مقایسه‌ها، بس کنید با این حرف‌ها، بس کنید با این سکوت‌هایی که آدمو می‌کشه! من انسانم… و امروز، بالاخره می‌خوام دیده بشم، حتی اگر تنها باشم!»

شما بگید جای من بودید چیکار میکردید؟