چرت و پرت نامه| اورثینک شبانه و صدای باران

قطرات نسبتاً سنگین باران روی شیروانی‌ خانه‌مان ضرب آهنگ گرفته‌اند.

بقیه خوابیده‌اند. به سرم زده از خانه بیرون بزنم و از اورثینک های شبانه‌ام به دل این شب بارانی و سرد پناه ببرم، اما دلم نمی‌خواهد بیماری‌ام بدتر از چیزی که هست، شود؛ مخصوصا در این روز ها که امتحانات ماهانه یقه‌مان را گرفته‌اند.

حالا که قرار نیست از دست نشخوار های ذهنی‌ام خلاص شوم، پس آن قدر می‌نویسم تا از خستگی بی‌هوش شوم؛ بلکه نوشتن برایم حکم همان نشخوار ها را دارد. به تازگی متوجه این قضیه شده‌ام که وقتی فشار روحی‌ام زیاد می‌شود، سطل زباله کوچک اتاقم مالامال از چرک‌نویس هایی از افکار نپخته و حاکی از احساسات ذهنم می‌شود.

امروز نیز از همان روزهایی بود که باید اتاقم را پر از کاغذ مچاله می‌کردم؛ اما تنها سرم را در پتوی پفکی و زشتم فرو بردم و تا می‌توانستم گریه کردم و خوابیدم. امروز به اندازه ای خوابیده‌ام که گمانم برای دو روز آینده‌ام کافی باشد؛ البته، این دختر خابالو هیچ وقت از خوابیدن دست بر نمی‌دارد.

نمی‌دانم از کی تاحالا این قدر عاشق خوابیدن شده‌ام. به یاد دارم کوچک تر که بودم، حدود ۵ یا ۶ سالگی، مادرم مرا در آغوشش حبس می‌کرد و به اجبار مرا وادار می‌کرد تا بخوابم. با این حال من خیلی وقت ها بعد این که او خوابش می‌برد از دستش در می‌رفتم.

با وجود این که نمی‌خوابیدم یا خیلی دیر می‌خوابیدم، صبح ها اولین نفری که در خانه‌مان یا شاید در محله‌مان زودتر از بقیه از خواب بیدار می‌شد، من بودم و به خاطرش باید از جانورانی تشکر کنم که در این حوالی زندگی می‌کنند؛ زیرا وقتی بیدار می‌شدم تمام هوش و حواسم به آن‌ها بود و می‌خواستم با آن‌ها بازی کنم. به عبارتی دیگر، کلا به خاطر آن‌ها بیدار می‌شدم.

مرور آن دوران قلبم را می‌فشارد. کاش هنوز هم کودکی بودم که هیچ دغدغه ای جز این نداشت که جوجه اردکش زودتر از دستش غذا بگیرد. اما دگر اوضاع به آن روال نیست. یکی از صفت های بد حافظه این است که خاطرات را، چه خوب چه بد، در گوشه‌ای از خودش حفظ می‌کند تا هروقت با خودت خلوت کرده‌ای، با آن ها تو را تحت تاثیر بگذارد. حال خوب و بدت به خاطرات خوب یا بد بستگی پیدا می‌کند و از آن جایی که زندگی همیشه بر وقف مرادت نیست، خاطرات بد بر تعدادشان افزوده می‌شود. ولی یک کودک ۵ ساله خاطرات زیادی ندارد که تحت تاثیرشان باشد.

در کنار تمام این ها، هرچه قدت بلند تر شود، مردم از تو انتظار بیشتری خواهند داشت و متاسفانه نمی‌توان کله ی فضول همه‌شان را از زندگی‌ات بکَنی و در گونی کنی. مخصوصا این که خیلی از آن مردم جزوی از خانواده و فامیل‌اند. آخر بعضی چیز ها مثل شغل آینده و ادامه تحصیل و ترک تحصیل و انتخاب رشته و ازدواج، حتی به ندرت به خانواده‌ات مربوط می‌شود، چه برسد به فامیل.

خلاصه که، دلم لک زده برای تصمیم گیری بدون دخالت دیگران. می‌خواهم یک بار هم که شده تحت تاثیر خودم تصمیم بگیرم؛ نه تحت تاثیر دیگران. و همچنین تجسس هیچ کس را در زندگی‌ام نمی‌پذیرم. شاید لازم نباشد اضافه کنم که در غیر این صورت تبدیل به یک روانی می‌شوم که نمی‌داند دارد چه تصمیمی می‌گیرد.

با نوشتن کلمه روانی، دوباره به یاد امتحان ریاضی امروز افتاده‌ام. داستانش این است که معلم ریاضی‌مان از سوالی در امتحان استفاده کرد که هیچ‌گونه نمونه سوالی را از آن حل نکرده بود. آن گاه منی که هیچ وقت کلاس ریاضی نرفته‌ام، نتوانستم آن سوال را به درستی حل کنم؛ اما آن دختری که کلاس ریاضی می‌رود و با معلمان دیگری درس می‌خواند، آن سوال را درست پاسخ می‌دهد.

و من امروز بر سر همین امتحان ریاضی مزخرف عصبی شده‌ام و کل روز را به اورثینک گذرانده‌ام. شاید اگر امتحان علوم یا فارسی بود تا این حد حالم را بد نمی‌کرد؛ اما ریاضی رنگ و بوی دیگری برایم دارد. من به این درس علاقه دارم و هیچوقت از سر اجبار آن را نخوانده‌ام. حتی گهگاهی که تکه هایی از ریاضیات را فرا تر از دروس کتاب مدرسه یاد می‌گیرم، ذوق می‌کنم. و حالا باید در مدرسه به خاطر معلمی تحقیر شوم که درس مورد علاقه‌ام را به درستی تدریس نمی‌کند. چرا؟ چون کسی معلم را بازخواست نمی‌کرد که چرا خوب درس نمی‌دهی. همه به دانش آموزانش نگاه می‌کنند و به آن ها می‌گویند چرا درس نخواندید. البته فقط به آن دسته از دانش‌آموزان که کلاس های خارج از مدرسه نرفته‌اند و نکات اضافی را یاد نگرفته‌اند.

امروز در زنگ ریاضی حتی حوصله نگاه کردن به کتاب هم نداشتم چه برسد به این که چیزی را یادداشت کنم. با خود میگفتم: مطالب معلمی که مطلب هایش نصفه و نیمه‌ است، به درد عمه‌اش هم نمی‌خورند. چند باری هم متوجه شدم که معلم به من خیره نگاه می‌کند؛ اما چیزی نگفت و ساکت ماند. راستش، این کارش باعث شد حس کنم ذهنم را می‌خواند.


پوشیدن کفشای قدیمی تو جنگل حس خوبی داره؛ چون هرچقدر دلت می‌خواد میتونی بدویی و بالا و پایین بپری ولی یه ذره هم نگران کفشات نباشی🤡😅 (این عکس برای قبل از پاییزه)
پوشیدن کفشای قدیمی تو جنگل حس خوبی داره؛ چون هرچقدر دلت می‌خواد میتونی بدویی و بالا و پایین بپری ولی یه ذره هم نگران کفشات نباشی🤡😅 (این عکس برای قبل از پاییزه)




وقتی در اجتماع هایی مانند مدرسه احساس ناکافی بودن می‌کنم، ناخواسته به "او" فکر می‌کنم و به این که شاید اگه او به من می‌گفت به آدم ها اهمیت ندهم، اهمیت نمی‌دادم. امروز هم آرزو کردم که کاش می‌ماند و در این چنین مواقع که حس می‌کردم نیازش دارم، نیازم را برطرف می‌کرد؛ اما این خودخواهی است. شاید هم این گونه نباشد... به هرحال اگر مانده بود من هم زخم هایش را پانسمان می‌کردم. البته ظاهرا که فقط به درد هایش افزوده بودم... فکر کردن به آن باعث سردرد و حالت تهوع می‌شود و فکر نکردن به آن باعث دلتنگی است.

بازان بند آمده. شاید بهتر باید بروم و پتویم را روی سرم بکشم و بعد خیال "او" را در آغوش بکشم و به جای "او" به خود بگویم: "اصلا به هیچ کدوم از اون آدما مزخرف مدرسه اهمیت نده. تا من هستم هم هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن پس نترس." و به خودم لبخند بزنم؛ به جای "او":)




پ.ن: اگه غلط تایپی یا املایی داشتم ببخشید چون همین الان نوشتم و بدون فکر کردن دارم انتشارش میدم. امروز من یه روانیِ عصبیِ مودی هستم.


پ.ن۲: هنوز نتونستم برم پیاده‌روی و عکس بگیرم. باید من رو ببخشین که انقدر آدم تبنلی هستم.