کتاب خواندن رویایی دور

پرده را کنار می‌زدم،نور از پنجره عبور می‌کند و روشنایی خود را به داخل خانه می‌رساند.
کتاب جدیدم را باز می‌کنم و مشغول خواندن می‌شوم،به قسمت هایی از کتاب که می‌رسم مکث می‌کنم.
شاید قدرت درک کمی دارم،
یا شاید می‌خواهم بیشتر درک کنم.
نمی‌دانم؛واقعاً در این مسئله چیزی نمی‌دانم.
صدای هو هوی باد می‌پیچد و پنجره محکم بسته می‌شود.
حواسم را به کتابم جمع می‌کنم و به خواندن ادامه می‌دهم.
* انگار این خواندن تمامی ندارد... *
_ ز_پ _