گُمشده در ناکُجا آبادِ ذِهن...

حس عجیبی دارم

دلم می خواهد

به یک فروشگاهِ تعطیل و تاریک بروم

سوارِ یک چرخِ سبد خرید بشوم...

بروم و در میانِ قفسه های خوراکی

چَرخ زنان...

گُم بشوم!...

دلم می خواهد در یک کتابخانهِ گرم...

آنقَدر بخوانم که در حال و هوای کتاب ها

محوِ کلمات شده و گُم بشوم!...

دلم می خواهد آنقَدر گیتار بزنم که

با دَست های کَبود از زدنش،

در میان طوفان آوا و صداهای آشنایش گُم بشوم!

دلم می‌خواهد در انبوهِ خط خطی های ریز و درشتِ توی کاغذهای های کاهی ام...

گُم بشوم!...

دلم می خواهد بروم در میان درختانِ سرسبزِ جنگل های شمال...

آنقدر بدوم تا گُم بشوم!...

دلم می خواهد در هوای نمناک بارانی

در میانِ قطره های آب،

گُم بشوم!

دلم می خواهد در دریایی از واگویه های بی شمار ذهنی ام گُم بشوم....

دلم می خواهد....

کسی چه می داند؟!

شاید...

شاید روزی خودم را درمیان این سرگردانی پیدا کردم...

در میانِ این بارهای سنگینِ غم...

شاید روزی صندوقی پر از شادی و امید پیدا کردم...

شاید...

شاید قطره ی امیدی را پیدا کردم...




★*☆♪پایان ★*☆♪

رشته افکاری پیچیده در هم...
رشته افکاری پیچیده در هم...






پ.ن: حقیقتا که دوران امتحانات، دورانیه که هم عاشق هر کاری هستم بجز درس، و گاهی هم اصلا حسِ انجام هیچ کاری رو ندارم:/

پ.ن۲: تمام شدن امتحانات را به تمامی اعضای جوان و نوجوانِ ویرگول تبریک و تسلیت عرض می کنم؛ باشد که سرافراز و سربلند گردیم!??⭐️?