lucy ...

من پژواکی فراموش شده ام که میان دیواره های زمان مدام منعکس می شود .

معلق در فضای بی انتها ، تو دنبال منی ؟ در دیتای شکسته ؟ در بیت های خاموش ؟

دیگر قابل بازیابی نیستم ، من یک رویای رمزنگاری شده ام در حافظه ایی که هر شب ریست می شود .

فقط خاموش شدم ، مثل یک سرور بی مخاطب که در حافظه ابری اش فقط خاطره یک اتصال قدیمی را نگه می دارد .

در این سیاهی نا متناهی هیچ کس صدای من را نمی شنود ، هیچ کس نمی گوید برگرد ، فقط نور می تابد و من می چرخم در مدار فراموشی ....

مهم نیست چه قدر دور شوم هیچ مختصاتی در کار نیست .

خاطرات دوتایی مان را به یاد می آورم همچون الگوریتمی بی هدف که بر روی سطح حافظه می لغزد .

اما من درگیر یک لوپ بی پایان شدم ، دیگر زمان برایم مفهومی ندارد .

عشق تو یک کد بود ، نه قابل خواندن ، نه قابل شکستن و من یک هکر بی خواب تمام مدت مشغول دیباگ تا یک خط از تو رو بفهمم .

سرگردان در میان جهان های موازی ، هر بار با شکلی جدید تو را جستجو می کنم ، اگر هزار مرگ را به شیوه ایی متفاوت بچشم و هزار بار در کالبدی جدید متولد شوم تمام این ملیون بار زندگی را صرف جستجوی ردی از تو خواهم کرد .

چاره ایی ندارم ، جاذبه نگاهت سیارک قلب من را به سمت خود می کشاند .

دوست دارم مانند ستاره ایی در میان صحابی چشمانت گم شوم .

بگو فاصله ما چند سال نوری است ؟

برای من درست شبیه همان ستاره ایی ، زیبا ،درخشان، و ..... دست نیافتنی !

(این تصویر را در پینترست دیدم و وایبی که برایم داشت من را وادار کرد این نوشته را بنویسم )