Paint the town

یکی از چیزهایی که جدیدا یاد گرفتم اینه که:
قبول مسئولیت و پذیرفتن نقش تصمیمات و اعمالت در اتفاقات منفی زندگیت نباید به معنای سرزنش و تخریب خودت باشه.
تو باید به خودت این اجازه رو بدی که اشتباه کنی تا بتونی پیشرفت کنی.
من این مثال رو همیشه برای همه می‌زنم:
هیچکس نیست که بگه من اولین باری که دوچرخه‌ سواری کردم (بدون چرخ‌های کمکی) تا همین امروز یک بار هم از روش نیفتادم.
هیچ نوازندهٔ پیانویی نمیاد بگه من از روز اولی که شروع به نواختن کردم خودآموز می‌تونستم چایکوفسکی بزنم.
هیچ کسی که زبانی رو به خوبی بلده هم از روز اول بلدش نبوده (حتی زبان مادری‌تون رو هم سال‌ها طول کشید تا یاد بگیرید).
از طرف دیگه مگه چند بار زندگی کردید که توقع دارید تجربهٔ همه‌چیز رو داشته باشید و پا در هر مسیری که می‌گذارید خیلی سریع و با کمترین میزان هزینه و ضرر به هدف مورد نظر برسید؟
زندگی این جوری جلو نمیره متاسفانه.

بی‌رحمانه‌ترین کاری که می‌تونی با خودت بکنی اینه که با دیگران مهربون و با درک باشی ولی خودت رو برای هر اشتباه کوچیکی تکه‌پاره کنی و انقدر به اون اشتباه فکر کنی که از کاه، کوه بسازی و بعد به خاطر همون یک اشتباه، بلکل دست از تلاش کردن یا جلو رفتن برداری.
مثلا موقع صحبت جلوی استاد و همکلاسیات اشتباه کنی و بگی «شاید من به درد زبان یاد گرفتن نمی‌خورم چون خیلی خنگ و کم‌هوشم. ببین همکلاسیام چقدر قشنگ حرف می‌زنن. من هیچوقت این زبان رو یاد نمی‌گیرم. پس چه فایده داره بیام کلاس اصلا؟ ولش کن.»
این تفکر بازنده‌ترین و مضرترین تفکر هر انسانی، به خصوص در سنین جوانی هست.

یکی دیگه از چیزهایی که بهش رسیدم در این‌ باره اینه که در بسیاری از مواقع به خصوص‌،
آدم‌ها ذاتا و از بدو تولد خوش‌شانس نیستند.
اون‌ها انقدر می‌رند جلو، و انقدر خودشون رو در مسیر حرکت شانس قرار می‌دند تا بالاخره یک‌جای کار شانس بهشون رو میاره.
مثلا تو یک بار امتحان میدی، بدشانسی میاری و سوال‌هایی برات میفته که اصلا از نمونه سوالات سال‌های قبل نبوده.
امتحانت رو پاس نمی‌کنی.
تو تصمیم می‌گیری که بی‌خیال بشی و دیگه براش نخونی.
همکلاسیت/دوستت هم اون امتحان رو پاس نکرده. اما…
می‌شینه سوال‌هایی که توی امتحان اومد رو برای خودش می‌نویسه، دوباره مرور می‌کنه، چک می‌کنه کجاهارو نخونده، نقاط ضعفش کجا بوده.
و دوباره امتحان می‌ده…
و این دفعه سوال‌هایی که میاد عینا شبیه به نمونه سوالات قبلیه.

اون پاس می‌کنه….
تو می‌مونی….
تو معتقدی اون شانس داشته و تو بدشانسی.
ولی قضیه این جاست که اون همکلاسیت فهمیده که تو همیشه قرار نیست دست بهتر رو توی بازی داشته باشی.
باید یاد بگیری با همون کارت‌هایی که داری بازی رو جلو ببری تا به جایی برسی که بتونی ببری.
این یه مثاله از این که بعضی آدم‌ها انقدر دنبال راه‌حل می‌گردند تا بالاخره پیداش کنند.
شانس همیشه برای کسانی خواهد بود که:
۱- ایمان دارند که خوش‌شانسند و همه چیز خوب پیش می‌ره. حتی اگر اول کار خراب بشه بالاخره آخرش خوب می‌شه (بر حسب تجربه دیدم که این جواب داده).
In other words, delulu is the solulu:)

۲- با یک بار اشتباه کردن و شکست خوردن خودشون، خودشون رو از دور خارج نمی‌کنند.
تا آخرین لحظه شانس‌شون رو امتحان می‌کنند. تا آخرین لحظه تمام گزینه‌ها رو امتحان می‌کنند تا بالاخره یکیش جواب بده.


بدترین اتفاقی که می‌تونه بیفته چیه؟
شکست بخوری؟
با اصلا امتحان نکردن هم داری شکست می‌خوری.
تازه تو از اونی که به هرحال جلو رفته هم عقب‌تری.
چون اون شخص تجربهٔ بیشتری از تو داره حتی اگه به هدف مورد نظرش نرسیده باشه.
تو خودت، دستی دستی، مانع پیشرفت خودت شدی.
گاهی اوقات پیشرفت به معنای بازده قابل شمارش و لمس نیست که بازنشر و الگو گرفتن برای پیشرویه.
گاهی اوقات پیشرفت همون تجربه‌ایه که به شدت ارزشمند و گرونه و اگر داشته باشیش مراحل بعدی زندگیت رو شاید بتونی خیلی راحت‌تر جلو ببری.