جهان با من همراه شو!
آهنگ گوشخراش
حدود یک ماه دیگه ۱۸ سالگیم تموم میشه. ۱۸ سالگی خیلی سخت و عجیب غریب و پر از تجربه و چالشهای مختلف بود برام.
از کنکور دادن دانشجو شدن، ریجکت شدن، ترک کردن و شکستن دیوار شیشهای غریبه آشنا و بستن پرونده ۳ ساله دراما، ماجرا داشتم توی ۱۸ سالگیم.
اما خب الان ۷۰ درصد دلایل پشت این صحنههای دراماتیک برام خندهدار و احمقانه شدن و بنظرم بخشی از تجربههای ۱۸ ساله بودنه که باید اونا رو توی جوونی میداشتم و درسام رو ازشون میگرفتم و مطمئنم هیچکس مثل من نمیتونه از این ماجراها درس بگیره.
الان بالاخره دارم میفهمم زندگی چجوری کار میکنه و آدمهای توش قراره چجوری باهام رفتار کنن.
مثلا فهمیدم که ایرادی نداره اگه یه ماه خیلی کتابخون باشم و بعد یک ماه اصلا کتاب نخونم. فهمیدم که هیچ مشکلی نداره اگه برای ۷ ماه دوست نداشتهباشم هیچ فیلم یا انیمه یا سریالی ببینم. فهمیدم که ایرادی نداره اگه یسری از آدما دوستم ندارن. هیچ مشکلی نداره اگه از یه آدم از همهلحاظ خوب و بینقص خوشم نمیاد. هیچ مشکلی نداره اگه آدمها از زندگیم برن و آدمهای جدید وارد شن. هیچ ایرادی نداره اگه تنهایی نهار بخورم یا درس بخونم یا توی بوفه بشینم و پاستیل بخورم. هیچ ناراحتی نداره اگه بقیه هیکلم، ستون فقرات خمیده، محل زندگیم، سطح درسیم، قیافه و دماغم، مهارتام، علایقم، لباسام، صدام و افکارم رو مسخره کنن چون واقعا فهمیدم که بدست آوردن تایید آدما خیلی راحته. خیلی راحت میتونی باهاشون صمیمی شی و کاری کنی که دوستت داشتهباشن و هیچوقت نذارن تنها نهارتو بخوری. همچنین اینم فهمیدم که اگه خودم نباشم و یلدایی باشم که اونا میخوان، یلدایی نیستم که خودم میخوام و از اونجایی که اگه نظر خودم رو برآورده نکنم، از خودم خشمگینم، هیچوقت نمیتونم خوشحال باشم. و هم اینکه انقدر آدمها زیادن و تنوع دارن که قطعا میتونم چندنفر رو پیدا کنم که این ترکیب ساده عجیبغریب منحصربهفرد یلدا رو بپذیرن و دوست داشتهباشن و جدی حاضر نیستم راحتی و آرامش و گرمی بودن تو اون نوع روابطی که یلدای واقعی خودش رو بروز میده، بفروشم به این روابط دوزاری که فقط دنبال تایید و بزرگ شدن و بزرگ شدن هستن.
درسته الان توی شرایط خوبی نیستم، آسیب دیدم و تحقیر شدم و حس بدی دارم ولی خوشحالم. انگار بالاخره فهمیدم که چیزها چجوری کار میکنن و من باید باهاشون چجوری رفتار کنم. یعنی فهمیدم که همین غمی که میره و میاد، عادیه و باید بپذیرمش. باید بپذیرم که من غمگینم. من الان غم دارم و میپذیرمش و حسش میکنم و ازش استفاده میکنم.
بالاخره بعد این همه مدت احساس راحتی میکنم. احساس میکنم توی پوست خودم راحتم. نه که لزوما عاشق خودم باشم. صرفا با چیزی که هستم راحتم و پذیرفتمش و هیچوقت اجازه نمیدم یه آدمی به من حس کمبود بده. بهم بگه که چرا با اینکه کل زندگیت توی دانشگاهه معدلت الف نشده؟ بهم بگه که چرا هیچچیزی جز درس بلد نیستی؟ بهم بگه که چرا اینطوری از کلمات استفاده میکنی؟ بهم بگه که بیثباتم. بهم بگه که احساسی و خیلی منطقیام. بهم بگه که بیرحمم و آدمها رو ترک میکنم. نه دیگه به هیچ عنوان نمیذارم این اتفاق بیفته.
میدونید دیگه از این به بعد تصمیم گرفتم محکم راه برم، محکم خودم رو ابراز کنم و به خودم اجازه بدم یه ترکیب احمقانه باشم و آهنگ عجیب غریب گوشخراش یا یه عطر با نتهای عجیبغریب و ناهمخون باشم. چون این آدمها جدی ارزشش رو ندارن تا خودم رو اذیت کنم بخاطرشون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر چیزی هزینه ای داره حتی نفس کشیدن ولی یه موردی هست که شاید اینطوری نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده جات007]: داستان برادری...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هویت چیست؟(پراکنده نویسی.5)