آینه پارادوکس

در تمام لحظات زندگی‌ام، او را می‌بینم. از هر گوشه‌ای سر و کله‌اش پیدا می‌شود. هرجایی می‌روم، تعقیبم می‌کند و بعد جلوی چشمم ظاهر می‌شود.

حقارت مانند یک مار غول آسا، دور من می‌پیچد و با هر حرکتم، محکم‌تر می‌پیچد. پس مجبورم همانطور بی‌حرکت بمانم. فقط با توقف، در برابرش دوام می‌آورم.

متوجه شدم که دیگر به خط پایان رسیدم. دیگر هیچ امیدی وجود ندارد. همه آدم‌ها در حال تلاش کردن برای بهتر شدن هستند. اما من نه. در همه چیز از دیگران کمتر هستم.

دستاوردهایشان مانند مدال طلا در مقابل چشمانم می‌درخشد. من همیشه روی صندلی ذخیره خواهم ماند. هیچ‌گاه به زمین بازی تعلق نخواهم‌داشت.

اما من فقط خودم را سرزنش می‌کنم. در حالی همه به خودشان باور دارند و پیشرفت می‌کنند. در این دنیا دوام نمی‌آورم. من هیچ تلاشی نمی‌کنم و راهی را شروع نمی‌کنم. شاید چون می‌ترسم شکست بخورم و از نظر بقیه خوب نباشم؟... انگار شماره چشمانم، شماره چشم دیگران است.

یکی از چیزهایی که باعث شده تبدیل به چنین آدمی شوم، خودخواهی من است. می‌ترسم که نتوانم در کاری عالی به نظر برسم. می‌ترسم که در نظر دیگران خوب به نظر نرسم.

پس به کنج خودم پناه می‌برم و از بقیه قایم می‌شوم. اما آنقدر در آنجا مانده‌ام که تارهای عنکبوت من را گیر انداخته‌اند. دست و پا زدن دیگر فایده‌ای ندارد. بزودی این عنکبوت حقارت سراغم خواهد‌آمد.

می‌بینم که چقدر بقیه به راحتی با هم رابطه برقرار می‌کنند. اما من کلی تمرکز می‌کنم که در روابطم اشتباهی نداشته‌باشم و گند نزنم به همه چیز. اینکه کسی از من ناراحت شود، برایم آزاردهنده است. پس هر طور شده سعی می‌کنم خودم را روبه‌راه نشان بدهم.

دلقک در داخل چادر سیرک، اسباب خنده دیگران است و در بیرون از چادر، قطره‌ای در دریای مردم است. هیچکس غم این دلقک را نمی‌بیند. شادی‌اش را نمی‌بیند. خشمش را نمی‌بیند. چون همه او را با چهره‌ی سفید و دماغ گنده و لب‌های سرخ می‌شناسند.

از بیشترین دلایل این احساس، ترس از سرزنش و تمسخر توسط دیگران است. خانواده، دوستان، اطرافیان. آن هم زمانی که ببینند دارم اشتباه می‌کنم و یا تحملم را از دست داده‌ام. و آن‌گاه است که بر تمام احساساتم قفل و زنجیر می‌زنم. و خدا نکند روزی این خون‌آشام بخواهد از تابوتش بیرون بیاید.

هیچ‌گاه نتوانستم خودم را جزء آدم‌های دیگر بدانم. چون می‌ترسم در مقابل‌شان، آدم به نظر نیایم. که اینطوری بیشتر برایشان آدم به نظر نمی‌آیم.

اما حقیقتی دردناکتر از این هم برایم وجود دارد. من هم چنین آدمی هستم. بازتاب دیگران. با انگشت اشاره‌ام بقیه را نشانه می‌گیرم و به شخصیت‌شان شلیک می‌کنم. آیا به این معنی است که من از خودم می‌ترسم؟!




پ.ن 1: نوشتن یک متن با تمام احساسات با بازنویسی همان متن، از زمین تا آسمان با هم فرق دارند.

پ.ن 2: وقتی یکی از پست های خانم داوری را خواندم که از حال متناقض خودشون گفته بودن، تصمیم گرفتم از حال متناقضم بنویسم. امیدوارم حال ایشون بهتر بشه😃

پ.ن 3: این نوشته، ترکیبی از خرده یادداشت‌هایم است که گرد هم آمدند تا احساساتم را بیان کنند.