اولین ماهی که زندگی کردم!

زندگی من در سه سال اخیر مثل یه مرداب ثابت بود، هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد، منظورم اتفاقیه که بتونم کاری برای تغییرش بکنم و به جای یه تماشاگر صرف، توی ماجرا نقشی داشته باشم!

اما این ماه فرق داشت، روز به روز و ثانیه به ثانیه اش تنش بود و تلاش، هیجان بود و خنده، یه جورایی با اینکه این ماه هم از اتفاقات بد خالی نبود بهترین ماه زندگیم تا به حال بوده!

پرده اول؛ فرهاد و عشق بی‌پایان!

هرچی میگذره دنیا عجیب تر میشه، آدماش عجیب‌تر!

وقتی شروع به کار به عنوان یه مترجم کردم به طرز عجیبی بیکار بودم، عملا هیچ پروژه ای به من نمی‌رسید چون سابقه کار نداشتم، خیلی جالبه نه؟ بهت کار نمیدن چون سابقه کار نداری!

این موضوع توی روزگاری که حسابی از نظر مالی توی فشار بودم واقعا رو مخم بود.

یه روزی به سرم زد عکس و اسم اکانتم رو عوض کنم بلکم فرجی شد، اولین اسم و اولین عکسی که دستم می‌رسید رو گذاشتم برای اکانتم، بیتا، مترجم زبان انگلیسی!

بیتا هستن، کوچیک‌ شما!
بیتا هستن، کوچیک‌ شما!

کمرم زیر بار سفارشات پیاپی خم شد، به حدی که مجبور شدم مدتی اکانتم رو ببندم تا به همین سفارشاتی برسم که گیرم اومده، وفور نعمت بود عملا!

دیگه کم کم نمونه کار برای خودم جمع کردم و خیالم از بابت ادامه دار شدن سفارشات راحت شد، بعد یه مدت که پول ترجمه به نظرم به زحمتش نمی‌ارزید زدم تو کار تولید محتوا که دو سه برابر ترجمه دستمزد داشت، و کم کم سئو.

این وسط یه کارفرما گیر آوردم که واقعا دست و دلواز بود، فرهاد نامی که تقریبا پنجاه درصد بیشتر از هزینه لازمه رو پرداخت می‌کرد. هر وقت سوالی داشتم راحت و بی دردسر جوابم رو می‌داد، حتی رمز و راز های طراحی سایت رو هم خیلی ساده بهم گفت.

اما یه روز گفت، «بیتا خانوم من از شما خیلی خوشم اومده، دوست دارم اگه بشه شما رو یکمی بیشتر بشناسم، میشه یه قراری بزاریم حضوری همدیگه رو ببینیم؟»

داداشم فریدون
داداشم فریدون

بله، گویا به عنوان یه خانوم مرز هایی بود که باید رعایت می‌کردم اما فراموش کردم.

این شد که به دو تا از دوستام سپردم که در نقش داداش های صوری بیتا، فریدون و فرشید دمار از روزگار فرهاد در بیارن، خداروشکر همین کافی بود و لازم نشد دست به دامن شوهر صوریم، آقا فردین بشم😅

در آخر بهترین مشتری که تا حالا داشتم رو بلاک کردم، و از اونجایی که اسم و عکس اکانتم قابل تعویض نبود جهت کاهش مخ زنی و دلبری های من، کامل حذفش کردم.

یه اکانت تازه به اسم خودم زدم، اما باز هم با برهوت مواجه شدم:)

پرده دوم: اولین بار بعد از چهار سال!

به نظرم بهترین سن هر کسی سن ۱۵ تا ۱۷ سالگی اونه، همه چیز رو به راهه، کسی ازت توقع نداره خرج خودت رو بدی و از نظر قانونی یه بچه ای، اما هرکاری که از یه بزرگسال برمیاد از تو هم برمیاد!

بعضی ها هم هستن که به این دوره میگن دوران سرکشی! خیلی از نوجوان ها ترجیح میدن تو این دوره بیشتر با دوستانشون در ارتباط باشن تا خانواده.

ولی خیلی از ما چنین دوره ای رو تجربه نکردیم، ۱۵ تا ۱۷ سالگی من زیر سایه کرونا و سال بعدش هم زیر ساله کنکور گذشت.

در نتیجه من تا حالا گردش با دوستان رو تجربه نکرده بودم، حداقل نه بیشتر از سه چهار ساعت.

اما بالاخره خیلی اتفاقی دو تا از دوستان دانشگاهم‌ داوطلب شدن که با من به کتابخانه جندی شاپور ایران مال بیان!

ساعت هشت صبح زدم بیرون و هشت شب، خرد و خمیر برگشتم، تمام فردا درحال ریکاوری بودم!

فقط سه کلمه در مورد اون دوازده ساعت بیرون رفتن دارم که بگم، دیوانه‌وار خوش گذشت!

کدوم منم؟ (سه تامون عینکی بودیم، اسم دو تامون هم حسین بود!)
کدوم منم؟ (سه تامون عینکی بودیم، اسم دو تامون هم حسین بود!)


پرده سوم: تاج گذاری امپراتور!

تایپ کردم: «حسین»

[این نام کاربری قبلا انتخاب شده است]

یادم نیست دقیقاً برای چی، اما لازم بود توی سایت یه بانک ثبت نام کنم، بعد از رد کردن هفت خوان و بارگزاری هزار جور مدرک توی سایت فس فسی بانک، رسیدم به خوان آخر، انتخاب نام کاربری.

«علی نقی»

[این نام کاربری قبلا انتخاب شده است]

«اکبر حسین ۱۷۶»

[این نام کاربری قبلا انتخاب شده است]

«تف تو این زندگی!»

[این نام کاربری قبلا انتخاب شده است]

اما مشکل این بود که هر نامی که می‌زدم قبلا انتخاب شده بود!

«امپراتور گوموآ!»

[به پنل کاربری خود خوش آمدید امپراتور!]

«جان؟»

و متاسفانه نتونستم نام کاربری رو تغییر بدم، یکی از وحشت های زندگیم اینه که برم بانک و به این نام صدام کنن.
امپراتور گوموآ به بادجه چهار.
امپراتور شما شرایط دریافت وام رو ندارید!

چطور جرئت میکنی؟؟؟؟؟!
چطور جرئت میکنی؟؟؟؟؟!


شاید به نظرتون چیز خاصی نیاد، اما از اونجایی که همه دوستام بعد شنیدن این قضیه منو امپراتور گوموآ سیو کردن هنوز درگیرم😅




اما این ماه فقط خاطرات طنز تفریح نبود، نه سختی و تلخی های خودش رو داشت. بخاطر خواسته های فضایی کارفرمام باهم دعوا کردیم و تصمیم گرفتم قراردادی که روش حساب کرده بودم رو سه ماه زودتر فسخ کنم.

اختلاف جزئی با خانواده داشتم.

اکانت فریلنسری و سابقه ام پرید.

اما زندگی همینه، شیرینی، تلخی، هیجان، تنش، همه و همه رو یکجا داره!

پس این ماه اولین ماهی بود که نفس کشیدن توی دنیا رو حس کردم، اولین ماهی که توی این دنیا زندگی کردم، این زندگی ایه که می‌خوام!

خداروشکر که این ماه عالی بود.

خداروشکر که فرصت های شغلی خوبی دارم.

خداروشکر که درس خوندن رو شروع کردم.

خدایا ممنون، برای همه چیز!

پس خدایا:

«Let my Adventure gose on, forever!»

پی‌نوشت: با توجه به دخالت خدای حاشیه‌‌ی ویرگول، لازم دونستم یه سری موارد رو در مورد پرده اول توضیح بدم.

۱:بیتا در اون سایت به عنوان یه زن متاهل ثبت شده بود، و این مرد علارغم دونستن این موضوع بهش پیشنهاد داد، و ماجرا با بلاک اون در همون شب خاتمه پیدا کرد، اغراق یکی از ستون های اصلی طنزه.

۲:قصه برادران بیتا صرفا یه شوخی بود با تعدادی از دوستان ویرگولی که خودشون متوجه شدن.

۳:اکانت دختر خودم رو بعد از دیدن حجم هول بودن مردان سرزمینم حذف کردم.