تمام هنر برای ابر بود اما؛ همه برای باران شعر می گفتند...!
سرگردان بین مرگ و زندگی
مریض تخت روبهروییام در اثر خفگی به فجیع ترین شکل ممکن جانش را از دست داد.
از وقتی وارد بیمارستان شد و روبرویم قرار گرفت و تقلا میکرد برای اندکی نفس کشیدن، تا وقتی که مانیتور خط صاف را نشان داد و نفس هایش خاموش شدند و چشم هایش از حدقه بیرون آمده بودند را شاهد بودم!
همه اینها باعث نشد تمایلم برای زنده بودن بیشتر شود.
حتی وقتی با عجله تختش را راهیِ سی پی آر کردند و دخترکش هی جیغ میکشید و با فریاد میگفت ماماااااان،مامااااان، ماماااان ...
و مادرش که صدایش را نشنید، زجه هایش را ندید، از حال رفتنش را هم احساس نکرد که دلش به رحم بیاید و چشمانش را باز کند و لبخندی بر رویِ جگرگوشه اش بپاشد تا بلکه آرام بگیرد.
دیدن این صحنه هم باعث نشد که نخواهم بمیرم.
یا خانومِ مسنِ کناریام که در حالِ جان دادن بود و پسرش زیر گوشش زمزمه هایی میکرد که نمیشنیدم، آرزو کردم که ای کاش زنده بماند تا پسرِ بزرگش بیش از این بیقراری نکند و مثل بچه های تازه متولد شده زار زار اشک نریزد اما باز هم از مرگ بیزار نشدم.
یک خانومِ مسن دیگر هم آنطرف تر بود ، کل بچه ها و نوه ها و شوهر و خواهر برادرش دورش جمع شده بودند .
میتوانم بگویم سر جمع به ۵۰ نفر هم میرسیدند و من در عجب بودم ک چگونه اجازه ورود را گرفتهاند.
فرزندانش نفر به نفر بالای سرش می آمدند و با گریه صدایش میکردند و پیشانی اش را میبوسیدند.
آنقدر فضای متشنجی را ایجاد کرده بودند ک خود بیمار نیز زار زار گریه میکرد و میگفت «من دیگ میمیرم!»
با دیدن این صحنه هم از مرگ بیزار نشدم.
هرچند بعد تر مشخص شد که مشکل ایشان صرفا بالا رفتن فشار خون بود و آنچنان خطرناک هم نبود.
و آنجا مطمئن شدم که طرز برخورد اطرافیان چقدر در روحیه آدمی تاثیر میگذارد!!
نگاهی ب دایی ام که در کنار تخت، بر صندلی نشسته بود انداختم و لبخندی بر لبانم نشست!
چه بسا وضعیت من فجیع تر بود و فراموشی موقت گرفته بودم، با وجود اینک سرشار از استرس و نگرانی بودند اما در همان حال برای من جوک تعریف میکردند و میخندیدند تا روحیه ام حفظ شود.
بارها دیدم مادرم حین خندیدن یکهو صورتش بی حرکت میماند، انگار که خشکش زده باشد، و وقتی خیره ی چشمانش میشدم ، اشک را درونِ آن سرتاسر حلقه زده میدیدم و آنجا فهمیدم که در تقلای سرازیر نشدن آن است.
این صحنه هم باعث نشد از مرگ بدم بیاید.
نمیدانم از کی و چگونه اینطور قلبم به سنگی بی احساس تبدیل شده است !
نمیدانم، اما همچنان از زندگی بیزارم...
همچنان زندگی برایم پوچ است و خواهانِ مرگم اما...
شاید هم قلبم کمی از قبل نرم تر شده است که دیگر به عملی کردنِ خودکشی فکر نمیکنم و بخاطر خانواده ام ک شده میخاهم زنده بمانم.
آری خانواده، منی ک همیشه از خانواده فراری بودم و هیچوقت در جمعشان حضور نداشتم، این روزها فهمیدم که تنها آنها در هر شرایطی کنارم میمانند و رهایم نمیکنند.
همه آدم ها روزی تورا ترک خواهند کرد ، زیرا هیچ تعهد خاصی نسبت به تو ندارند و هروقت حوصله ات را نداشتند میتوانند بگذارند و بروند... مانند آن چهار عدد به اصطلاح دوستی که من حتی بیشتر از خانواده رویشان حساب باز کرده بودم، اما با دیدن حالِ بد و افسردگی ام، من را منبع استرس نام گذاری کردند و رهایم کردند تا به گمانِ خودشان به آرامش برسند.
شاید این ها را میبینم که تمایلِ زندگی کردن در من کاهش میابد.
که میداند ؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
.مثل یک گلادیاتور به میدان درس میروم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرت و پرت نامه | کاملا متضاد اما باهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (4)