کمی گپیدن، پس از کلّی کپیدن!

سلام و عرض ارادت خدمت تمام دوستان گرامی.

عیدی که هیچ اعتقادی به آن ندارم، بر شما که به آن اعتقاد دارید، مبارک باشد. امیدوارم سالی که تحویل گرفتید، شما را تحویل بگیرد!

اگر هنوز خیر سرتان مانند من مسلمان هستید و روزه می‌گیرید، روزه‌هایتان قبول حق‌تعالی. امیدوارم که مانند من فقط گرسنگی نکشیده باشید!

کلّی یادداشت توی پیش‌نویس دارم ولی حال ویرایش و انتشار آن‌ها را ندارم. پس این یادداشت را در حالی شروع می‌کنم که هیچ پیش‌زمینه‌‌ی خاصی توی ذهنم ندارم. یک بداهه‌نویسی محض که معلوم نیست چه جوری می‌خواهد شروع و چگونه می‌خواهد تمام شود.

بعد از بازنشستگی زودتر موعد و خودخواسته، بیشترین کاری که انجام داده‌ام، کپیدن و یا همان خواب بوده است. بارها برای آمرزش سازنده‌ی کلونازپام‌هایی که به همراه سحری می‎خورم، فاتحه‌ نثار کردم. آن‌قدری که برای او فاتحه فرستادم، برای اموات خودم نفرستادم! انتقام تمام صبح ‌زودهایی که بلند شدم و رفتم اداره را گرفتم. البته در لابلای این کپیدن‌ها، چند کتاب هم مطالعه کرده و چند یادداشت هم در سایتم منتشر کردم.

در این یکی دو ماه، چیزهایی را تجربه کردم که کمتر توی زندگی‌ام یا توی این چند سال تجربه کرده بودم. تجربه‌ی اول، برزخ است. به خوبی متوجه معنی برزخ شده‌ام. در بزرخ‌ترین حالت عمرم به سر می‌برم. از کار کنده شده‌ام. این کندگی از هر چیز و هر جایی که باشد، گویا خیلی خوشایند و دلچسب نیست. چه کندگی از رحم مادر باشد، چه کندگی از سیگار و دخانیات، چه کندگی از وطن و خویشان و یا کندگی از کاری که چند سال درگیرش بوده‌ای.

و حالا در این فکر هستم که نقشه‌هایی که عمری در سر می‌پروراندم را چگونه پیاده کنم؟ هر چند می‌دانم که نقشه کشیدن از مضحک‌ترین کارهای بشریت است. یعنی خدا منتظر است تو نقشه بکشی و به ریش تو بخندد و نقشه‌هایت را بر آب کند. اصلاً یادداشت «نقشه مال خودت گالیور» را برای همین نوشتم! توی فیلم‌ها هم که دیده‌اید چند نفر می‌‎نشینند و مثلاً نقشه‌ی سرقت می‌کشند، بعد موقع سرقت که می‌شود گند می‌خورد به نقشه‌شان! چه کنیم، زندگی همین است. باید همچنان به دنبال آرزوهای چرت و پرت و یا به خیال خودت متعالی‌ باشی و بعد هم در حالی که به قول آرتوش، سینه‌ی تاریکت سنگ قبر آرزوهاست روانه‌ی قبر شوی.

تجربه‌ی دیگری که در این چند وقت داشتم دور ماندن از فضای ویرگول بود. اگر بگویم دلتنگ نشدم، دروغ می‌گویم. گاهی یواشکی آمدم، خواندم و بدون هیچ واکنشی رفتم. نمی‌دانم دچار چه مشکلی شده‌ام که دیگر حتی واکنشم هم نمی‌آید. با خودم می‌گویم خوب که چه؟ این همه نوشتیم که چه شد؟!

و یادمان نرود که دیر یا زود، یک روز همه‌مان باید از هم جدا شویم. تقدیر، ناگهان مانند یک بمب، وسط زندگی‌مان منفجر می‌شود و همه‌ی ما را از هم جدا خواهد کرد. پس بیایید گاهی، محض تمرین هم که شده است، طعم گس این جدایی را پیشاپیش بچشیم. مرحوم آنولین را یادتان رفته است؟ انگار همین دیروز بود که برایم فال حافظ گرفته بود. چطوری آمد؟ چطوری دلمان را برد؟ و چطوری رفت؟ ای داد بیداد! نقاشی‌ای که از بنده کشیده بود را به خاطر دارید؟! خدایش بیامرزد. ما، آدم‌هایی که سر راه همدیگر قرار می‌گیریم با همین کلمات به هم دلبسته می‌شویم و حتی اگر روزی بی‌خیر یا باخبر، بگذاریم برویم، کلماتمان در همدیگر ته‌نشین می‌شوند. و خدا می‌داند تا الان کلمات چندین نفر در وجود دست‌انداز و شما ته‌نشین شده است؟

تجربه‌ی دیگر، آماده کردن بساط کوچ از شهری است که در آن متولد و بزرگ شده‌ام. آمادگی برای فاصله گرفتن از پدر و مادر و خواهر و برادری که از جانم برای عزیزتر بوده و هستند. آمادگی برای فاصله گرفتن از شهر بی‌رحمی که دیگر برایم کمترین ارزش و ارج و قربی ندارد. پدرم تهدید می‌کند که اگر بروی دیگر امکان برگشت نداری و من در جوابش می‌گویم تنها جایی که آدم اگر برود، الحمدلله امکان برگشت ندارد، قبر است.

چند کارتن کتاب جمع کرده‌ام و چند کارتن دیگر هم باید جمع کنم. نیمی از اساس خانه‌مان، کتاب است. این روزها بیش از پیش به معنی «كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا» پی می‌برم. این کتاب‌های لعنتی، زندگی را از من و به تبع آن از اهل و عیالم گرفتند و به جایش به من چه دادند؟ به جز توهم دانایی! هیچ! هیچ! هیچ، هم زیاد است، کمتر از هیچ چیست؟ همان!

کمی هم از بچه‌فیلسوف بگویم که در ماه رمضان امسال رویم را حسابی کم کرد. همیشه حسین را به این‌که نمی‌تواند جلوی شکمش را بگیرد، متهم می‌کردم و حتی به شوخی او را "بابا پنجعلی" خطاب می‌کردم. هرگز تصوّر نمی‌کردم که بتواند در ده سالگی و با این تن نحیفش، روزه‌ی کامل بگیرد. ولی خوب از این یازده روزی که از ماه رمضان امسال گذشته، هفت هشت روزش را روزه‌ی کامل گرفته است و بقیه را هم که نگرفته است با التماس و اجبار بوده است. دیگر روزه‌ی کلّه‌گنجشکی را بچه‌بازی می‌داند و خودش را جزو آدم بزرگ‌ها حساب می‌کند. وقتی برادر بزرگش می‌گوید من ازدواج نمی‌کنم، حسین می‌گوید من ازدواج می‌کنم. مسلمان باید ازدواج کند! ان شاء الله خدای عزیز تمام این فرزندان مرز و بوم و فرزندان جهان را عاقبت به خیر کند، حسین و برادرش هم، در کنار آن‌ها عاقبت به خیر کند.

اوضاع غزه، هر روز بدتر از دیروز. در خبرها آمده است که مردم غزه دیگر دانه‌ی پرندگان را هم برای خوردن پیدا نمی‌کنند و در بهترین حالت باید علفی برای خوردن بیابند تا بلکه بتوانند زنده بمانند. آخر این چه مسلمان بودن است که ما هستیم؟ ما چگونه اسم خودمان را مسلمان گذاشته‌ایم؟ ما سحری و افطار می‌لمبانیم و سریال طنزمان را می‌بینیم و مردم غزه... ای کاش مسلمان نبودم. شاید این‌جوری کمتر خجالت می‌کشیدم و خودم را لعنت می‌کردم. خاک بر سر من و این مسلمانی‌ام. خاک. و مرده‌شور تمام سازمان‌های بین‌المللی و حقوق بشری بی‌خاصیت دنیا را ببرند. ای کاش می‌شد از سر تا پایشان را به صورت نمادین گوه‌مالی کرد!

راستی بگذارید چند کلمه هم در مورد شعار امسال رهبری بنویسم. شعار «جهش تولید با مشارکت مردم». خوب خدا را شکر که مسئولان کشور، امسال فشار کمتری را باید تحمّل کنند! (نه که حالا قبلاً خیلی تحت فشار بودند!) چون آخر سال که بشود وقتی تولید، مانند سال‌های قبل، هیچ جهشی پیدا نکند، می‌توانند بگویند ما تلاشمان را کردیم، متاسفانه مردم مشارکت خوبی نداشتند!

یادتان است شهریور و مهر پارسال، وقتی مسابقه برگزار می‌کردم، برخی از دوستان گفتند که ما درگیر کلاس و مدرسه و کنکور هستیم و از این حرف‌ها و کلّی ناز و عشوه آمدند؟! برایم جالب است که این دوستان بعد از آن مسابقه، رکورد حضور در ویرگول را شکانده‌اند! هر پُستی را که باز می‌کنی، نظرشان را زیرش می‌بینی. بینوا، پدر و مادرانی که دلخوش هستند شما با این نحوه‌ی درس‌خواندن و کنکور دادن، به جایی برسید! [به نیابت از آن‌ها و خودم، صورتم را چنگ می‎زنم!]

چقدر وجود دوستان دهه‌ی هشتادی مانند «امیرمهدی مهرگان» آدم را به آینده، کورسویی امیدوار می‌کنند. پیشنهاد می‌کنم، اگر دهه‌ی هشتادی هستید، یادداشت «یه عیدی ناب برای دهه هشتادیا!»ی ایشان را بخوانید.

راستی دیدید همان‌طور که پیشی‌بینی کرده بودم، با نبودن دست‌انداز هم آب از آب تکان نخورد؟ خدای عزیز را شکر. آن‌قدر دوستان درجه‌یک با ایده‌های بکر در ویرگول هستند که سفت و محکم دارند می‌نویسند. دختر مهتاب. زهرا خانم. خانم دهقانی. سیّد مهدار. آقای دادخواه و... . دوستان حداقل تا وقتی ندانند که تنها حکم کالایی را برای فروشگاه ویرگول دارند، همچنان خواهند نوشت!

بر شما باد که زندگی را هرگز مانند این ابله، سخت نگیرید. زندگی بدون من و شما هم ادامه خواهد یافت. اگر تمام مردم کره‌ی زمین با هر پُست و مقامی که دارند را داخل یک هاون بزرگ بریزند، بکوبند و عصاره‌شان را بگیرند، چیزی به جز چند قطره ادعای بدبو باقی نخواهد ماند!

اثر دیوید آگنجو
اثر دیوید آگنجو
حُسن ختام:

هیچی!