شبِ شراب، خرابم کند به بیداری...

گفتم دوباره بنویسم. از آن شب‌نامه‌ها و آشفته‌نگاری‌ها. از آن بی‌برنامه‌نویسی‌ها. که غیرمنتظره است. که می‌زنی زیر میز کارهایت و فقط می‌خواهی بنویسی. که خسته‌ای از چارچوب‌ها. که می‌گویی بس است. راضی نیستی از وضعت. که می‌خواهی بروی بیرون. اما نمی‌دانی کجا. که می خواهی راه بروی. اما نمی‌دانی با کی. که می‌خواهی نباشی. اما نمی‌دانی چرا. منتظری. اما نمی‌دانی برای کی یا چی.

در عین حال شروع می‌کنی به نوشتن و باز هم نمی‌دانی چه بنویسی. ولی می‌دانی که باید چیز یا چیزکی بنویسی. نمی‌دانی حوصله‌ات کجا رفته یا کجا می‌توانی پیدایش کنی. فقط می‌دانی که نداری‌اش. گهگاهی آدم روی دور می‌افتد. حالش بد نیست. خوب هم نیست. اما همین که بد نباشد خودش خوب است. سرش گرم است و نسبتا راضی است. اما بیشتر اوقات قضیه برعکس است. یعنی حالت خوب نیست. ولی بد هست. و همین که خوب نباشد خودش بد است. سرت گرم است. ولی ناراضی هستی و از این گرما لذت نمی‌بری؛ می خواهی سرد و فسرده‌اش کنی و از شر آن خلاص شوی. باید چه کنی؟ شاید می‌دانی؛ اما جَنَمَش را نداری. از طرفی دچار یک بی‌قیدیِ خاصی شده‌ای. یک بی‌خیالی. که می‌تواند زیان‌بار هم باشد. ولی به شکل جالبی از آن لذت می‌بری.

آینده را می‌بینی و به نتایج احتمالیِ کارت می‌خندی. و می‌گویی خب که چی؟ فوقش طرد می‌شوم. فوقش فلان موقعیت را از دست می‌دهم. همان نتایجی که قبلا هم با آن‌ها روبه‌رو شده‌ای را در ذهن مجسم می‌کنی. دچار یک آینده‌نگریِ توام با پوچی می‌شوی. یعنی می‌دانی، ولی نمی‌بینی. اندکی مسیر را عوض کنم. انگار باید وارد یکی از همین کوچه پس کوچه‌هایی که الان در ذهنم ایجاد می‌شود بپیچم و چیز دیگری بگویم. امشب فرمان را رها کرده‌ام. باید ببخشی. خب بگذار از چیزی بگویم که تا حالا در اینجا درباره‌اش نگفته‌ام و شاید هم حرف زدن از آن به من نیاید. ولی این فاصله و دَم نزدن از آن تعمدی بوده است.

امشب از عشق بگویم. بگویم؟ برای خودم و در خلوت‌هایم زیاد درباره‌اش نوشته‌ام و زیاد با و برایش کلنجار رفته‌ام. اما آنقدر آن تراوش‌ها خالص و عریان و بَدَوی بوده‌اند که فقط باید در همان جایی که نوشته شده‌اند بمانند و فراتر نروند و به دست کسِ دیگری نرسند. مگر یک نفر. شاید هم نه. هیچ‌کس. اصلا سخت است اگر بخواهی از این ساحَت بنویسی و چارچوب‌مند و محجوب باشی. باید پرده‌دری کنی و افسارِ دستانت را برای نوشتن رها کنی. آری. عشق. عشق. وقتی در ذهنم یا بر زبانم نقش می‌بندد، حس خوبی نسبت به خود کلمه ندارم. بی‌رودربایستی، این کلمه برایم لوث شده است. اما برعکس؛ معنا و گستره‌ای که در پَسِ آن نهفته است، مدام برایم مهم‌تر و جالب‌تر می‌شود. نباید معنا و مفهومی وسیع را به یک کلمه محدود کرد. مهم آن حس، آن درکی است که به تو می‌دهد. اصلا نیاز نیست آن را به زبان بیاوری. می‌توانی رفتارش کنی. می‌توانی نشانش دهی. اصلا در آن هضم شو. خود کلمه را دور بینداز.

همین الان دوباره بی‌حسیِ من نسبت به این کلمه بیشتر شد. اما کلمات را چه به این حرف‌ها. اصلا بر زبانش نیاور. بنشین و فقط خیره شو. "محبوب" هم کلمه‌ی زیبایی است. می‌توانیم به جای معشوق از آن استفاده کنیم. محبوب نرم‌تر است و صورتی‌تر.

چند وقتی است خیلی با رنگِ کلمات و مفاهیم بازی می‌کنم. خوش می‌گذرد. و می‌دانی؛ در واقع رنگ هم دارند. همه مفاهیم و انتزاعیات. در عین حال خیلی از اشیا و عینیات، در جایگاهی نیستند که برایشان رنگ قائل شوی. این لیاقت را ندارند. آن‌ها تهی هستند. از هر رنگ و حسی. ولی مثلا "محبوب" به رنگ صورتی است. یا شاید هم شیری رنگ. هر چه هست، کلمه مقدسی است. اما اشتباه نشود. این رنگ‌ها نباید از ذهن و لفظ فراتر بروند. محدوده‌ی امن آن‌ها نباید آلوده شود. هیچ نشانی از این رنگ‌ها در جهان عینیات نیست.

این رنگ‌ها به معنای واقعی آبستره هستند. منتزع. باید با ذهنت و خیالت لمسشان کنی. هر چند می‌توانی نشانی از آن رنگ‌هایی که در ذهنت خفته‌اند را در محبوبت بیابی. و حال، آنگاه که به محبوبت خیره می‌شوی، پرده‌ای از پرده‌های بین تو و آن رنگ‌های انتزاعی کم می‌شود. اما نه همه‌ی پرده‌ها. تو داری رنگِ محبوبت را، با محبوبت می‌حسی و می‌لمسی. اصلا شاید رنگ و محبوب، یکی باشند. آری. منطقی‌تر است. اینگونه به تکثر و تنوع انسان‌ها هم احترامی گذاشته‌ایم.

و اما حس. خودِ حس جزوِ رنگین‌ترینِ مفهوم‌ها است. و به جای عشق باید گفت حس. من حسی به تو دارم. یعنی چیزی از تو در من گیر کرده است و تا این چیزِ درونِ من، با توی بیرونِ من پیوند نخورد، آرامشی نیست. و اصلا پیوند هم که بخورد نباید آرامشی باشد. آرامش دیگر چیست؟! یعنی هنوز این رازِ سهمگینِ هستی را درک نکرده‌ای که آرامش و آسودگی، باتلاقی شوم است تا تو را و زندگی‌ات را ببلعد و در خوابِ خوشِ بیخیالی فرو ببرد؟ یعنی تو واقعا آرامش را به شوریدگی ترجیح می‌دهی؟ نه. مطمئنم که "تو"ی من، بویی از چنین ترجیحاتِ کوته اندیشانه‌ای نبرده است.

من می‌خواهم حتی وقتی جاریِ در تو شدم هم موج بزنم و در جوش و خروش باشم. چه، دریا همه عمر خوابش آشفته است. حست می‌کنم. خواستن هم کلمه خوبی است. می خواهمت. آیا واقعا خواستن توانستن است؟ بیخیال. مهملی بیش نیست. چون من خیلی وقت است تو را می‌خواهم اما نمی‌توانمت. این هم یکی دیگر از همان دروغ‌های تاریخیِ مردمان است. از رنگ‌ها گفتم و از کلمات. جالب بود. حس خوبی داد. پرتت می‌کند بیرون. از درونِ زندانت.

اندکی مسیر را عوض کنم؟ عوض می‌کنم.

نمی‌دانم چه فکری می‌کنند. این‌هایی که می‌خوانند. نوشته‌های من را. نه صبر کن. از این هم خوشم نمی‌آید. "نوشته‌های من". آخر مگر این "من" کیست؟ آیا آن مشاهیر و پیشوایانِ قلم هم با افتخار و باد در گلو می‌گفتند "نوشته‌های من" ؟ حداقل همه‌شان چنین جرئتی نداشته‌اند. ولی به هر صورت نمی‌دانم باید نسبت به افرادی که من را می‌خوانند چه موضعی داشته باشم. از طرفی حسِ خوب و انگیز‌ه‌ای به من می‌دهد و امیدوارم می‌کند برای نوشتن و رسیدن به آرمانی که دو سوم عمرم را در خیال و آرزوی آن گذرانده‌ام؛ و از طرفی هم برایم عجیب است. کلا این فضا. خودِ نوشتن یا خواندن. ارتباط گرفتن. همه این‌ها عجیب‌اند. خیلی عجیب‌اند.

از طرفی هم گاهی می‌گویم خب که چی؟ در همین ویرگولِ نیم‌بند هم اگر یک سیرِ کوتاهی داشته باشی، ده‌ها بلکه صدها نفر بهتر و زبده‌تر از تو هستند. این تقلاها برای چیست؟ در همه‌ی زمینه‌های متفاوتی که دست و پا زده‌ای صد نفر بهتر از تو هستند که بنویسند. برو پسر. برو رد کارت و فلسفه نباف.

این استادِ ما در کلاس داستان‌نویسی خیلی آدم واقع‌گرا و جالب و خوبی بود. و کماکان هست. راست هم می‌گفت. همه‌ی راه‌ها رفته شده. به همه‌ی موضوعات و مسائل پرداخته شده. همه حرف‌ها زده شده. اما با این حال،

«هر آن کس ز دانش برد توشه‌ای، جهانی است بنشسته در گوشه‌ای»

حالا دانش که نه، اما از آرزو و خیال اندکی توشه برده‌ایم. برای همین می‌توان امید داشت که منِ خیلی کوچکِ نابلدِ خیال‌بافِ ساکنِ ایران هم به جایی برسم. البته نه. احتمال اینکه نرسم بیشتر است. اما از آنجا که خیال‌باف و عموما آرزومند هستم، قصد دارم برسم. و تلاش هم می‌کنم. حال به کجا؟ نمی‌دانم. به جایی که بتوانم زندگی کنم و حرفم را بزنم. اگر حرفی باشد. به جایی که تقلا کنم. بیش از این. خیلی خیلی بیش از این. تقلایی که تا حدی باب میل و علایقم باشد. پیچیده است. قصه‌ی زندگی. نمی‌دانی چه خوابی برایت دیده است.

پیشا پی‌نوشت: بعد از اینکه متنو نوشتم رفتم تو «‌می‌کده» کلمه "شب" رو یه سرچی زدم و از بین انبوه اشعاری که آورد، این رو انتخاب کردم و عنوان رو هم از دلِ همین بیرون کشیدم:

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود | ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره | زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بیداری | وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل | بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش | کسی ز سایه این در به آفتاب رود
سوادنامه‌ی موی سیاه چون طی شد | بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر | کلاه داریش اندر سر شراب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز | خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

خداییش دم حافظ گرم. خیلی این غزلش چسبید. از قضا بی‌ارتباط با این سیاهه‌ی من هم نبود. جالبه. منم باجود اینکه سعی می‌کنم با شعر به صورت مستمر در رابطه باشم، اما وسطای کار هه‌ی استمرارمون به فروپاشی تبدیل میشه و اینجور غزل‌های یهویی‌ خیلی بیشتر می چسبه.

پی نوشت: بعد از اینکه متن رو نوشتم، برگشتم تا ویرایشش کنم. سرویس شدم. تو هر جمله هَش تا نیم‌فاصله می‌خواست. اصولا هرچی بیشتر از افعال مضارع استفاده کنی، نیم‌فاصله هم به شکلِ بی‌رحمانه‌ای زیادتر میشه. آره خلاصه.

1400/06/18

حوالیِ نیمه‌شب