روزی به پیر میکده گفتم که عمر چیست؟ _چشمی بر روی هم زد و گفت :هان !گذشت...❄
شُبک^^
سلام به دوست نوشتنی خودم که فکر کنم دوست دارم اسمت بزارم شبک میدونم معنایی نداره ولی خب مهم اینه که اولین کسی هسی که این اسم و داره (مثل وقتایی که همه ستاره ی پر نوره رو انتخاب میکنن برای خودشون منم ستاره ی کم رنگه تا مال کسی نباشه تو مثل همون ستاره ی کم نور برام میمونی شبک جانم:(
خب امیدوارم حالت خوب باشه!منم خوبم یعنی نه از این خوب هاها از این خوبایی که میگن حالت چطوره میگی ممنون، ولی خب بزار برات یه گزارش کار بنویسم ! حقیقتا حالم نه بده نه خوب اصلا بنظر من حال بدو خوب وجود نداره مثل زمان که وجود نداره ولی الان شده یه چیز ساختگی، برای همین کلا باید بگم یه جورم، بعضی وقتا یه مدلی که مدل قبلیا نیست و ممکنه اصلا مدل بد و خوب نباشه میتونه مثلا پوکرفیس باشه:|
ولی خب کلا تو این مدت نه کسی رو قضاوت کردم البته کردما ولی خب بعدش گفتم به من چه ربطی داره اون طرز فکرش با من یکی نیست پس به کتاب شیمی یازدهمم برای همین کلا تو چیزی دخالت نکردم و اگرم کسی دخالت میکرد میرفتم ژست
فیلسوفا میگرفتم و اونام بخاطر اینکه من هی ژست نگیرم دیگه ادامه نمیدادن البته دیشب طلسمش شکسته شد و به اندازه ی تک نقطه ی کوچیکی که وسط تخته ی سفیده اعصابم و به بازی گرفت! قضیه از اونجا برقراره که من اومدم عکسای یهویی از دورهمی روز پدر از اقوام مادری بگیرم(خدایی خیلی ایده ی جالبی بود)، براتون نگم چه بی جنبه بازی هایی در اوردن اولیش زنداییم بود که گفت باهات حرف نمیزنم منم فکر کردم شوخی بود ولی مثل اینکه جدی بود(کلا خیلی ادم رو مخیه شبک جان دلم میخواد بگیرم مثل چیز بزنمش)، حالا حرف نزدن این برام مهم نبود تا میرسیم به سانس بعدی که میشه پسر همین زنداییم این دیگه فاجعه بود پسررومخ بیشعور یعنی فقط از نظر من بیشعور نیستا از نظر همه بیشعوره! اغا این عنترآقا خودش اومد ادا دراورد من ازش عکس گرفتم در یک لحظه حمله کرد به گوشی و اون و تو بغلش قایم کرد؛ حالا هی چیزبازی در می اورد و رسید به افتادن رو همدیگه برای کسب یه گوشی ناقابل که مال مامانمه(وقتی فکرش میکنم دوسال دیگه به سن تکلیف میرسه نمیتونم باورکنم که جلو این بیشعور روسری بپوشم یا بهش دست نزنم:()خلاصه که یهو دیدم همه یا دارن قلقلکم میدن یا دارن خنجول میندازن رو دستم که گوشیه رو ازش نگیرم (واقعا باورم نمیشد آدم بزرگا هم ایقد بیشور باشن که بیان وسط ایطو مسخره بازیهی و ایکارا کنن از اون طرفم خواهر همین بیشعور به درازی نورون های عصبی رو دستم جای پنجول چیزش جا گذاشته) خلاصه که مامانم اومد گوشیه بخت برگشته رو نجات داد با چندتا خوردگی جدید رو شیشش (عنتر آقای میمون گاو)....[چرا هرچی میگم آروم نمیشمممم]! خب داشتم میگفتم شبکی، از اونورم داییم اومد گفت عکسا رو بده نگاه کنم وقتی بهش دادم اون زندایی رو مخم، مخ اونیکی زنداییم و هم زده بود واومدن گوشی رو از داییم گرفتن و رفتن فیلما و عکسا رو پاک کردن(از ته تهش)خلاصه از دیشبم عزا گرفتم تموم زحماتم و به چیز دادن :( البته از صبحی کمی ارومتر شدم و دوباره به کتاب شیمیم گرفتم ولی خب بازم رو مخمه!
خب غیبتم و کردم:))))حالا ادامه ی کارام هروز ورزش میکنم!سرکلاسای آنلاین منظم جزوه مینویسم!درسام و کم کمکی میخونم! وقتم با خانواده میگذرونم و سعی میکنم بهشون کمک کنم(البته به علت تنبلی فراوان کم پیش میاد)ولی خب زود عصبی نمیشم دیگه! وقتای آزادام و طراحی میکنم! کتاب شعر میخونم! اتاقم مرتب نگه میدارم(البته اتاق درسم) به گلام رسیدگی میکنم و به آینده فکر میکنم و شدید دوست دارم تو زندگی که معلوم نیست واقعیه یا خیالی آدم خوبی بنظر بیام هرچند که خوب نباشم...
شبک جان زندگی لیلی ای هست که مجنونانه باید زیستش(ای کشتی جان حوصله کن می رسد آن روز،روزی که تورا نیز به دریا بسپرم):]
پ. ن: بعدی پ.ن آخریه!
پ. ن: دوام بیاور ...
این روزهای سخت را ،
این ثانیه های مضطرب و دلهره های غمگین را...
دوام بیاور....
و یقین داشته باش،
که به زودی ...
رنگین کمان ،میهمان ابدی آسمان می شود
و ما در آغوش هم ،
دوباره جوانه می زنیم
سبز می شویم و ...
به جشن می نشینیم
تماشای لبخندِ یکدیگر را....
#آذین_قانع
مطلبی دیگر از این انتشارات
پذیرش
مطلبی دیگر از این انتشارات
حج حسین | بخش دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دختر جنوب و تمام کسانی که بی خداحافظی رفتند.