تولدِ تدریجیِ یک رویا / ۶

خواب می‌بینم! از همان خواب‌های اضطراب آور تکراری که انگار قرار است به جایی بروم و وسایلی که باید با خود ببرم را فراموش کرده‌ام. از همان‌هایی که انگار باید یک کاری می‌کردم، اما نمی‌دانم چه کاری و گیج و منگ به دور خودم می‌چرخم. چشمانم را باز می‌کنم؛ متوجه هستم که صبح شده،اما هنوز هوا کمی تاریک است و وقت برای خوابیدن دارم. نگاهی با چشمان نیمه‌باز به گوشی موبایلم می‌اندازم. هنوز تا زنگ خوردن هشدار بیدار باش نیم ساعتی مانده است. «بخواب دیگر لعنتی! مگر تو همانی نبودی که چند هفته پیش از کمبود خواب و خستگی مفرط صبحگاهی شاکی بودی؟ مگر نمی‌گفتی بدنم به خواب و ریکاوری نیاز دارد و از پس تمرین‌های سنگین بر نمی‌آیم؟ بخواب خب!» بی‌فایده است.


بیدار می‌شوم و شروع می‌کنم به انجام کارهای روتین هر صبح. صورتم را می‌شورم. کتری را پر آب می‌کنم و زیرش را روشن می‌کنم. بطری آب و وعده بعد تمرین را کنار ساک و باقی وسایل باشگاه می‌گذارم. پرده بالکن را کنار می‌زنم تا دیفن باخیای عزیزم نور بگیرد. آماده می‌شوم. صبحانه را هم روی میز می‌چینم و سعید را بیدار می‌کنم. برنج را خیس می‌کنم تا وقتی از باشگاه برگشتم بپزم. چه خوب که همه ظرف‌های مانده را دیشب شستم و خورشت را هم آماده کردم. یادم باشد وقتی برگشتم آن گوجه مانده از خرید قبلی را به سالاد اضافه کنم. ساعت را چک می‌کنم. صفحات مجازی‌ام را هم همینطور! خبری نیست، نه منتظر کسی‌ام و نه کار خاصی در پیش دارم. همه چیز طبق برنامه پیش می‌رود و من وقت کافی دارم که بعد باشگاه هم درس بخوانم، هم کابینت مواد غذایی را مرتب و تمیز کنم. تا قبل از ترک کردن خانه چهار، پنج باری به سرویس بهداشتی می‌روم و بالاخره در را قفل می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنیم.


این هفته وزنه سبک می‌زنم تا کمردردی که چند روزی است احساس سلامتی را از من گرفته شدیدتر نشود. وزنه‌ها به اندازه‌ای که حالم را خوب کنند، سنگین نیستند و کلافه می‌شوم. چقدر عقبگرد کردن وحشتناک است! بارها و بارها تمرین‌ها و تعداد ست‌هایی که از بر شده‌ام را دوباره چک می‌کنم. در استراحت بین ست‌ها نمی‌توانم بنشینم و دست به کمر دور خودم می‌چرخم. تمرین تمام می‌شود و از باشگاه بیرون می‌زنم. اولین قدم، وصل شدن فیلترشکن و چک کردن همه پلتفرم‌هاست. «چه عجله‌ای داری؟ یعنی تا رسیدن به خانه نمی‌توانی صبر کنی؟ منتظر چه هستی؟» به خانه نرسیده موزیک را روشن می‌کنم و سراغ کارهایم می‌روم. حس می‌کنم اگر موزیک روشن نباشد، سر و صدای بیشتری می‌شنوم. تند تند و پشت سر هم کارهایم را تیک می‌زنم. دوش، برنج، شستن ظرف‌های صبحانه، لباس‌های کثیف، سالاد و... .


ناهار را که می‌خورم می‌خواهم کمی پای درس بنشینم. کتاب را باز می‌کنم. خودکار دست می‌گیرم تا زیر نکات مهم خط بکشم که متوجه لرزش دستم می‌شوم. لرزش دست نیست. از نوک انگشتان دستم تا نوک پایم را برانداز می‌کنم. پای راستم تیک گرفته، و همینطور که پشت میز نشسته‌ام آن را با ضرب تکان می‌دهم و لرزش آن موجب تکان خوردن دستم می‌شود. نیم ساعتی است که به یک صفحه خیره مانده‌ام، بدون اینکه چیز زیادی دستگیرم شده باشد.


حالا می‌فهمم آن خواب‌های تکراری، زودتر از زنگ گوشی بیدار شدن، موزیک ممتد حین انجام دادن کار و... از سر اضطراب بوده است. این اضطراب لعنتی، این اضطراب سمج، این بختک سیاه!


‌تو هم برایم از اضطراب بگو. اگر بی‌دلیل دست از سر روزهایت بر نمی‌دارد.