تولدِ تدریجیِ یک رویا / ۵

مامان لیوان آب را یک نفس سر می‌کشد و به صحبت خود ادامه می‌دهد. تند و تند تعریف می‌کند؛ از اتفاقات مهم و غیر مهم روزهای گذشته، روزهایی که من نبودم. یک هفته از برگشتن من از قم گذشته است و حالا فوت شدن دایی بابا سبب شد تا من دوباره خانواده را ببینم. مامان بی وقفه صحبت می‌کند. منتظر جواب نیست. بعضی ماجراها را دوباره تعریف می‌کند. حواسش به ساعت نیست که نیمه شب شده و بابا خوابیده و فردا صبح زود باید برگردند. گاهی تن صدایش از هیجان بالا می‌رود و بعد من با اشاره‌ای، یادآوری می‌کنم که بابا خواب است و ممکن است بد خواب شود.

اسرا صدایش می‌کند. مامان (به گمانم از عمد) آن را نشنیده می‌گیرد؛ تا وقفه‌ای بین گفتگوی یک‌طرفه‌اش با من نیفتد. به گمانم نمی‌خواهد حتی یک دقیقه از چند ساعت باقی مانده تا صبح که در خانه ماست را از دست بدهد.

نگاهش می‌کنم؛ دارم به حرف‌هایش گوش می‌دهم. به اندازه تمام روزهایی که کنارش نبودم و کنارش نخواهم بود سعی می‌کنم شنونده خوبی باشم، اما مطمئن نیستم چیزی از حرف‌هایش را متوجه شوم. فقط می‌بینم که غم دلتنگی را پشت قطار کلمات پنهان می‌کند. دلم می‌گیرد. نه برای خودم و دلتنگی خودم. برای او و دلتنگی‌ای که نمی‌داند چگونه بر آن مرهم بگذارد.

یاد شب آخر (بعد از مراسم حنابندان و) قبل از راهی شدنمان می‌افتم و آن رسم مسخره‌ی «شب آخر را در آغوش مادرت بخواب» که همه چیز را پررنگ‌تر می‌کند. غم غربت را سنگین‌تر، دلتنگی را بیشتر و ماتم شب آخرِ خانه بابا را عمیق‌تر. انگار به تو می‌گویند فقط همین یک شب اینجایی؛ بیا و جای تمام شب‌هایی که در آغوش مادرت نخوابیدی و شب‌هایی که دیگر کنارش نخواهی بود در آغوشش بخواب.

به این فکر می‌کنم که نیاکان ما چرا عادت داشتند نوشدارو را بعد از مرگ سهراب مهیا کنند؟ چرا یادمان ندادند به وقتش آن‌قدر مهر بورزیم و خاطره بسازیم که همیشه لحظات آخر و شب‌های آخر را با مرهمی که زخم را درمان نه، فقط دردش را دو چندان می‌کند، سر کنیم؟



برایم بنویس! تو دلتنگی‌ات را چگونه مرهم می‌گذاری؟