دانش آموختهی کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی، مترجم فریلنس ، دستبهقلم✍️/ اینستاگرام:https://www.instagram.com/_zahraakbarian_?r=nametag
تولدِ تدریجیِ یک رویا / ۵

مامان لیوان آب را یک نفس سر میکشد و به صحبت خود ادامه میدهد. تند و تند تعریف میکند؛ از اتفاقات مهم و غیر مهم روزهای گذشته، روزهایی که من نبودم. یک هفته از برگشتن من از قم گذشته است و حالا فوت شدن دایی بابا سبب شد تا من دوباره خانواده را ببینم. مامان بی وقفه صحبت میکند. منتظر جواب نیست. بعضی ماجراها را دوباره تعریف میکند. حواسش به ساعت نیست که نیمه شب شده و بابا خوابیده و فردا صبح زود باید برگردند. گاهی تن صدایش از هیجان بالا میرود و بعد من با اشارهای، یادآوری میکنم که بابا خواب است و ممکن است بد خواب شود.
اسرا صدایش میکند. مامان (به گمانم از عمد) آن را نشنیده میگیرد؛ تا وقفهای بین گفتگوی یکطرفهاش با من نیفتد. به گمانم نمیخواهد حتی یک دقیقه از چند ساعت باقی مانده تا صبح که در خانه ماست را از دست بدهد.
نگاهش میکنم؛ دارم به حرفهایش گوش میدهم. به اندازه تمام روزهایی که کنارش نبودم و کنارش نخواهم بود سعی میکنم شنونده خوبی باشم، اما مطمئن نیستم چیزی از حرفهایش را متوجه شوم. فقط میبینم که غم دلتنگی را پشت قطار کلمات پنهان میکند. دلم میگیرد. نه برای خودم و دلتنگی خودم. برای او و دلتنگیای که نمیداند چگونه بر آن مرهم بگذارد.
یاد شب آخر (بعد از مراسم حنابندان و) قبل از راهی شدنمان میافتم و آن رسم مسخرهی «شب آخر را در آغوش مادرت بخواب» که همه چیز را پررنگتر میکند. غم غربت را سنگینتر، دلتنگی را بیشتر و ماتم شب آخرِ خانه بابا را عمیقتر. انگار به تو میگویند فقط همین یک شب اینجایی؛ بیا و جای تمام شبهایی که در آغوش مادرت نخوابیدی و شبهایی که دیگر کنارش نخواهی بود در آغوشش بخواب.
به این فکر میکنم که نیاکان ما چرا عادت داشتند نوشدارو را بعد از مرگ سهراب مهیا کنند؟ چرا یادمان ندادند به وقتش آنقدر مهر بورزیم و خاطره بسازیم که همیشه لحظات آخر و شبهای آخر را با مرهمی که زخم را درمان نه، فقط دردش را دو چندان میکند، سر کنیم؟
برایم بنویس! تو دلتنگیات را چگونه مرهم میگذاری؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آزادی معنوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
طغیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آفرین! بردی تو.
تا قبل از دست دادن پدرم قدر لحظه رو نمیدونستم.نه که ندونم نه!شاید لحظه اونقدری که باید برام پررنگ و جاندار و زیبا نبود.بار آخر قبل از مرگ پدرم که رفته بودم خانه شان،پدرم موقع برگشت ما گله کرد از اینکه زود دارید میرید و من هنوز یک دل سیر با نوه ام بازی نکردم!هیچ بایدی برای بازگشتم به منزل وجود نداشت اما خب انگار فکر میکردم دو روز ماندن در خانه ی پدری کافیست و باید برگردم خونه ی خودم.بهش قول دادم هفته ی بعد میام و یک هفته هم میمانم تا شما دل سیر نوه ات رو ببینی.پدر من سالم و سرحال بود.من فکر نمیکردم مرگ تو یک قدمیش باشه.من فکر کردم پدرم همیشه هست و مرگ و لحظه منتظر من میمونه.اما پدر من دو روز بعدش دچار ایست قلبی شد و من هیچوقت نتونستم به قولم عمل کنم!
اما حالا قدر لحظه ها رو خوب میدونم.اگه بگم ثانیه های بودن کنار عزیزانم رو مینوشم دروغ نیست.
نمیذارم نوش داروها بمونه برای بعد مرگ سهراب!
پاینده باشید?
سپاس که نظرتون رو گفتید خانم عسکری?