We are infinity^^,♾
طغیان
گاه؟ کاملا بیگاه دلم آغوش میخواهد
بلند میگویم
خودم دست بکار میشوم
عشق میورزم
نمیدانم کدامشان را راست میگویم کدامین از ته قلبم است کدامیک صرفا بر زبان چرخیده و در کلام نشسته
وقت نیست
وقت سنجیدن نیست
وقتی دلت چیزی میخواهد
کوری چشم نه تاری دید میگیری
انگار دنیا همه محو میشود و تنها آنچه میخواهی را میتوانی ببینی
با وضوح چندین برابر حالات عادی ات
اما
هیچیک چاره ساز نمیشوند میدانی چرا
من دلم آغوشی میخواهد که از طرف دیگری باشد
آنکه
نمیدانم شاید قرار است فقط یک لحظه
به اندازه ی فشردن یک من
دوستم بدارد
و برود
محو شود
بمیرد
مهم است؟
سنگدل پینداشتنتان مهم است؟
نه
چون هیچ یک از شما آنی نخواهید بود که مرا در آغوش میفشارید
پس تفکرات شما آنگاه که به انتهای خود میرسد مرا آزار نمیدهد
من آنجا نیستم
خودتان چه
در افکارتان
در غلیان تهوع آورشان
حضور دارید؟
در چند تا از عکسهای دسته جمعی خودتان با دوستان صمیمیتان دیده میشوید؟
اصلا هستید؟
کسی هست؟
صدا ندارم که بشنوید، اما مرا میبینید؟
من
سلام من
من نمیدانم بر حسب کدامین اتفاق مرا اسم گذاریکرده اند
من نه اینم نه آن
من
نام مرا وسط حرفهایت صدا نزن
صمیمانه تر بنظرمی آید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آفرین! بردی تو.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه کنم تاب ندارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدِ تدریجیِ یک رویا / ۵