درباره فیلم «مدفون شده» (Buried) - محصول 2010


مدفون شده را اولین بار وقتی هنوز ایران بودم دیدم. فیلمی کسل کننده و اعصاب خرد کن بود. از ابتدا تا انتهای فیلم داخل یک تابوت مدفون زیر خاک می گذرد. تماشای فیلم هم احساس خفگی و گرفتاری به انسان می دهد. این را قبلا متوجه شده بودم که از ابتدای قرن بیست و یکم تا آن زمان هیچ فیلمی که ارزش دیدن داشته باشد تولید نشده. برای من بعنوان یک تماشاگر ایرانی، مدفون شده هم مستثنی از سایرین نبود.

اما اخیرا وقتی فیلم را مجدد مشاهده کردم متوجه مطلب عجیبی شدم. حس کلی و سلسله وقایع فیلم شباهت عجیبی به مشاهداتم از جامعه آمریکا داشت. گویی کارگردان با بهره گیری از تابوت بعنوان تنها موقعیت (یا به قول سینماییان «لوکِیشِن») فیلم، زرق و برق ظاهری جامعه آمریکا را کنار زده و ماهیت واقعی آن را به تصویر کشیده بود.

انسانی را می بینیم که زیر خاک مدفون شده. به هوش آمده و متوجه موقعیت مخاطره آمیز خود گشته. گویا از مرگ بازگشته تا یک بار دیگر به تدریج و با عذاب بیشتری بمیرد. نمی تواند هیچ ارتباطی با دیگر انسانها و جامعه داشته باشد. چون زیر خاک مدفون شده. اما اتفاقا یک راه ارتباط با جامعه خود دارد. یک گوشی موبایل.

در دنیای امروز انسانهای بسیاری را می بینیم که در دنیای واقعی زندگی نمی کنند. بعنوان مثال، روزگاری بود که انسانها وقتی در ایستگاه اتوبوس انتظار می کشیدند، یا اطراف خود را نظاره می کردند و یا با یکدیگر خوش و بش می نمودند. اما امروز هر کسی فقط چشمانش را به صفحه گوشی موبایلش می دوزد. حتی می بینیم زن و مرد، یا پدر و فرزند، یا مادر و فرزندانی را که برای تفریح به یک رستوران یا کافی شاپ رفته اند. سابقا در چنین موقعیتی این افراد با هم گفتگو می کردند. اما امروز هر کسی سرش را داخل موبایلش کرده و اعتنایی به دیگر همراهان ندارد. انگار از دنیای واقعی پیرامونشان فراریند. درست مانند سوژه این فیلم که تلاش می کند با استفاده از گوشی موبایل راهی برای خلاصی از آن تابوت پیدا کند.

اما گفتگوها و تعاملی که سوژه با آمریکاییهای هموطنش، همشهریانش، دوستان و افراد خانواده اش دارد از همه جالب تر است. با هر کجا تماس می گیرد، به جای اینکه مخاطب مورد نظرش تماس را جواب دهد، معمولا با یک منشی تلفنی مواجه می شود و ناچار است پیغام بگذارد. پیغامی که معلوم نیست چه زمان شنیده خواهد شد. و اتفاقا خانواده اش هم از هم پاشیده.

وقتی با زنی که گویا از صمیمی ترین افرادی است که به ذهنش می رسد تماس می گیرد، آن زن به قدری متکبر و از خود راضی است که حتی حاضر نمی شود حرفش را گوش کند و به خاطر «لحن تند» وی تماس را قطع می کند. مرد بیچاره داخل تابوت که از اینهمه تکبر و خریت به خشم آمده، از روی استیصال چاره ای جز فرو خوردن خشمش ندارد. مجدد با زن تماس گرفته و عذر خواهی می کند. با مشاهده ذلت مرد، گویا زن ارضا شده است و شماره تلفنی را که مرد درخواست کرده به او می دهد. و مرد بلافاصله وقتی کارش راه افتاد، دشنامی به زن داده و تماس را قطع می کند.

این دقیقا همان حسی است که در تعاملات اجتماعی و با مشاهده جامعه آمریکا غالب اوقات دریافت می شود. یاد صحنه ای افتادم که در یکی از سفرها با یکی از خطوط هواپیمایی آمریکایی مشاهده کرده بودم. پروازها در آمریکا عموما بسیار شلوغ هستند. چون در آمریکا عملا چیزی به نام راه زمینی وجود ندارد، مگر اینکه عمر نوح داشته باشی! صندلی ها هم تنگ و به هم چسبیده هستند. چون شرکتهای هواپیمایی تلاش می کنند بیشترین سود و درآمد را از هر پرواز دریافت کنند. کیفیت خدمات هوایی در پروازهای آمریکا یکی از افتضاح ترین و بدترینها در جهان است. چون به دلیل تراکم بالا و حجم بسیار زیاد تقاضا، چیزی به نام رقابت وجود ندارد. مسافران ناچارند با این پروازها سفر کنند. پس حق اعتراض ندارند.

دختری حدودا بیست سی ساله روی یکی از صندلی ها نشسته بود و صندلی مقابلش مردی حدودا چهل پنجاه ساله بود. مرد صندلی اش را عقب داد تا استراحت کند. بلافاصله دختر با شدت و خشونت، صندلی مقابل را با دست به جلو هل داد. چند بار این کار را کرد، اما مرد اعتنایی نکرد. دختر با لحنی به شدت طلبکار به جلو خم شد و با تحکم به مرد گفت «صندلیتو بده جلو، دارم له میشم!» مرد وقتی لحن او را شنید پاسخ داد «من میتونم هر جور دلم خواست بشینم». و مجدد سر جایش لم داد و دیگر اعتنایی نکرد. دختر شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن و مدتی قیافه اش در هم بود، تا اینکه خسته شد.

در فیلم می بینیم سوژه با هر سازمان یا نهادی که تماس می گیرد یک جور پیچانده می شود. هر کسی فقط به فکر باز کردن دردسر از سر خودش است و سرنوشت او که زیر خاک مدفون شده اهمیتی ندارد. وقتی کسی در چنین موقعیت مخاطره آمیزی اینطور تنها گذاشته می شود، وای به حال دیگران.

بارها شنیده ایم که می گویند «آنجا برای آدم ارزش قائلند». بله، ارزش قائلند. البته به شرطی که پولدار باشد و انعام هم خوب بدهد! در غیر اینصورت «آدم» با سگ و گربه تفاوت چندانی ندارد.

یک بار برای ملاقات مایکل هادسون به یکی از شهرهای کانادا رفته بودم که کنفرانسی در آن برگزار می شد. بعد از کنفرانس ما را به ضیافت شامی بردند که در یک رستوران کانادایی برگزار می شد. قبل از سرو غذا در حالیکه روی صندلی هایمان نشسته بودیم، متوجه شدم مایکل خیلی تمایل به نوشیدنی دارد، اما نوشیدنی در برنامه غذایی تدارک دیده شده توسط برگزار کنندگان نبود. خواستم پیرمرد را خوشحال کنم و آهسته به یکی از گارسونها گفتم یک لیوان نوشیدنی برای مایکلی بیاورد. تاکید هم کردم بدون اینکه مایکل متوجه شود من ترتیبش را داده ام این کار انجام شود. بلافاصله وقتی حرفم تمام شد به سراغ مایکل رفت و گفت «این آقا می گه شما نوشیدنی می خواین، راست میگه؟»... نگاهی به مایکل کردم و گفتم «تو چی میکشی از دست اینها؟!» داستان را فهمید. خندید و گفت «یه روز یه نفر نیاز به پیوند مغز داشت. رفت پیش پزشک، اونجا بهش گفتن ما سه جور مغز داریم که می تونی انتخاب کنی. مغز آمریکایی داریم، خیلی عملگرا و حرفه ایه، قیمتش هم 100 دلاره. مغز فرانسوی داریم، خیلی هنرمند و هنر شناسه، قیمتش 200 دلاره. مغز آلمانی داریم، خیلی فیلسوف و با سواده، 300 دلار. مغز کانادایی هم داریم 100000 دلار. بعد طرف خیلی تعجب می کنه می گه واسه چی مغز کانادایی اینقدر گرونه؟! دکتر جواب میده میگه چون تا حالا استفاده نشده، آکبنده!»

یک بار دیگر در یکی از فرودگاه های آمریکا حدود ساعت 2 صبح هواپیمای ما فرود آمد. اولین بار بود به آن فرودگاه می رفتم، راه خروج را گم کردم. خلوت هم شده بود و کسی دور و اطراف نبود. یکی از کارکنان فرودگاه را دیدم. اتفاقا سفیدپوست و محلی بود. خوشحال شدم و به طرفش رفتم و پرسیدم «عذر می خوام، مسیر خروج از کدام طرف هست؟»

حتی به خودش زحمت نداد بایستد و جواب من را بدهد. همینطور که پشتش را به من کرده بود چیزی زیر لب گفت و رفت. به گشتن ادامه دادم تا نهایتا یک کارمند هندی پیدا کردم. کارش را رها کرد و سوالم را بطور کامل پاسخ داد، و خوش و بشی هم کردیم.

این حس که کسی کس دیگری را آدم حساب نمی کند در آمریکا و کانادا زیاد احساس می کنید. همان حسی است که در طول فیلم «مدفون شده» دریافت می کنیم. گاهی اوقات سوژه فیلم شماره شرکت یا سازمان بخصوصی را می گیرد و موزیک انتظار را می شنویم که با آب و تاب فعالیت آن شرکت را تبلیغ می کند. شنیدن این تبلیغات در موقعیت مستاصل سوژه حالتی به شدت ناهمگون دارد. مانند تضاد فقیر و غنی است. تضاد بی شمار انسانهایی که زندگیشان در هم پیچیده، اما همین تبلیغات را بطور روزمره از رسانه ها و دیگر مجاری می شنوند.

در مجموع هنوز فکر می کنم فیلم به هیچ عنوان سرگرم کننده نیست و دیدنش لذتی ندارد. تماشای این فیلم به همان اندازه کسل کننده و حتی مشمئز کننده است که تجربه زندگی در خود آمریکا. اگر هوس سفر یا مهاجرت به آمریکا به سرتان زده، این فیلم را ببینید.