شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
نقد فیلم انتقام جویان: پایان بازی- پایانی ضعیف بر آغاز پدیده ای نوظهور
نقد فیلم انتقام جویان: پایان بازی
پایانی ضعیف بر آغاز پدیده ای نوظهور
مثل جالبی در هالیوود وجود دارد که می گوید:« فیلم ها برای بیست دقیقه پایانی شان ساخته می شوند» و فیلم «انتقام جویان: پایان بازی» برای مارول استودیوز و دنیایش همان بیست دقیقه ی پایانی است. همان پایانی که تمام داستان ها برای رسیدن به آن اوج می کوشند. هر چه این پایان قوی تر باشد اثر هم ناگزیر، اثرگذارتر می شود. و «پایان بازی» هر چند سینمارو ها را به وجد می آورد و طرفداران کمیک بوک را به کیفوری و شوقی لایوصف می رساند اما با دیده ی عقل و انصاف، به غیر از چند نکته ی مثبت پراکنده، اثری به غایت ضعیف و نارساست است که مارول را چند قدم به گذشته بر می گرداند.
شاید برای همچون منی که با سینما و کمیک بزرگ شده ام، نقد پایان بازی کار چندان عاقلانه ای نباشد. چراکه علاقه چشم قضاوت را کور می کند و مخصوصا اگر نوستالژی هم چاشنی این علایق شود دیگر قضاوت صحیح بسیار نامحتمل می شود. و تلاش من برای نوشتن یک نقد بر این اثر بیشتر کشمکشی است با خود برای رسیدن به یک قضاوت عادلانه و نقد منصفانه. چراکه نقد یعنی جدا کردن سره از ناسره، زیبا از نازیبا و حقیقت از باطل. و نقد هنری یعنی تجزیه و تحلیل عقلانی یک پدیده ی اساسا احساسی یعنی هنر. و این امر دشوار ممکن نمی شود مگر با غلبه با احساسات، جدا کردن رشته های به هم تنیده ی عواطف و در نهایت رسیدن به درک فرم و این همان چیزی است که هر منتقدی در غایت به دنبال آن است. فلذا می خواهم پیش از هر چیز بر احساسات خود غلبه کنم تا بتوانم چشم عقل را باز کنم و حقیقت را از غیرش بیرون بکشم تا در میان خیل عظیم طرفداران مسحور و مرعوب شده ی این اثر ما نیز یکی از جمله ی قربان ها نباشیم.
«انتقام جویان: پایان بازی» حکم قله ی دنیای سینمایی مارول را دارد؛ قله ای که هیچ کس پیش از مارول استودیوز موفق به فتح آن نشده بود. قله ای که صعود به آن و فتح کردنش آن قدر سخت بود که تقریبا ناممکن فرض می شد. و قله ای که از پسِ راهی بس طولانی و دشوار می گذرد و هر کسی طاقت سختی هایش را ندارد. آرمان رسیدن به یک دنیای سینمایی کمیک بوکی هدف سخت و تقریبا ناممکنی بود که امروز توسط کوین فایگی[1] و مارول استودیوز محقق شده است. و این عنوان «دنیای سینمایی» لقبی نیست که بی مسما روی مارول گذاشته شود چرا که به معنای واقعی یک دنیاست. و این به معنای ساخت چند فیلم دنباله دار یا یک سه یا چند گانه سینمایی نیست بلکه تک تک فیلم ها و اجزای آن در عین مستقل بودن از هم، جزئی از یک کل هستند. و هر حرکت یا ایده ای در آن در بقیه این دنیا اثر خود را می گذارد.
گفتیم اولین بار آری، مارول برای اولین بار بسیاری از ایده های قدیمی و حتی کهنه شده ی کمیک ها که البته برای سینما بکر بودند را وارد آن کرد. به طور مثال ایده ی تشکیل گروهی متشکل از ابرقهرمانان در دهه پنجاه میلادی در کمیک ها مطرح شد اما در سینما کسی پیش از مارول دنبال عملی کردن این ایده نبود. و زمانی که در سال 2012 فیلم «انتقام جویان» اکران شد، با استقبال بی نظیری نه تنها در آمریکا بلکه در سراسر جهان روبرو شد. و دلیل این استقبال نه معرفی خوب شخصیت های اصلی در فیلم های مستقل شان بود و نه قوت ذاتی خود این فیلم. بلکه عامل جذب کننده ی این حجم کثیر از مخاطبان جهانی تنها بداعت و نوآوری این فیلم بود. مردم به این دلیل به انتقام جویان علاقه مند شدند که برای «اولین بار» ابرقهرمانان را گرد هم جمع می کرد. و اکنون هنوز هم دست برتر با مارول است چون «اولین» است و پیشتاز.
مارول استودیوز در طول فراز و نشیب های مسیر چندین ساله اش میان سینما و کمیک در حرکت بوده است. و همواره تلاش کرده تا به تعادلی میان این دو برسد. هر قدر از سال های اولیه فعالیت آن(فاز اول) دور می شویم این مسیر بیشتر از سینما به سمت کمیک متمایل شده و به همین دلیل است که فیلم های فاز دوم مارول با گذر از کلیشه های مرسوم در ژانر اکشن توانست بخشی از خلاقیت و بداعت مخصوص به کمیک ها را وارد سینما کند و آثار بدیعی چون «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان[2]» و «نگهبانان کهکشان[3]» خلق کند. و در همین زمان بود که مارول تا جایی پیش رفت که می شد گفت بعضا داشت به یک فرم کمیک بوکی در سینما می رسید اما با ادامه ی این سیر و تمایل بازهم بیشتر آن به کمیک ها موجب تقلیل این فرم کمیک بوکی اصیل به سبکی صرفا مارولی شد. سبکی که هرچند هنوز هم جواب می دهد و اغلب آثار این استودیو در همین سبک تولید می شوند و برای سینماروها و طرفداران قابل قبول و مورد علاقه است، اما به وجه سینمایی این فیلم ها ضربات جدی وارد کرد. نویسندگان و کارگردانان مارول دیگر گمان نمی کردند سینما و ذات آن اصالت دارد و این کمیک بوک است که باید در ظرف سینما بگنجد، بلکه سینما را تنها وسیله ی به تصویر آوردن کمیک بوک می دانستند و همین دیدگاه باعث ورود کلیشه ها و پوچی بی حد و حصر کمیک بوک ها در این فیلم ها شد.
«پایان بازی» یا یک شروع کوبنده آغاز می شود: مرگ تانوس. و اینکه قهرمانان می فهمند که دیگر کاری از دست کسی بر نمی آید و تانوس سنگ ها را نابود کرده است. و بعد از این آغاز مناسب ما شاهد مقدمه ای رخوت بار از دنیای بعد از بشکن هستیم. مقدمه ای که می بایست با ایجاد فضای غمین و بسیار شکننده ی ناپدید شدن نیمی از جمعیت دنیا، زمینه ی ایجاد حادثه محرک را رقم می زد اما تنها یک مقدمه کسالت آور و بسیار طولانی است و ذره ای از کارایی که برایش نوشته شده را ندارد. و در ادامه حادثه ی محرک غیر ارادی رقم می خورد و مرد مورچه ای به طور اتفاقی از قلمرو کوانتوم بر می گردد و به دنبال قهرمانان می رود تا به گذشته سفر کنند. حادثه ی محرکی که آنقدر ضعیف خلق شده که حتی به شخصیت ها هم برای واکنش دادن قطیعت نمی دهد. به گونه ای که قهرمانان قصد تشکیل دوباره ی گروه را هم ندارند اما به ناگاه ورق بر می گردد و تصمیم همه عوض می شود و همه دوشادوش هم قهرمانانه به سوی قلمرو کوانتومی و سفر های زمانی رهسپار می شوند! و این چرخشی ضعیف است که کلکسیون اشتباهات پرده ی اول فیلم را کامل می کند.
در پرده ی دوم شاهد تقسیم شدن قهرمانان به سه گروه و بازگشت شان به گذشته هستیم. و این بازگشت شاید بهترین کار نویسندگان مارول در این فیلم باشد. چراکه مارول در طول این یک دهه بیش از بیست فیلم ساخته و میراث بزرگی از خود به جا گذاشته است اما اگر بدون توجه و مرور اتفاقات گذشته قسمت آخر را تمام کنند دیگر همه این داستان ها به دست فراموشی سپرده می شوند اما مارول این کار را نکرده چون شخصیت هایش برایش ارزشمند اند. اما نویسندگان این بهترین کار را به بدترین شکل انجام داده اند. هرچند ممکن است چندی از جذاب ترین و زیبا ترین صحنه های فیلم برای طرفداران در این سفر ها رقم بخورد اما کارایی به شدت دستمالی و کلیشه ای که در فیلم دارد ضربه ای اساسی به فیلمنامه وارد می کند. به طور مثال ثور[4] و راکت[5] به گذشته باز می گردند تا سنگی را در ازگارد[6] پیدا کنند اما تمام این سفر به سخنان پر مهر و محبت مادر ثور به او برای امید و هدف دادن ختم می شود. یا بازگشت مرد آهنی و کاپیتان آمریکا به دهه ی هفتاد تنها برای دیدن دوباره پدر استارک و صحبت های عاطفی با او انجام دادن و همچنین دیدار مجدد کاپیتان آمریکا و محبوبش از دست داده اش- پگی کارتر[7]- هیچ کارایی در میانه فیلم ندارد. و این مقدمه چینی های احساسی برای همدردی بیشتر مخاطب با شخصیت های داستان آن هم در پرده ی دوم جایی که باید با اوج گیری اصلی فیلمنامه به سمت بحران و نهایتا نقطه ی اوج باشد، از ریتم فیلمنامه به شدت می کاهد و در این فیلم بلند سه ساعته حوصله مخاطب را سر می برد.
اما پرده ی سوم جایی که تمام داستان برای رسیدن به آن نوشته می شود. اگر از چگونگی ساخت دستکش استارک و عبور تانوس و تمام لشکریانش از پورتال فضا-زمانی بگذریم، این پرده کارایی خود را دارد. هرچند نحوه ی حضور تانوس در زمین و دلیل او برای نابودی آن آنقدر ضعیف و ناپیدا است که پوچی بزرگی به این صحنه بدهد اما جذابیت حضور همه ی ابرقهرمانان در کنارهم و البته ترکیب بندی خوب این صحنه مانع آشکار شدن این ضعف بزرگ در فیلمنامه برای مخاطبی می شود که ده سال با این شخصیت ها زندگی کرده و حال همه ی آنها(به معنای واقعی همه ی آنان) را در یک صحنه می بیند. و در نهایت صحنه ی مکاشفه ی نفس این فیلم که باید مکاشفه نفسی بر بیست و چند فیلم باشد و همان جملات وصیت تونی استارک که هرچند کلیشه ای است اما کار پایان دهندگی خود را می کند. و دو پیرنگ فرعی دیگر که ثور را به دنبال آرزوی هایش راهی ماجراجویی می کند و کاپیتان آمریکا هم بعد از هفتاد سال به آرامش می رسد و سپر خود، میراث خود را که استعاره ای از میراث مارول استودیوز است را به نسل بعدی قهرمانان منتقل می کند.
بخش عمده ی داستان پایان بازی در «سفر زمانی» می گذرد. لازمه ی سفر، حرکت است و حرکت در داستان یعنی تغییر که نمود این تغییر در تحول شخصیتی دیده می شود. در سفر که از کهن الگو های داستانی است(از ادیسه ی هومر گرفته تا سیمرغ در منطق الطیر عطار) قهرمان با گذر از مراحل سخت و دشوار نه تنها سیری آفاقی را در عالم بیرون بلکه از آن مهم تر سیری انفسی را در درون خود می گذراند تا پله های استعلا را طی کند و با نمایش شایستگی های درونی اش در شرایط سخت به بالاتر صعود کند. در سفرهای زمانی هم شخصیت ها با سرنوشت گذشته یا آینده ی خود در زمان حال دیدار می کنند و امکان تغییر و تحول در آن را از جهتی دیگر ممکن می کنند. تاکنون آثار زیادی درباره ی سفرهای زمانی تولید شده اند اما کمتر اثری بوده که توانسته باشد از کهن الگوی داستانی سفر در کنار ایده ی سفر به گذشته یا آینده استفاده کند. و انتقام جویان پایان بازی می توانست از معدود آثار درخشانی باشد که با بازگرداندن شخصیت ها به گذشته هم آنها را با چالش های بیرونی ماموریت شان مواجه کنند و هم در چالش های درونی با مشاهده ی زندگی گذشته و سرنوشت شان به آنها فشار دراماتیک بیشتری در این سفر وارد کند تا آنان از مشتی انسان قوی پنجه به قهرمانانی هدف دار و فداکار تبدیل شوند. فرصتی که هرچند نویسندگان به آن بی توجه نبودند اما استفاده ی چندانی از آن نکردند و به چند کلیشه ی ترحم آور بسنده و فرصت سوزی بزرگی در فیلم کردند.
درباره ی شخصیت پردازی مارول در این سال ها باید گفت که هر زمانی که در این امر به سمت پیچیدگی(Complication) رفته خیلی خوب عمل کرده و هر وقت در سطح همان پیچ و خم(Complexity) های ژانر اکشن مانده به کلیشه ها رو آورده است. پیچ و خم آن است که شخصیت تنها در یکی از ابعاد درونی(روابط صرفا ذهنی شخصیت)، فردی(روابط در برخورد با افراد جامعه و اطرافیان) و فرافردی(روابط در برخورد با دنیا، حوادث و جامعه آن) دارای کشمکش باشد. و کلیشه ی فیلم های اکشن که اکثر فیلم های مارول هم از آن پیروی می کنند کشمکش تنها در بعد فرافردی است. اما پیچیدگی آن است که شخصیت در هر سه بعد از این ابعاد درگیر کشمکش باشد. و وقتی به کارنامه مارول نگاه می کنیم و بهترین های آن را انتخاب می کنیم در همه ی آنها پیچیدگی در شخصیت پردازی به چشم می خورد و نه تنها پیچ و خم صرف و این به طور واضحی در دو قسمت «نگهبانان کهکشان»، «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» و «پلنگ سیاه[8]» مشهود است. ابرقهرمانان با پیشینه و خاستگاهی که دارند اغلب پتانسیل بسیار بیشتری از شخصیت های معمول ژانر اکشن چون جیمز باند برای رسیدن به کشمکش در سه سطح دارند و تاریخ پربار و قطور کمیک بوک ها شاهد این ادعاست.
اما شخصیت پردازی این اثر که در واقع شخصیت پردازی مجزایی ندارد و کاملا وابسته و وامدار فیلم های گذشته است. و این در حالی است که این فیلم پایان یک بازی طولانی است، جایی که شخصیت ها باید تحت فشار دراماتیک درون خود را آشکار کنند و بزرگترین فداکاری ها را انجام دهند. اما در طول این فیلم به هیچ وجه شاهد تحول شخصیتی چشمگیری در شخصیت ها نیستیم.
شخصیت تونی استارک[9](مرد آهنی) کسی که دنیای مارول با آن آغاز شد و اکنون کتاب اول آن هم با او به پایان می رسد. مرد آهنی در دنیای مارول شروع خوبی داشت اما در فیلم های مستقل خود به ناچار درگیر کلیشه های داستانی شد. هر چند که این درگیری ها موجب رشد نیافتن این شخصیت نشده است. به گونه ای که بعد از ماجرای تاثیر گذار حمله ی فضایی ها در نیویورک با استارکی مواجه بودیم که تمام تلاشش را برای رسیدن به صلح انجام می دهد هر چند برخی از اوقات موفق نبوده و حتی موجب ایجاد یک دشمن بزرگتر مثل الترون شده است. اما بعد از بشکن تانوس به یک آرامش رسیده و خانواده ای با ثبات دارد. هر چند که در این فیلم هرگز به خوبی توجیه نمی شود که چرا علیرغم ثبات و آرامش موجود در زندگی استارک او حاضر به مبارزه دوباره می شود و فداکاری ها می کند. ولی با تمام ضعف ها و قوت هایی که در این شخصیت طی شده است، وزنه ی قضاوت به طرف مثبت میل می کند. و صد البته بازی خوب رابرت داونی جونیور[10] هم در این قضیه بسیار موثر بوده نقشی که روی نقش های دیگر این بازیگر تاثیر داشته است.
داستان کاپیتان آمریکا(استیو راجرز[11]) اما داستان دیگری است؛ شخصیتی که در اثر کوشش های بسیارش برای پیوستن به ارتش آمریکا در جنگ جهانی دوم و پاکی قلبی که دارد به عنوان قهرمان آمریکا سرمی به او تزریق می شود تا به تنها ابرسرباز دنیا تبدیل شود. و در آخرین ماموریت اش در قطب، به مدت هفتاد سال در یخ ها می ماند و در قرن بیست و یکم دوباره بیدار می شود. و با هزاران افسوس و درد دوستانش، معشوقش و گذشته اش را نابود شده می بیند. و باید با این ها سر کند و بازهم بجنگد و نماد غرور ملی کشورش باشد. و این افسوس گذشته و مسئولیت اکنون شخصیتی بی نظیر از او ساخته است. هرچند که نویسندگان در برخی از فیلم ها و بعضی موارد(مانند فیلم جنگ داخلی[12]) نقض غرض کردند و و این دو وجه این شخصیت را منکوب کردند اما در کل کاپیتان آمریکا همان بود که باید باشد، رهبری برای ابرقهرمانان.
اما ثور؛ باید بگویم وقتی ظاهر جدید ثور را در این فیلم دیدم تعجب نکردم چراکه می دانستم این بلایی که بر سر ثور آمده حاصل تصمیمات خودش نیست بلکه این فاجعه ای است که نویسندگان مارول در این سال ها بر سر او آورده اند! ثور خدای رعد و برق پسر اودین پادشاه خدایان در اساطیر نورس شخصیتی که از اوج شاهزادگی و قدرت به «بی لیاقتی» محض می رسد و به زمین سقوط می کند اما دوباره با گذر زمان «لیاقت» اش را به دست می آورد و دوباره لایق بلند کردن پتک معروف خود میولنیر می شود. و بعد از نابودی ازگارد و سپس کشتار نیمی از جمعیت آن توسط تانوس از او کینه ای به دل می گیرد و بعد از بشکن سرخورده می شود که نتوانسته او را بکشد و این کینه را نگه می دارد تا در نهایت او را می کشد. شخصیتی که می توانست بیشترین کشمکش را در بین شخصیت ها در انتقام جویان داشته باشد و بین لیاقت و بی لیاقتی، شاهزادگی و بی هویتی، افتخار و سرخوردگی و پادشاهی و بردگی درگیری های دراماتیک داشته باشد. اما با شخصیت پردازی ضعیف در فیلم های مستقل خود و حتی در فیلم های انتقام جویان به فلاکت می افتد و در این فیلم آخر بیشتر دستمایه خنده در فیلم می شود. هرچند که گویا ماجراهای ثور ادامه دارد و برای قضاوت نهایی باید صبر کرد.
درباره ی ضعف شخصیت پردازی تانوس در این فیلم برخلاف فیلم قبلی سخنان زیادی گفته شده است اما به نظر من تانوس این فیلم هر چند از لحاظ قدرت نمایی از فیلم قبلی ضعیف تر می نمود اما بازهم با همان انگیزه به کارهایش ادامه می داد و از دیدن مرگ خود بعد از رسیدن به هدفش ناراحت نبود بلکه به آن افتخار می کرد. جا داشت که در این فیلم وجوه بیشتری علاوه بر همان ذهنیات قبلی از سایر گروه انتقام جویان می دیدیم که این طور نشد و روابط و مناسبات سایر افراد گروه صرفا محدود به کنش های کلامی معمول شد.
بردران روسو[13] کارگردانان فیلم، بار دیگر اثبات کردند که تنها در صحنه های اکشن و مبارزه استادند و به هیچ وجه توانایی کارگردانی صحنه های تراژیک و با بار احساسی را ندارند. صحنه های اکشن فیلم و مخصوصا نبرد نهایی آن از لحاظ ترکیب بندی صحنه و میزانسن های بسیار پر تنش و دکوپاژ های خیره کننده، به خوبی کارگردانی شده اند. اما وقتی به صحنه های دراماتیک می رسیم ضعف های کارگردانی آشکار می شود. و برای مثال تنها یک صحنه کافی است: صحنه ی فداکاری بیوه سیاه را به خاطر آورید که ضعف های کارگردانی آن در دکوپاژهای بی رمق، میزانسنی فاقد هوشمندی و استفاده ی نادرست از موسیقی خلاصه نمی شود و صحنه ی مرگ فداکارانه ی یکی از اعضای اصلی انتقام جویان که می توانست یک نقطه اوج میان پرده ای باشد به یک صحنه باتاثیر بسیار پایین تبدیل می شود.
موسیقی فیلم این اثر اما به هیچ وجه در حد و اندازه های نام مطرح آلن سیلوستری[14] عمل نکرده است. موسیقی فیلم در صحنه های تراژیک بسیار ضعیف و در صحنه های اکشن ضعیف است. عنصر موسیقی باید در اثر بلک باستری چون انتقام جویان پررنگ باشد همان طور که تاکنون اینگونه بوده اما در این فیلم سیلوستری عمدا یا غیر عمدی حتی از نواختن آهنگ تم زیبای انتقام جویان هم طفره می رود! اما صحنه های اکشن فیلم بازهم با تقطیع ها و تدوین بسیار مناسبی همراه است که در حقیقت یادآور صحنه های مبارزه در تک تک کادرهای کمیک بوک هاست.
فیلم های انتقام جویان در گذر زمان از لحاظ سینمایی با روندی اکیدا نزولی همراه بوده اند. از جاس ودون[15] و دو فیلم اول که خواستار تیره و بزرگسالانه کردن فضای فیلم ها و عمق دادن به انتقام جویان بود تا برادران روسو که به دنبال جمع کردن هر چه بهتر تعداد کثیری از قهرمانان روی صفحه سینما با سبک و سیاق مارولی بودند. و هر چند که دو فیلم اول درگیر کلیشه های بیشتری بودند و دو فیلم بعدی خلاقانه تر و مارولی تر اما در مجموع دو فیلم اول از دیدگاه سینمایی جایگاه بهتری دارند. و به همین دلیل است که سینمارو ها دو فیلم اول، و طرفداران مارول دو فیلم دوم را بیشتر می پسندند.
«انتقام جویان: پایان بازی» پایانی است بر یک آغاز. پایانی بر آغاز پدیده ای که برای اولین بار در تاریخ سینما ممکن شد یعنی ساخت یک جهان سینمایی. پایانی که از لحاظ سینمایی چندان چیزی برای عرضه ندارد. فیلمنامه ی آن در کنار چندی نقاط مثبت پراکنده، در نهایت شلخته و ناموزون است و کارگردانی آن هم علیرغم قوت صحنه های پرتنش تسلط، قدرت و کوبندگی لازم را ندارد. اثری که حتی می توان گفت در مقایسه با آثار درخشان کارنامه مارول در جایگاه به مراتب پایین تری قرار می گیرد. با این حال استقبال بی نظیر مردم در سراسر جهان به خاطر قوت و ضعف های تکنیکی این اثر نیست بلکه به واسطه ی اولین و بدیع بودنش است. پایان اولین دنیای سینمایی در تاریخ هنر هفتم بعد از بیست و چندی فیلم باید هم مخاطبان میلیونی بین المللی را به سینما بکشاند و از پرفروش ترین فیلم های سینما عبور کند. چراکه همواره گمان نادرست می رود که اولین بهترین است. پایانی که هر چند قوت و کوبندگی لازم را ندارد اما با این حال پایانی است که به شکلی قابل قبول با بسیاری از قهرمانان دوست داشتنی و داستان هایشان خداحافظی و میراث شان را به نسل بعد منتقل می کند. و البته زنگ را خطر را برای مارول به صدا در می آورد چراکه دیگر دوران اولین بودن به پایان رسیده است.
همواره به دنبال پاسخ این پرسش بودم که آیا می توان با وجود علاقه به چیزی قضاوتی منصفانه درباره ی آن داشت و اکنون به گمانم به پاسخ آن دست یافته ام.
[1] Kevin Feige
[2] Captain America: the Winter Soldier
[3] The Guardians of the Galaxy
[4] Thor
Rocket[5]
[6] Asgard
[7] Peggy Carter
[8] Black Panther
[9] Tony Stark
[10] Robert Downy Jr.
[11] Steve Rogers
[12] Captain America: Civil War
[13] Antony & Jo Russo
[14] Alan Silvestri
[15] Joss Whedon
مطلبی دیگر از این انتشارات
پس از جدایی، ساراباند
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا سینما در خدمت انقلاب نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد و بررسی فیلم میان ستاره ای (Interstellar) - تو روح من بودی!