شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
هجویه ای موفق بر نظام آمریکا - نقد فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ،میزوری»
هجویه ای موفق بر نظام آمریکا
نقد فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ،میزوری»
«سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» فیلم تحسین برانگیزی است. اثری که به زیبایی داستانی درگیرکننده را از اعماق جامعه ی آمریکا به تصویر می کشد، هرچند که خالق آن آمریکایی نباشد. اثری که به ظرافت از سبک «کمدی سیاه» بهره می جوید و تبدیل به هجویه ای می شود که در کمتر از دو ساعت بنیان تمدن و نظام آمریکا را زیر بار انتقاد، سست می کند.
پس از تحولات بسیار، سبک«کمدی سیاه[1]» در چند دهه ی اخیر سبکی مهم در هنر های نمایشی مدرن محسوب می شود اما همیشه اینگونه نبوده است.[2] رویای آمریکایی ای که در زمان جنگ های جهانی و اندکی پس از آن به آرمان مردم آمریکا تبدیل شده بود بعد از گذشته چند دهه ذات حقیقی خود را نمایان و شروع به فروپاشی کرد. بسیاری از مردم که تا دیروز طرفدار نظام آمریکا بودند تبدیل به مخالفان آن شده بودند. هرچه زمان بیشتر می گذشت موج هجمه آثار انتقادی به رویا و سبک زندگی آمریکایی بیشتر می شد. در بسیاری از مواقع نقد مستقیم در آثار هنری، سرکوب می شد یا از مقبولیت اجتماعی برخوردار نبود. و اینجا بود که اهمیت سبک «کمدی سیاه» آشکار شد.
سبک «کمدی سیاه»، در ظاهر «نقد» نمی کند، «هجو» می کند. اما این هجو، در ذات خود انتقادات سنگینی بر نظام آمریکا دارد. این سبک شاید واقع گرایانه ترین دید ممکن از درون جامعه آمریکا به آن است. چراکه اصلی ترین مولفه ی آن «تابو شکنی» است. همانگونه که نظام آمریکا تمام تابو های انسانی، اخلاقی، اقتصادی، سیاسی، فلسفی و اجتماعی را می شکند تا نظام سلطه ی خود در جامعه پیاده کند. در آثار انتقادی کمدی سیاه خبری از مناسبات پیچیده و پر زرق و برق ایالات متحده نیست بلکه تمام دنیای فیلم اغلب به یک شهرکوچک و چند جاده خلوت محدود می شود. اما در همین دنیای به ظاهر کوچک و ساده اتفاقاتی ناباورانه و پیچیده در بستری کمدی رخ می دهد. اتفاقات پیچیده ای که از یک حقیقت بسیار ساده و هر از گاهی پوچ اما همیشه تلخ نشات گرفته اند.
شاید طنز تلخی که این سبک از آن بهره می گیرد با این مثال بهتر روشن شود: از طرف فردی از افراد بدبخت یک زندان درباره ی وضع و حال خودشان جُکی گفته می شود. آن افراد هنگامی که وضعیت خراب و عالم دلگیر خود را غیر قابل تغییر می بینند و خود را محکوم به زندگی در آن، «تلخندی» برای وضع بد خود می زنند.
« مارتین مک دونا[3]» کارگردان و نویسنده ی فیلم، بعد از دو فیلم قبلی خود در همین سبک این بار «کمدی سیاه» را در موقعیتی بسیار مناسب تر از دو فیلم قبلی خود به کار گرفته است: داستانی اجتماعی از درون نظام آمریکا. از در ابتدای فیلم با میلدرد هیس[4]، مادری(با بازی قوی فرانسیس مک دورمند[5]) طرف هستیم که به دلیل مشکلات رفتاری-اجتماعی آمریکا داغدار دختر مقتول خود است. و پلیس هم به عنوان «مجری قانون» علیرغم تلاش های خود نتوانسته است در یافتن قاتل موفق عمل کند. پس مادر داغدار، خود با نصب سه بیلبورد دست به انتقاد از عدم کارآمدی قانون و مجریان آن می زند. او با پلیس و پلیس با او درگیر می شود و در نهایت کار به جایی نمی برد. در آخر داستان او و جیسون(با بازی سم راک وِل[6]) که از پلیس اخراج شده است خود برای اجرای قانون و انتقام گیری آستین بالا می زنند. هرچند که نویسنده با پایان باز برای فیلم به نوعی عدم اطمینان خود را از موفقیت این روش بیان می کند.
کارگردان تعمدا بسیار از مولفه(المان) های نمادین آمریکا را در فیلمش به طور گل درشت، نمایان می کند. او گذری به سبک های فیلم های جاده ای و وسترن های مدرن می زند، خشونت کلامی و رفتاری را به طور پررنگ نشان می دهد، مشکلات جنسی را پراهمیت جلوه می دهد و در بسیاری از صحنه ها با تاکید مشخصی پرچم آمریکا را در قاب قرار می دهد. مک دونا به زیبایی «سبک زندگی آمریکایی» را هجو و سپس نقد می کند. او ناکارآمدی نظام و قوانین ایالات متحده را با یک «واقعیت تعمیم یافته» در داستان خود می گنجاند. که این مسئله در مشکلات رفتاری و فشار های عصبی شهروندان شهر ابینگ در فیلم، مشهود است.
«مک دونا» هجو و در پس آن نقد می کند اما خود، راهکاری برای حل مشکلات ارائه نمی دهد. هرچند که او راهکاری برای خروج از این اوضاع ارائه نمی دهد اما با ظرافت به این نکته توجه کرده است که فیلمش سرتاسر بیچارگی محض و ناتوانی از تغییر در جامعه پر نشود. پس به عنوان یک راه فرار در برخی از صحنه های فیلم روان بودن رودخانه ی زلال زندگی را به زیبایی تصویر می کند.(به یاد صحنه های بخشش جیسون توسط جونز و درد دل میلدرد با آهو بیافتید)
فیلمی که حقیقتا بخواهد عنوان «کمدی سیاه» را به خود بگیرد باید تابوشکن باشد؛ همانگونه که سه بیلبورد هم همین طور است. «مک دونا» بسیاری از نفرت های اجتماعی آمریکا که حاصل تابوشکنی های این جامعه است، را در اثر خود به هم آمیخته است: خشونت، قتل، تجاوز، بددهنی، قانون شکنی، حسادت، دروغ، طلاق، خودکشی، نژاد پرستی و... . و این عناصر فقط بخشی از کثافات سبک زندگی آمریکایی است. هر چند که اغلب این عناصر در آثار هجوگونه و کمدی سیاه آمریکایی یافت می شود اما هنر مک دونا این بوده است که نه به دیوانه بازی های تارانتینو نزدیک شده است و نه به آثار شعاری پر کلیشه.
این فیلم از معدود فیلم های به حق خوبی است که در چند سال اخیر مورد توجه بسیار جوایز سینمایی قرار گرفته است. هرچند که این توجه بیشتر به واسطه ی استفاده ی پررنگ کارگردان از مولفه های آمریکایی در فیلم است در غیر این صورت ذائقه اغلب جوایز سینمایی آمریکایی به فیلم هایی در سبک «کمدی سیاه» میل نمی کند. اتفاقی که برای فیلم «جایی برای پیرمرد ها نیست[7]» اثر برادران کوئن هم افتاد.[8]
«سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» هجوی موفق است بر مناسبات مضمحل اجتماعی آمریکا که داستان خود را به زیبایی بیان می کند و با نگاه درون گرایانه اش به آمریکا از داخل سیستم به آن انتقاد می کند. فیلمی خوش ساخت که تابو ها و البته کلیشه ها را می شکند و در عین حال از اصول روشمند درام پیروی می کند. و در نهایت، خود را به اثری بدل می کند که به نوعی کاتالوگی از تمدن آمریکا است تا مخاطب با خواندن آن اندکی نسبت به ذات آمریکای مدرن آگاه شود.
[1] Dark Comedy
[2] در این نوشتار به دلایل مختلف از کمدی سیاه به عنوان یک سبک یاد شده است نه یک ژانر.
[3] Martin McDonagh
[4] Mildred Hayes
[5] Frances McDormand
[6] Sam Rockwell
[7] No Country for Old Men
[8] در آن سال عجیب بود که فیلمی با فیلمنامه ی خرده پیرنگی توانسته بود جایزه بهترین فیلم را از آکادمی اسکار دریافت کند در صورتی که اینگونه فیلم ها غالبا به مذاق اسکار خوش نمی آیند اما این فیلم چون تقریبا فیلم بین دو ژانر جاده ای و وسترن مدرن که هر دو بسیار آمریکایی پسند هستند قرار داشت، مورد توجه واقع شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مُهر هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی فیلم The Whale
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد سینمایی آخرین تولد