نگاهی به فیلم غم‌انگیز هرگز رهایم مکن


فیلم «هرگز رهایم مکن» بر اساس رمانی به همین نام از «ایشی گورو » به کارگردانی «مارک رومنک» است. فیلمنامۀ این اثر را «الکس گارلند» نوشته است.

در این فیلم با جایی عجیب و مرموز به نام «هلشیم»  مواجه می‌شویم که ظاهراً مدرسه‌ای شبانه روزی است با این شعار «خودت را از درون سالم نگه دار». در ابتدای فیلم گفته می‌شود با یک پیشرفت پزشکی انسان می‌تواند 100 سال عمر کند. “انسان”.

داستان از زبان کتی 31 ساله روایت می‌شود که به خاطرات این مدرسه شبانه‌روزی و دوستانش تام و روث می‌پردازد. در این مدرسه دروس عادی داده نمی‌شود آن‌ها فقط نقاشی می‌کشند و آواز می‌خوانند. هیچکس نمی‌داند در این مدرسه چه خبر است تا معلم باوجدانی به نام لوسی پرده از راز این مدرسه برمی‌دارد و به دانش‌آموزانش می‌گوید که آن‌ها بر اساس ژن همسان‌سازی متولد شده‌اند تا اعضایشان به آدم‌های بیمار شبیه خود اهدا شود. یعنی این انسان‌ها در حکم لوازم یدکی انسان‌هایی‌اند که از پدر و مادری متولد شده‌اند.

اما چرا نقاشی می‌کشند و بهترین نقاشی‌هایشان را به جایی به نام گالری می‌فرستند؟ در پایان فیلم به این سؤال پاسخ داده می‌شود.

این بچه‌ها در هجده سالگی به جایی دیگر منتقل می‌شوند. به مراکز مراقبت و اهدای اعضا آغاز می‌شود. حال فکر کنید کتی و تام در آنجا به هم از کودکی علاقه‌مند شده‌اند و روث هم که یک شایعاتی دربارۀ عشق واقعی و به تعویق افتادن عمل اهدا عضو شنیده  تام را از کتی جدا می‌کند. کتی پس از این ماجرا شغل پرستاری را برمی‌گزیند. پرستاری از افرادی که دارند اعضایشان را اهدا می‌کنند (اهدا واژۀ درستی نیست: تاراجِ اعضا) و جایزه‌اش هم این است که کمی مرگش را به تعویق می‌اندازد.

امید در این فیلم از یک شایعه ایجاد می‌شود. شایعه‌ای که طبق آن به کسانی که همدیگر را واقعا دوست دارند زمانِ حیات بیشتری داده می‌شود. به بچه‌های هلشیم گفته شده خانم گالری‌دار از روی نقاشی‌ها می‌تواند بفهمد چه کسی واقعا عاشق چه کسی است بنابراین تام چند سال شبانه‌روز نقاشی می‌کشد تا شاید حق حیات به او داده شود. حیاتی هرچند کوتاه! در پایان فیلم می‌بینیم که خانم مدیر می‌گوید شما نقاشی نمی‌کشیدید که روحتان بررسی شود بلکه ما فقط می‌خواستیم به جامعه ثابت کنیم که شما روح دارید. همین!

***

در این فیلم با یک پیشرفت پزشکی که به انسان‌ها اجازه داده می‌شود بیشتر زنده بمانند و با شکست اخلاقی هولناکی روبروئیم. ساختن یک چیز را در کنار قساوت و قتل‌عام در آن سو می‌بینیم. بچه‌های هلشیم انسانند اما قانون و جامعه آن‌ها را چون از طریق دیگری متولد شده‌اند به رسمیت نمی‌شناسد. آن‌ها به وجود می‌آیند تا فدا شوند. فدا شدنی که هیچ چون و چرایی نباید در آن بکنند.

اولین نکتۀ مسحورکنندۀ این فیلم جهانِ داستانی نیرومند و باورپذیر آن است. در جای جای فیلم مخاطب از خود می‌پرسد آیا واقعاً همچنین فاجعه‌ای به بار آمده؟ ما انسان‌هایی تولید می‌کنیم تا برای انسان‌های دیگر قربانی شوند؟ آیا کار پزشکی به آنجا رسیده که برای هر انسان شبیهِ یدکی درست کند تا  از این راه بر عمر انسان‌ها بیفزایند؟ جاودانگی به این قیمت است؟ اینکه آدم باید قید شرف و انسانیت را بزند و به جنایت پزشکی اعتماد کند فقط برای اینکه بماند؟

چقدر داستانِ این فیلم توانسته از نظر ساختن یک جهان عجیب و منحصربفرد که در آن انسان‌ها مجبور به فکر کردن دربارۀ ابعاد گسترده‌تری از جهان و انسان و اخلاق شوند خوب و متمایز رفتار کند. من پیشتر در فیلم خرچنگ لانتیموس هم با چنین جهان مرموز و عجیبی مواجه شده بودم. جهانی به کل متفاوت با هرچه دیده‌ بودم. جهانی با یک تخیل بی‌نظیر. یک امپراتوری خیره‌کننده، با قوانینی که ما باور نمی‌کنیم اما ما را وادار می‌کنند هم بپذیریم و باورشان کنیم و هم از آنان بیاموزیم و به آدم‌های بهتری تبدیل شویم.

این فیلم از یک قانون صحبت می‌کند. قانونی که برای تمام مردم عادی و بدیهی است: اهداکننده با یک وظیفه به دنیا می‌آید و رسالتش قربانی شدن است تا اعضایش آدم‌ها را از مرگ نجات دهد. یک زندگی از پیش طراحی شده و غیرقابل تغییر. اینکه آن‌ها روح دارند، آواز می‌خوانند، نقاشی می‌کنند، عاشق می‌شوند، حسادت دارند، می‌آمیزند، سرتاپا شور زندگی‌اند و برای ماندن تقلا می‌کنند مهم نیست زیرا قانون می‌گوید آن‌ها آدم نیستند بلکه فقط لوازمِ یدکی انسان‌های ژنِ خوب هستند!!

رمانِ هرگز رهایم مکن ایشی گورو اولین کتابی است که بنا بر پیشنهاد سایت آمازون پیش از مرگ باید خواند (الحق که باید خواند. رمان و قلم ایشی گورو کجا و فیلم کجا) اما فیلم هم توانسته جهان رمان را با تصویر برایمان عینی‌تر کند. با این فیلم به شدت یاد این سوال قیصر امین‌پور افتادم که سر کلاس نقد ادبی از ما می‌پرسید: هرچه قانون است خوب است؟ یا هرچه خوب است باید قانون باشد؟

برای مردمِ رمان ایشی‌گورو این بچه‌ها آدم نیستند. قانون آن‌ها را آدم نمی‌داند. آن‌ها یک دستاورد پزشکی‌اند همین! برای آن مردم هرچه قانون است خوب است. حتما خوب است. خیلی جنم می‌خواهد، روحیۀ آرمان‌خواه و پرومته‌وار که آدم بر زئوس و بر سلطۀ قانون بتازد و معتقد باشد هرچه خوب است باید قانون باشد. اما چه خوب است؟ ما خوب را در ارتباط با منافع خودمان معنا کرده‌ایم اغلب. حواسمان به این نکته هست؟ چه خوب است؟

خوب است انسان بمیرد بر اثر سرطان و پزشکی نتواند نجاتش دهد؟

یا خوب است پزشکی یک همزاد انسان تولید کند که واقعا انسان است فقط مدل لقاحش فرق دارد تا بتواند در صورت لزوم قربانی آدم شود؟ (محترمانه‌تر: به کمک بقا آدمی بیاید)

پاسخ به این سؤال راحت نیست. «بودن یا نبودن مسئله این است»!. آیا در اینجا صدای دن کیشوت را نمی‌شنوید؟ جواب سوالش را می‌دانید که پرسید: «به کدام دچاری؟ جنونی خردمندانه؟ یا سلامت عقلی ابلهانه؟»

آیا انسان باید به هر قیمتی زنده بماند؟ (سلامت عقلی ابلهانه) یا جاودانگی انسان و طول عمر او به این نمی‌ارزد که دیگران را ابزار کند (جنون خردمندانه)

پاسخ به این سوالات دردناک و پیچیده است. مخصوصا اگر کسی در شرایط حقیقی آن قرار بگیرد. مثلا سرطانی داشته باشد و تنها نقطۀ امیدش دریافت یک عضو سالم باشد. حالا اگر دستاورد پزشکی به او بگوید نگران نباش، تو دیگر نمی‌میری زیرا ما اعضای یدکی برایت تولید کرده‌ایم آیا او این عمر دوباره و فرصت را رد می‌کند؟ سوال طوری طراحی نشده که بتوان به آن پاسخ داد و دردناکی زندگی همین است: رازی است که هیچ پاسخی ندارد. یا شاید ما ضعیف‌تر آنیم که بتوانیم از پس سوالات بزرگی که پاسخ به آن فداکاری می‌خواهد بربیاییم.

در پایان فیلم کتی که تام را در اهدا عضو (تاراج عضو) از دست داده از خود می‌پرسد: آیا زندگی آنان که ما باید نجاتشان دهیم از ما مهمتر است؟ (سوال بسیار دردناکی است) مخصوصاً وقتی معنای ژن خوب و ژن بد را با تمام وجود درک کرده باشید.

این داستان در عین حال که به تقابل دستاوردهای پزشکی و اخلاق می‌پردازد قدرتِ باورها را نیز به ما نشان می‌دهد. در مغز بچه‌های هلشیم این فکر را گذاشته بودند که رسالت آن‌ها مایۀ حیات شدن برای دیگران است، اهدا عضو. بنابراین آن‌ها با اینکه فرصت فرار دارند این کار را نمی‌کنند. اینجاست که آدم از خود می‌پرسد در مغز ما از کودکی چه چیزهایی فروکرده‌اند که امروز مانع فرارمان از هلشیم می‌شود؟ چه چیزهایی در جامعه وجود دارد که فقط چون قانون است باید خوب دانسته شود؟ آیا ما مطمئنیم که مانند بچه‌های هلشیم با گردن کج جلوی قدرت‌ها ننشسته‌ایم تا به ما حقِ حیات بدهند؟ آیا ما با این هدف کار نمی‌کنیم تا ما را تأیید کنند و بر ما رحم آورند؟

باید فضای این فیلم را تعمیم داد به سوالاتی از این دست تا ربط آن را به خودمان دریابیم. ساده‌لوحانه است که فقط یک لایۀ فیلم و یک پیام آن را بگیریم و از بی‌شمار سوالاتی که می‌خواهد از خود بپرسیم چشم بپوشیم.

فیلم را ببینید. دردناک‌تر از آن است که بتوان به کلمه کشاندنش. امکان ندارد با آن از جهان محدود خواسته‌ها و رنج‌های حقیر و کوچک خارج نشوید.