ترجیح میدم به ذوق ِخویش دیوانه باشم .تا به میل ِدگران عاقل ! من رو در بله هم دنبال کنید:) @lonelyplanet
داستان «محافظ» قسمت سوم
به نام خدا
ماتئو... . کلاهش چهره اش را پوشانده بود. کلاه فلزی ظاهری عجیب داشت و جای دو چشم برای دیدن رویش بود، لباس فلزی اش هم بیشتر شبیه به لباس مخصوص موتور سواران زمینی بود تا زره؛ کلاهش یک مشکلی داشت و آن هم این بود که من نمی توانستم پشت کلاه را ببینم. یا این صورت واقعی او بود یا اینکه انسان ها کلاهش را طوری طراحی و ساخته بودند که من نتوانم زیر کلاه را ببینم، راستش را بگویم حس بدی نسبت به او دارم. یکی از قدرت های من این است که می توانم پشت اشیا یا اجسامی را که مانع از دیده شدن پشتشان می شوند را ببینم ولی کلاه ماتئو طوری طراحی شده بود که من نمی توانستم پشت آن را ببینم. تقریبا بیشتر انسان ها من را به عنوان یک موجود فضایی عجیب و خطرناک می شناسند، عده ای از آنها از من می ترسند ولی بیشترشان سعی دارند من را بگیرند. بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم:« سلام ماتئو من جسیکا هستم فرمانده گروه، به گروه ما خوش آمدی.»
ماتئو گفت:« سلام از آشنایی با شما خوشوقتم خوشحالم که در گروه شما هستم. فرمانده جسیکا! نمی خواهی بگویی اهل چه سیاره ای هستی؟»
در سازمان هنگام معرفی خودمون باید بگوییم که اهل چه سیاره ای هستیم تا اگر یکی از ماموریت ها در سیاره ای بود که ما اهل آن بودیم و بقیه به کمک نیاز داشتند کسی را بشناسند و بدانند هست که با آن سیاره آشنا باشد تا برای کمک بفرستند، این سوال و جواب دادن به آن برای همه عادی است و خیلی راحت به این سوال جواب می دهند، تنها کسی که برای این سوال جوابی ندارد من هستم و این قضیه آزارم می دهد، هیچکس هم در سازمان شبیه به من نیست و من تنها موجودی هستم که نه می داند از چه سیاره ای است و نه مثل آن وجود دارد. لبخندی زورکی زدم و به بقیه نگاه کوتاهی کردم که با ناراحتی نگاهم می کردند، همه می دانند که من جوابی برای این سوال ندارم. گفتم:« نمی توانم به این سوالت پاسخ بدهم ماتئو، دلیلش هم این است که نمی دانم اهل چه سیاره ای هستم، فقط می دانم که در سیاره زمین بزرگ شده ام اما اهل زمین نیستم.» هیچ چیز من بجز ظاهرم شبیه به موجودات زمینی نیست حتی سلول های بدنم هم متفاوت است. اما نمی دانم چرا باید در زمین بزرگ شوم؟ این هم یکی دیگر از سوال هایم در مورد خودم است که هیچ جوابی برایش ندارم مثل بقیه ی سوال ها.
ماتئو گفت:«چقدر ناراحت کننده» اما صدایش حسی حاکی از رضایت و خوشنودی داشت تا تاسف یا غم.
لونا برای اینکه به این ماجرا پایان دهد گفت:« سلام ماتئو من لونا هستم اهل سیاره مریخ.»
از لونا به خطر خاتمه دادن به این ماجرا متشکرم.لونا دوست صمیمی من است و همه چیز را در مورد من از گذشته ام گرفته تا قدرت هایم را می داند و به من برای پیدا کردن قدرت های دیگر که خودم هم از وجودشان خبر ندارم کمک می کند. من کسی را نداشتم که در مورد استفاده از قدرت هایم و آشنایی با این که چه قدرت هایی دارم را به من بگوید و یاد بدهد و من خیلی چیز ها را خودم یاد گرفتم ولی حالا لونا هم در این راه کمکم میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قبرستون
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان«محافظ» قسمت چهارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک: تنها و دیگر هیچ