از همون آدمهایی که انشای همکلاسیهاش رو مینوشت. مدیون روزهای وبلاگنویسیام و این روزها با نشریاتی همچون حوالی و رود همکاری میکنم.
خودمان را دوست بداریم! اگر به آنچه که باید نرسیدیم چه کنیم؟
بگذارید همین ابتدای کار خیالتان را راحت کنم: احتمال نرسیدن به مطلوب بسیار است! عوامل بسیاری در کارند تا جلوی شما را برای رسیدن مقصود سد کنند. هرچند در مطالب پیشین این پرونده، مفصلا تلاش کردیم تا احتمال این اتفاق ناگوار را به حداقل برسانیم، اما قواعد جهان و رخدادهایی که چندان در کنترل ما نیست، معمولا همیشه آنطور که ما دلمان میخواهد کار نمیکنند.
اگر بند اول این مطلب «ناامید کننده» بود، باید به موضوعی امیدوارکننده اشاره کنیم: عمر ما محدود به این چند ماه نیست و اگر در مقطعی، به هر دلیلی، نتوانستیم به آنچه که باید برسیم، به این معنا نیست که در ادامه نیز اینچنین پیش رود.
اگر فقط یک چیز باشد که نسبت به تحقق اهدافمات اولویت داشته باشد، آن چیز «خود» ما هستیم. پس لازم است که بدانیم چگونه از اعتماد به نفس خود مراقبت کنیم تا در صورت عدم حصول به نتیجه، خود را نبازیم. به عبارت دیگر، ممکن است (و این احتمال بسیار بالاست) که به همهی خواستهها و اهدافی که تعیین نکردیم نرسیم، چگونه خود را بابت دستیابی به آن قسمت که حاصل شده تحسین کنیم و بابت آن چیزهایی که دریافت نشده سرزنش نکنیم؟
سه سال است که در حال تلاش برای رسیدن به هدف مشخصی هستم. تغییر مکان زندگی! همین چند روز پیش بود که هرچه رشته بودم پنبه شد. حال خوبی نداشتم. راستش را بخواهید نشسته بودم گوشهای از اتاقم و برای این شکست بزرگ اشک میریختم.
از وقتی در تهران مشغول به کار شدم، یکی از اهدافم این بود که مکان زندگیام را به تهران منتقل کنم. رفتوآمد هرروزه با مترو انرژی زیادی از من میگرفت و میگیرد. علاوه بر آن زمان زیادی را در راه از دست میدهم و خلاصۀ امر، سه سال تکرار این اتفاق حسابی کلافهام کرده بود.
هدف کاملا روشن بود. و برای رسیدن به این هدف اتفاقهای زیادی باید میافتاد. سرتان را درد نیاورم. همه چیز خوب پیش میرفت. مبلغی که باید برای اجاره خانه پسانداز میشد جمع شده بود. خانه در بهترین نقطهای که مدنظرم بود پیدا شده بود و تا موعد قرارداد تنها شش روز مانده بود.
فروپاشی
یکی از روزهایی که از محل کارم برمیگشتم و به این فکر میکردم که چقدر به رسیدن به هدفم نزدیکم، پیامی از یکی از دوستانم دریافت کردم: «متاسفم! برنامهها جور دیگری پیش رفته و قرارداد کنسل است!» من اسم لحظهی بعد از خواندن این پیغام را گذاشتهام: فروپاشی. شاید هیچ لحظهای را مشابه آن لحظه در زندگیام تجربه نکرده باشم. به معنای واقعی برای تک تک روزها و ساعتهایم بعد از مستقر شدن در تهران برنامهریزی کرده بودم. میدانستم که صبحها قرار است از کدام مسیر به محل کارم بیایم و عصرها توی کدام کافه و کتابفروشی بنشینم و بچرخم! و حالا یک پیام تاسف مثل وقتی که دست کسی زیر سینی چای بخورد و استکان و چای و قندان را در هوا پخش کند، زده بود زیر تمام برنامههایم و من را از هم پاشیده بود.
سوگواری
هیچ چیز نمیتوانست آرامم کند. به تقدیر و اقبال لعنت میفرستادم و از اینکه این همه دویدهام و نرسیدهام غم بزرگی داشتم. چندروزی به سوگواری گذشت. هر حرفی اشکم را جاری میکرد و هر «تو» گفتی را به بد تعبیر میکردم. پیغامها را بیپاسخ میگذاشتم و تماسهای تلفنی را ریجکت میکردم. از دنیا هیچچیز نمیخواستم جز اینکه دست از سرم بردارد. اما دنیا دست بردار نبود.
التیام
چند روز پس از این اتفاق در حال برگشت به خانه بودم و در مسیر خانه صمیمیترین