محتوای راهرو توسط گروهی از نویسندگان و مترجمان متخصص در نویسش تولید میشود.
برای شما که برای رضایت دیگران زندگی میکنید.
خودت را بیش از اندازه اصلاح نکن!
آیا واقعا به این همه تغییر و اصلاح در زندگیمان نیاز داریم؟ بریانا ویست، یکی از معروفترین نویسندگان روانشناسی و هوش احساسی به ما میگوید که بسیاری از رفتارهای اصلاحی افراطی که از ما سر میزند به حل هیچ مشکلی منتهی نمیشود و در نهایت چیزی جز احساسات منفی برای ما باقی نخواهد گذاشت.
پیش درآمد:
نگاهی به لیست آرزوهایتان بیندازید، به همه کارهایی که برای رسیدن به آنها انجام میدهید فکر کنید. همچنین همه رفتارهایی که در طول شبانه روز دارید را در نظر بگیرید. حالا صادقانه بگویید: کدام یک از این کارها و رفتارها را واقعا برای دل خودتان انجام میدهید؟ کدام را برای خوشایند دیگران؟ متاسفانه بسیاری از ما یاد گرفتهایم که بیش از اندازه به تایید دیگران وابسته باشیم. خیال میکنیم باید تبدیل به موجود ایدهآلی شویم که همه او را دوست دارند. این هدفِ غیرمنطقی و دستنیافتنی، زخمهای ماندگاری را بر روح و روان ما باقی خواهد گذاشت و ممکن است حتی به جای محبوبیت به انزوا و تنها شدن بیانجامد. در این مقاله، بریانا ویست، نویسنده خوشنام آمریکایی که کتابها و مقالههای متعددی را منتشر کرده است، به ما از اثرات مخرب این رفتارها میگوید. رفتارهایی که «اصلاح مفرط» نام دارند و باعث میشوند هیچگاه نتوانیم از زندگیمان احساس رضایت داشته باشیم. پس از بررسی دقیق و موشکافی علتهای اصلاح مفرط، بریانا ویست چهار اقدام کلیدی برای رهایی از این دور باطل را معرفی میکند. با خواندن این مقاله شما یاد میگیرید که چگونه مشکلات اصلی و واقعی را برطرف کنید و خودتان را از شر مشکلات غیرواقعی و آرزوهای دستنیافتنی خلاص کنید.
نویسندهی این مقاله، Brianna Wiest که نامش برای افراد علاقهمند به مطالب حوزهی روانشناسی و خودیاری آشناست. پیش از این دو مقاله دیگر از او به نامهای میخواهم خوشبخت باشم و چطور با قضاوتهای دیگران برخورد کنیم؟ را در راهرو منتشر کردهایم. در کارنامهی او، صدها مقالهی پُرمخاطب یافت میشود که در نشریات معتبری همچون فوربس به انتشار رسیده است. علاوه بر مقالات محبوب و پرشمار، کتاب تازهی او در با نام «THE MOUNTAIN IS YOU» در ژوئن سال جاری منتشر خواهد شد.
از کودکی به ما یاد داده بودند که بسیاری از غرایز و احساسات خود را نادیده بگیریم.
ما با تصور اینکه انسانهای عادی و معمولی هستیم به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم، اما کمکم همه آدمها خلاف این موضوع را به ما ثابت کردند. البته این مسائل به صورت خودآگاه اتفاق نمیافتاد. همچنان که زمان گذشت و بزرگتر شدیم، قوانین، عرفها و توقعات افراد مختلف جامعه را یاد گرفتیم. دیدیم که مردم چه چیزی را دوست دارند، از چه چیزی بدشان میآید، چه کسی را مسخره میکنند و چه آدمهایی را قبول دارند.
وقتی بچه بودی آنچه که درون آینه میدیدی تو را شدیداً تحت تاثیر قرار میداد. لباسی را از قفسه فروشگاه بر میداشتی و میپوشیدی چون که عاشقش بودی. وقتی که گرسنه میشدی، دلت غذا میخواست و خوراکی برای خوردن درخواست میکردی. یک ایده ای به ذهنت میرسید و به سرعت آن را عملی میکردی. بینهایت خلاق، متمرکز، و در یک کلام خود خودت بودی.
اما کمکم آدم ها شروع به تصحیح رفتارها و اعمال تو کردند. آنها دائماً به تو میگفتند چه لباسی بپوشی، چگونه در موقعیتهای مختلف رفتار کنی، و اصلاً چه کسی باشی… انگار به این نتیجه رسیده بودی که تمام احساسات و غرایزی که در مورد خودت داشتی اشتباه بوده است. ارتباطت با سیستم احساسات طبیعی و واقعی خودت که هدایت زندگیات را در دست داشتند قطع شد. در نهایت مشخص شد که نمیتوانی به تنهایی تکلیف زندگیات را مشخص کنی و مسئولیت تصمیمهای بزرگ زندگی را به عهده بگیری.
اکنون که یک انسان بزرگسال و عاقل و بالغ شدهای، روبروی آینه میایستی و از تصویری که درون آینه میبینی اصلا خوشت نمیآید. وارد فروشگاه میشوی و چیزی را از قفسه برمیداری که بخشهایی از وجودت را بهتر پنهان کنند، همان بخشهایی که از آنها متنفری. احساس گرسنگی میکنی اما نمیدانی باید چیزی بخوری یا نه، بعد به این فکر میکنی که اصلاً چه چیزی باید بخوری، و حتی بعد از خوردن هم به غذا و کالری آن و اینکه آیا تصمیم درستی گرفتی یا نه فکر میکنی.
خوب میدانی که عاشق چیزی هستی اما به اندازه کافی به خودت اعتماد نداری و تردید داری که آیا از پس چنین کاری بر میآیی یا نه. خوب میدانی که دلت چه چیزی میخواهد اما دائماً به تصوری که مردم از تو خواهند داشت فکر میکنی، آن وقت دست نگه میداری، جلوی خودت را میگیری تا خودت را در موقعیتی قرار ندهی که مورد قضاوت یا تمسخر دیگران قرار بگیری.
همه این موارد رفتارهای اکتسابی هستند که در طول زندگی مان میآموزیم.
اگر شما هم مثل بسیاری از مردم دنیا باشید، با خودتان به این توافق رسیدهاید که نباید به غرایز و احساساتتان اعتماد کنید و همین اصل را به قانون اساسی زندگیتان تبدیل کردهاید. همچنین، به این باور رسیدهاید که نظرات و عقاید دیگران به نظر خودتان ارجحیت دارد و باید توجه بیشتری به آنها داشته باشید.
با خودت فکر میکنی که: اگر همه چیز عهده خودم باشد، زندگیام ویران خواهد شد.
خیال میکنید که اگر واقعاً بیخیال همه چیز بشوید و خواستههای قلبی و حقیقت شخصی خودتان را دنبال کنید، باید طبق احساساتتان عمل کنید و آنگاه است که زندگیتان از هم میپاشد.
اما آیا واقعاً چنین اتفاقی خواهد افتاد؟
آیا خود واقعیتان، خود حقیقی و کاملتان باعث فروپاشی زندگی شما میشود؟ به احتمال زیاد خیر. این همان حسی است که پس از مدتها سرکوب احساسات