روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۱۴؛ قمار با مرگ - قسمت آخر
سلام من ایمان نژاداحد هستم و شما به قسمت سوم و پایانی پادکست سریالی قمار با مرگ گوش میکنید. اگر هنوز دو قسمت قبلی رو نشنیدید، قبل از شنیدن این قسمت حتما اول اونا رو گوش بدید چون این قسمتها کاملا به هم دیگه مربوطن.
قمار با مرگ قسمت سوم.
شین رودخونه رو که رد کرد لابهلای درختها قایم شد. نیروهای مرزبانی چین اون طرف مرز داشتن نگهبانی میدادند. هوا به قدری سرد بود که پای شین داشت یخ میزد.
اطرافش رو که یکم بهتر نگاه کرد، یکم دورتر چند تا کلبه دید. اونجا قسمت فقیرنشین و کوهستانی استان جینین چین بود.
شین از تاریکی شب استفاده کرد و از لابهلای درختها خودش رو به یکی از کلبهها رسوند. به محض اینکه نزدیک خونه شد صدای سگهای صابخونه بلند شد.
هفت تا سگ بزرگ که منتظر بودن شین رو تکه و پاره کنن. صابخونه از صدای سگها میاد بیرون. شین رو میبینه. شین ازش یه کم غذا و یه جای خواب میخواد که بتونه شب رو صبح کنه ولی به خاطر تهدیدهای پلیس، مرد چینی اون رو از خونهش میرونه.
شین در هر خونهای رو که زد نتونست چیزی برای خوردن گیر بیاره. نزدیک یکی از خونهها هیزمهای نیمهسوختهای پیدا کرد که هنوز یکم روشن بودن. اونایی که میتونست رو برداشت و برد تو جنگل و یه جایی دور از چشم نگهبانها گذاشت و شب کنارشون تا صبح خوابید.
صبح که چشماش رو باز کرد سرما تا مغز استخونش رفته بود. به زور تونست خودش رو تکون بده. از جاش که بلند شد جاده رو گرفت و تا نزدیکیهای ظهر رفت و رفت تا یه کلبهی دیگه دید.
دوباره در زد. یه مرد کرهای چینی در رو باز کرد. شین ازش کمک خواست اما اونم دوباره شین رو به خونهش راه نداد. به جاش به اون دوتا دونه سیب داد و بهش گفت برای این که به ایست بازرسیها نخوره از مسیر پر پیچ و خم بین تپهها بره.
شین به مسیرش ادامه داد تا دوباره به یه کلبهی دیگه رسید. این بار صابخونه که یه چینی بود اون رو به خونهش راه میده و بهش یکم برنج برای خوردن میده و بعد از اون به شین پیشنهادی میده که شاید پایانی بود بر بیست و سه سال بردگی و آوارگی.
مرد چینی قبلا دو تا کارگر کرهای داشت که الان دیگه از پیشش رفته بودن. به شین پیشنهاد کار میده و شین هم از خدا خواسته سریع قبول میکنه.
شین در عوض کاری که برای مرد چینی میکرد، روزی تقریبا شصت سنت پول میگرفت. سه وعده گوشت و برنج میخورد. فضایی که با پارک توی اردوگاه در موردش خیالپردازی میکردن.
کفش و لباس گرم داشت. لباسهایی که برای اولین بار تو زندگیش کاملا اندازهش بودن. هر وقت میخواست حمام آب گرم میگرفت. برای اولین بار از شر شپشهایی که تمام عمر باهاش بودن خلاص شده بود.
آنتی بیوتیکهایی که مرد چینی بهش داده بود، تمام زخمهای بدنش رو از بین برده بود. برای خودش یه اتاق گرم داشت. روزی ده ساعت میخوابید. شکار میرفت و زبان چینی یاد میگرفت و خلاصه داشت به معنای واقعی زندگی میکرد.
اما… اما انگار قرار نبود شین به این راحتیها بتونه روی خوش ببینه. تقریبا یک ماه بعد شین یه روز واسه آوردن آب برای حیوونای مزرعه میره به سمت رودخونه.
نزدیکای رودخونه که میشه دوتا پناهجوی کرهای رو میبینه که اصلا حال و روز خوبی نداشتن. اون از مرد چینی میخواد که کمکشون کنه. اتفاقا اونم قبول میکنه.
اونا رو دو سه روزی همون جا پناه میده و شین این چند روز از غذای خودش به اون میده. بعد سه روز که اونا از اونجا رفتن، مرد چینی به شین گفت که اونم باید دیگه اینجا رو ترک کنه.
در واقع اون شین رو به خاطر این کارش اخراج کرد ولی براش یه کار جدید پیدا کرد. اون رو برد کوهستان و تو یه گاوداری که برای دوستش بود پیاده کرد.
دوستش و سرکارگرای چینی مزرعه زیاد خوشاخلاق نبودن ولی بازم شین یه جایی برای خوابیدن و غذا واسه خوردن داشت. نه به اون کیفیت مزرعهای که توش بود ولی از گرسنگی و آوارگی بهتر بود.
ولی از همه مهمتر شین اون جا یه چیزی رو به دست آورده بود که براش مثل یه رویا بود. یه رادیو. شین تقریبا تمام وقت بیکاریش داشت شبکههای رادیویی کرهای زبان رو گوش میداد که از سمت کرهی جنوبی یا ژاپن تامین میشد و مانور اصلیشون روی انتقاد از خاندان کیم بود.
کمبود شدید منابع غذایی، نقض حقوق بشر و فعالیتهای نظامی و هستهای کره شمالی از جمله چیزهایی بود که تو اون رادیو در موردش صحبت میشد.
تو داخل کرهی شمالی مجازات گوش دادن به این برنامهها میتونست تا ده سال زندان و کار اجباری تو اردوگاه رو شامل بشه چون فضای بسته کرهی شمالی رو میتونست با واقعیتهای خارج از کره آشنا کنه و مردم بیشتری به فکر پناهندگی و خارج شدن از کشور بیفتن.
با این که شین به خاطر بیخبر بودن از بازیهای سیاسی و سواد کمش، معنی خیلی از صحبتهایی که میشنید رو متوجه نمیشد ولی تمام سعیش رو میکرد که از این برنامهها یه راههایی برای رفتن به کرهی جنوبی پیدا کنه.
به خاطر همینم اواخر سال 2005 بود که تصمیم میگیره از کوهستان خارج بشه. نقشهش هم این بود که به سمت غرب و جنوب غربی بره و دنبال کلیساهای کرهای زبانی توی چین بگرده که به پناهجوها کمک میکردن. در مورد این کلیساها هم توی رادیو شنیده بود.
تمام امیدش هم این بود که بتونه با کمک اونا یه شغل و سرپناه پیدا کنه. اون زمان شین تقریبا تمام امیدش رو واسه رفتن به کرهی جنوبی از دست داده بود فقط میخواست یه زندگی بی دردسر تو جنوب چین داشته باشه.
شین این موضوع رو با صاحب دامداری که توش کار میکرد در میون میذاره. اونم به خاطر ده ماهی که شین براش کار کرده بود تقریبا هفتاد و دو دلار بهش پول میده اما این پول کمتر از نصف شصت سنتی بود که روزانه از مزرعه دار میگرفت و حسابی سرش کلاه رفته بود ولی خب تو جایگاهی نبود که بخواد به این موضوع اعتراضی بکنه.
سفر تو چین هم از طرفی برای شین به مراتب امنتر و بیخطرتر بود، مخصوصا این که الان دیگه هم لباس گرم و تمیز داشت هم این که کمتر جلب توجه میکرد. ضمن این که مردم چین هم دیگه به پناهجوهای کرهای عادت کرده بودن و دیدن اونا توی خیابونا براشون زیاد عجیب نبود.
وقتی شین برای مسیر صد و هفتاد کیلومتری هیلانگ به چانگچون بلیط اتوبوس خرید یا وقتی برای سفر هشتصد کیلومتری به پکن سوار قطار شد یا حتی وقتی بیشتر از هزار و ششصد کیلومتر رو با اتوبوس به چنگدو رفت که با پنج میلیون نفر جمعیت، پر جمعیتترین شهر جنوب غربی چینه، هیچکس ازش برگه شناسایی نخواست.
شین تو چنگدو به هر کلیسای کرهای که رفت حاضر نشدن براش کار خاصی بکنن، فقط یه کم پول و غذا بهش میدادن و راهیش میکردن.
اون که دوباره امیدش رو از دست داده بود باز برگشت به پکن تا شاید توی رستورانهای کرهای بتونه کاری برای انجام دادن پیدا کنه ولی بعد از ده روز این در و اون در زدن بازم فقط یکم پول غذا بهش میدادن.
هیچ کدوم حاضر نبودن که بهش کار بدن البته شاید همین که شکمش سیر بود یه آرامش نسبی داشت. هر وقت هم که پولی برای غذا خریدن نداشت گدایی میکرد چون میدونست که چینیها توی شهرها نسبتا دست و دلبازترن.
شین پکن رو هم ترک میکنه و شهرهای اطراف رو هم واسه کار یکی یکی میگرده ولی هیچی به هیچی. دوباره به سمت جنوب شهر هانگژو میره و این بار بعد از یک سال و دو هفتهای که از رودخونهی یخزده تیومن رد شده بود، بالاخره تونست توی یه رستوران کرهای کار پیدا کنه.
بعد از یازده روز کار کردن، یه پول نسبتا خوبی جمع میکنه و جیب پر پول دوباره هوای کرهی جنوبی رو میندازه تو سرش. از اونجا میاد بیرون و میره به شانگهای.
دوباره توی رستورانها دوره میفته واسه پیدا کردن کار که تو یکی از این رستورانها به یه مرد کرهای معرفیش میکنن که شاید بتونه کمکش کنه. شین پیش اون میره و شروع میکنه به صحبتکردن. مرد کرهای از اسم و زادگاهش میپرسه و شینم جواب میده ولی نمیگه که از اردوگاه فرار کرده.
همینجوری که صحبت میکردن مرد کرهای یه چیزایی تو دفترچهش هم یادداشت میکرد. از شین دلیل اومدنش به شانگهای رو میپرسه، خب اونم جواب میده و میگه گرسنمه و دنبال کار میگردم.
اما اون یهو سوالی رو میپرسه که تو یک لحظه شین خاطرات تمام سختیهایی که توی تمام این مدت از لحظهی فرارش تا الان کشیده بود مثل برق از جلوی چشماش رد میشه.
اون پرسید دلت میخواد بری کرهی جنوبی؟ شین خشکش زد. اصلا نمیدونست باید چی بگه. به تته پته افتاد و گفت که من اصلا پولی ندارم که بخوام باهاش به کرهی جنوبی برم.
شین بدون این که بدونه با یه خبرنگاری از کرهی جنوبی هم صحبت شده بود که برای یکی از بزرگترین خبرگزاریهای کرهی جنوبی کار میکرد. خبرنگار دست شین رو میگیره و سوار تاکسی میشن و مستقیما میرن به کنسولگری کرهجنوبی.
قبل از پیاده شدن خبرنگار به شین میگه که اگه موقع پیاده شدن کسی اومد سمتشون و خواست که اون رو بگیره، هر جوری شده خودش رو نجات بده و فرار کنه. این رو که گفت اضطراب تمام وجود شین رو گرفت.
داستان از این قرار بود که دولت چین واسه جلوگیری از پناهنده شدن مردم کره شمالی به کره جنوبی، جلوی کنسولگریهای کرهی جنوبی مامورایی گذاشته بود که به محض دیدن پناهندهها اینا رو بازداشت میکردن و برمیگردونن به کره شمالی.
شین تو تمام این روزها خودش رو از مامورا دور نگه داشته بود، حتی دلیل ترک کردن دامداری هم دور شدن از مرزبانهای چینی بود. حالا داشت با یه آدمی که اصلا نمیشناختنش وارد ساختمونی میشد که ممکن بود قبل اینکه بتونه واردش بشه بازداشت بشه و به جهنمی که ازش فرار کرده بود برگردونده بشه.
وقتی تاکسی جلوی کنسولگری وایساد، شین چشمش به پرچم کره جنوبی خورد. نفسش سنگین شد. عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود.
خبرنگار دستش رو میندازه دور گردن شین و خیلی صمیمی باهاش میره به سمت در ورودی کنسولگری. یه چیزایی هم به شین میگه و الکی میخنده که مثلا همه چیز رو عادی نشون بده.
نزدیک در که میشن یه مامور چینی میاد جلوشون. خبرنگار و مامور چینی یه چیزایی به همدیگه میگن و بعد از اون میرن تو.
وقتی میرن تو کنسولگری شین خب مسلما هیچ چیزی از مصونیت سیاسی نمیدونست، اصلا نمیدونست این چیزا یعنی چی. هنوز میترسید. هنوز فکر میکرد که هر آن ممکنه مامورای چینی جلوی در بیان تو و اون رو با خودشون ببرن و برش گردون به کرهشمالی.
هنوز نمیتونست قبول کنه که تحت حمایت دولت کره جنوبیه. کنسولگری راحت بود. هر روز میتونست دوش بگیره و لباسهای تمیز بپوشه. هر روزی که میگذشت شین بیشتر احساس امنیت میکرد و بیشتر آمادهی سفر به کرهی جنوبی میشد.
چند روز بعد شین فهمید اون خبرنگاری که بهش کمک کرده بود و به خاطر مسائل امنیتی هیچ وقت اسمش رو نفهمید، بخاطر کمک به شین چند روزی رو توی چین افتاده بود زندان.
شین شش ماه توی کنسولگری کرهی جنوبی زندگی میکنه و بعد به سئول جایی که با پارک روزها و هفتهها در موردش رویاپردازی میکردن میره.
ماموران اطلاعات ملی کرهی جنوبی، ان آی اس، به شین و داستانش خیلی علاقه نشون دادن. بازجوییهاش توی سئول نزدیک یک ماه طول کشید و شین هم صادقانه هر چیزی که بود رو براشون تعریف کرد.
بعد از اون شین رو به وزارت اتحاد سپردن. وزارت اتحاد هدفش تشکیل یک کشور کرهای واحد و تمام سیاست گذاریها و فعالیتهایی هم که میکنه تو همین راستاست.
اونا توی سئول یه مجتمع سه طبقه ساخته بودند که شبیه یه بیمارستان بود و شدیدا امنیتی. سربازان مسلح ازش مراقبت میکردن.
تمام پناهجوهایی رو که از کره شمالی به کرهی جنوبی میبردند، برای اینکه با شرایط زندگی توی کرهی جنوبی هماهنگ بشن، با نظام سرمایهداری بتونن تطبیق پیدا کنن، میبردن اون جا.
یه سه ماهی بهشون آموزش میدادن. از خوندن و نوشتن گرفته تا آداب معاشرت و حقوق شهروندی و علوم مختلف و حتی رانندگی.
یه سری سفر آموزشی هم بود که میبردنشون تا با فضای شهری آشنا بشن. مثل ایستگاههای مترو و مرکزهای خرید بزرگ و بانک و اینجور جاها.
شین که خودش تنهایی از ثروتمندترین شهرهای چین رد شده بود و ساختمانهای بلند و ماشینهای پر زرق و برق رو دیده بود خیلی راحت تونست خودش رو با شرایط جدید وفق بده.
اون تونست تو همون ماه اول کارت شناسایی یا تابعیت کرهی جنوبی بگیره. تا دو سال هم دولت بهش خونهی مجانی و مقرری ماهیانه هشتصد دلاری میداد که اگه وارد دورههای یادگیری شغل و تحصیلات عالیه میشد، این مبلغ تا هجده هزار دلار در ماه هم بالا میرفت.
شین تو کلاسای درس شرکت میکرد. وقتی تو کلاس تاریخ دلیل شروع جنگ دوکره رو که حملهی کرهی شمالی به همسایهی جنوبی بود رو شنید چه خودش چه بقیه پناهجوهای کلاس مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردن.
اونا باورشون نمیشد که تمام عمرشون از حکومت دروغ شنیده بودن. تا اون روز اونا فکر میکردن که دلیل جنگ دو کشور حملهی همسایهی جنوبی به اونا بوده.
ولی شین زیاد به اینجور کلاسها علاقه نشون نمیداد. بیشتر عاشق کلاسهایی بود که در مورد کامپیوتر و اینترنت بهش آموزش میدادن.
ولی وقتی که ماه اول اقامتش تو اون مجتمع تموم شد، درست همون زمانی که دیگه داشت احساس آرامش و راحتی میکرد، کابوسهای شبانهش شروع شد.
هر شب خواب مادرش رو میدید که بالای دار داره دست و پا میزنه. بدن سوختهی پارک رو روی حصارهای اردوگاه میدید. شکنجههایی که پدرش بعد از فرارش باید تحمل میکرد رو تو خواب میدید و زجر میکشید.
تمام شب عذاب میکشید. انگار قرار نبود زندگی روی خوش بهش نشون بده. این کابوسها انقدر ادامه پیدا کرد که شین دیگه حتی نمیتونست توی کلاسها شرکت کنه.
سلامت روحیش روز به روز بدتر شد تا اونجا که اون رو به بخش روانی مجتمع منتقل کردن. دوماه و نیم تک و تنها اونجا بود. داروهایی که بهش میدادن فقط اندازهای بیدار نگهش میداشت که بتونه غذا بخوره و دوباره بگیره بخوابه.
توی کنسولگری کرهی جنوبی که بود شروع کرده بود به خاطره نوشتن. دکترای مجتمع ازش خواستن که برای درمانش دوباره به خاطره نویسیاش ادامه بده.
شین تمام طول زندگیش خاطرهای جز کار سنگین و شکنجه و کشتار و اعدام نداشت ولی شروع کرد به نوشتن همونا تا وقتی که کمکم اوضاعش بهتر شد.
ولی شوکهکنندهترین اتفاقی که توی زندگی شین افتاده و یکی از اصلیترین دلیلهای کابوساش و بستری شدنش توی بخش روانی، شاید اعترافی باشه که تقریبا یک سال بعد از رسیدنش به کرهی جنوبی کرد.
شین دربارهی دلیل اعدام مادر و برادرش دروغ گفته بود و این موضوعی بود که دیگه نمیتونست مثل یک راز پیش خودش نگهداره.
ماجرا از این قراره که پنجم آوریل 1996 معلم مدرسهی شین بهش اجازه میداده که بعد از چند ماه زندگی توی خوابگاه مدرسه، بره پیش مادرش و شب رو خونه بمونه.
شین اصلا دلش نمیخواست این کار رو بکنه اصلا به مادرش اعتماد نداشت ولی خب به هر حال میره. وقتی میرسه خونه برادر بزرگترش رو هم میبینه.
برادرش تو یه کارخونهی سیمان کار میکرد که تو جنوب اردوگاه بود. آخرین باری که دوتا داداش همدیگه رو دیده بودند ده سال قبلش بود. برادرش الان دیگه بیست و یکی دو سال شده بود.
مادر شین از دیدنش خوشحال که نشد هیچ، یه جورایی انگار معذب هم شده بود. مثل همیشه همون غذای همیشگی با ذرت رک درست میکنه و کف آشپزخونه میشینن به شام خوردن.
شام رو که میخورن شین میره تو اتاق که بخوابه. یکم که میگذره از صدای تق و توقی که از آشپزخونه میاد بیدار میشه. یواشکی از لای در نگاه میکنه میبینه که مادرش برای برادرش برنج پخته.
غذایی که شین تمام عمرش حسرت خوردنش رو داشت اما برنج روی اردوگاه اونم توی خونهای که شین توش زندگی میکرد، خب یکم عجیب بود. شین میدونست که قطعا این برنج دزدیه.
یواش یواش پچپچهای مادر و برادر شین شروع شد. از حرفاشون فهمید که برادرش از کارخونه فرار کرده و اگه بگیرنش احتمالا اعدام میشه.
صحبتاشون برای پیدا کردن راهحل ادامه داشت که یه کلمهی عجیب گوش شین رو تیز میکنه. فرار. شین اون جا شصتش خبردار شد که برادرش برای انجام مقدمات فرار برگشته خونه و اون برنج هم غذای تو راهیش بوده.
اون هم عصبانی شده بود، هم ترسیده بود واسه اینکه میدونست که برادر و مادرش میدونن با فرار کردن در واقع کل خانواده رو دارن به اعدام میکشونن و با این وجود دارن همچین کاری رو باز انجام میدن.
شین که اون موقع سیزده سالش بود، عصبانیت و حسادتش بابت فرار و داستان برنج، تمام وجودش رو گرفته بود. به هوای دستشویی رفتن از خونه میزنه بیرون و تا خود مدرسه رو میدوه.
نگهبان مدرسه رو بیدار میکنه و در عوض جیرهی غذایی بیشتر و رهبر شدن تو کلاس، مادر و برادرش رو لو میده. چند ساعت بعد مادر و برادرش شین دستگیر میشن.
صبح روز بعد هم شین توی حیاط مدرسه به همون نحوی که قبلا براتون توضیح دادم، دستگیر میشه. شین فکر میکرد که همهچی رو به راهه.
وقتی برسه پیش افسر اردوگاه اونا میدونن که شین چیکار کرده و آزادش میکنن ولی افسر پشت میز هیچی از ماجرای خبرچینی شین نمیدونست.
داستان از این قرار بود که نگهبان مدرسه تمام ماجرا رو به نفع خودش مصادره کرده بود و هیچ اسمی هم از شیک به عنوان خبرچین این ماجرا نبرده بود.
موقعی که مادر و برادرش داشتن اعدام میشدن، شین دیگه داشت نتیجهی خبرچینیش رو از نزدیک میدید. بدون کوچکترین عذاب وجدانی.
چون اونا رو سزاوار این اعدام میدونست، چون اونا بودن که باعث شده بودت هشت ماه تمام خودش و پدرش بدترین شکنجهها رو تحمل کنن.
اتفاقاتی که توی اون هشت ماه توی زندان برای شین افتاده بود و شکنجههایی که شده بود همه واقعیت داشت ولی اصل ماجرا این بوده که شین بود که مادر و برادرش رو فرستاد پای چوبهدار چون اون به قوانین اردوگاه ایمان داشت.
وقتی که حال شین بهتر شد و از آسایشگاه روانی مجتمع مرخص شد، وزارت اتحاد تو یه شهر کوچیک نزدیک سئول یه خونه براش خرید. شین یک ماه تمام تو خونه موند و از خونه بیرون نرفت ولی یواش یواش تونست خودش رو پیدا کنه.
تو کلاس رانندگی ثبت نام کرد و قبول شد. دنبال کار گشت. یه مدت ضایعات فلزی جمع میکرد و میفروخت، یه مدت کاسههای سفالی میساخت، یه مدتم توی مغازهی لوازم خونگی کار میکرد.
عادت کردن به شرایط زندگی توی کره جنوبی برای پناهندهها راحت نیست حتی با وجود این که همزبون هم هستند ولی به خاطر تاثیر زیادی که کلمات انگلیسی توی زبان کرهی جنوبی گذاشته یه وقتایی صحبتهای مردم رو هم سخت متوجه میشن.
ترس ذاتیای که باهاش بزرگ شدن هنوز همراهشونه. هر صدایی باعث ترسشون میشه. یه پارانویای دائمی دارن. طبیعتا شین هم از این موضوع مستثنی نبود. مرتب شغل عوض میکرد و بیشتر طول روز رو تو خونه و تنهایی میگذروند.
یکی از مشاوراش بهش گفت که خاطراتی که نوشته رو کامل کنه و به صورت کتاب منتشر کنه. شین این کار رو کرد و کتابش تو سال 2007 با حمایت یک سازمان حقوق بشری کرهی شمالی منتشر شد.
بعد از انتشار کتاب، ماجرای شین و فرارش از کرهی شمالی خیلی زود همه جا پخش شد و اون رو سر زبونها انداخت. حالا دیگه قرار پشت قرار با مسئول سازمانهای حقوق بشری بود که شین انجام میداد. مصاحبهی پشت مصاحبه.
حتی بعضی از بدبینترین خبرنگاران هم وقتی پای حرفای شین میشستن متوجه صداقتی که توی گفتههاش بود و اتفاقاتی که تعریف میکرد میشدن.
توی ژاپن سخنرانی کرد، توی دانشگاه کالیفرنیا سخنرانی کرد، حتی با کارمندان گوگل هم یه نشستی داشت که در مورد کتابش باهاشون صحبت کرده بود.
شین یواش یواش داشت قدرت برقراری ارتباطش با بقیه رو تقویت میکرد و اجتماعیتر میشد. دیگه اعتماد به نفس داشت. شروع کرد به جمع کردن اطلاعات در مورد زادگاهش و خاندان کیم.
تمام اخباری که مربوط به کره شمالی میشد رو میخوند و میشنید. هر هفته یک شنبهها با دوستاش میرفت کلیسا و توی مهمونیهای مختلف میرفت. حتی برای اولین بار تو زندگیش چند تا از دوستاش تو بیست و شیش سالگی براش تولد گرفتن.
ولی شین ته قلبش اصلا آدم خوشحالی نبود. جدیدا شغل نیمه وقتش تو یه بار رو هم ول کرده بود و مقرری هشتصد دلاریای که دولت کره جنوبی براش تعیین کرده بود هم تموم شده بود. پولی واسه اجاره خونهای که توی سئول گرفته بود نداشت و همهش میترسید که مجبور بشه دوباره یه بیخانمان تمام عیار بشه.
اصلا حاضر نبود با بقیه پناهجوهای کرهی شمالی که تو سئول زندگی میکردند معاشرت کنه که البته این عادی بود. اونا یاد گرفته بودند که هیچ وقت به همدیگه اعتماد نکنند و این موضوع در مورد همهشون صدق میکرد.
کتابش هم اصلا فروش موفقی نداشت. از سه هزار نسخه فقط پونصدتای اون فروش رفته بود و تنها سودی که براش داشت این بود که داستانش رو سر زبونها انداخته بود. البته اونم نه بین مردم عادی، بین خبرنگاران و فعالان حقوق بشری.
ولی تصمیم خودش رو گرفته بود. اون میخواست فعال حقوق بشر بشه و آگاهی جامعهی جهانی از وجود اردوگاههای کار اجباری توی کرهی شمالی رو بالا ببره.
به خاطر همین با حمایت سازمانی به اسم آزادی در کره شمالی، برای زندگی رفت آمریکا تا فعالیتهاش رو از اونجا پیگیری کنه. شین تو شهرهای مختلف آمریکا توی همایشها و گردهماییهای مختلف سخنرانیهای زیادی میکنه.
بیشتر این سخنرانیها با حمایت سازمان آزادی در کره شمالی بود که برای جمع کردن کمکهای مالی و عضوگیری برای این سازمان انجام میشد. شین با سازمان توافق کرده بود که توی گردهماییهای اونا شرکت کنه و به نفعشون با داوطلبا صحبت کنه.
سازمان هم به جاش به اون خونهی مجانی و مقرری میداد و ویزای آمریکاش رو جور میکرد ولی شین هنوز هم تحت تاثیر گذاشتهش بود، البته شدتش خیلی کم شده بود ولی هنوز هم براش سخت بود که در مورد فرارش بخواد صحبت کنه.
خیلی زود عصبانی میشد و تو این همایشها معمولا از جواب دادن به سوالهایی که در مورد گذشتهاش میشد طفره میرفت و از همه مهمتر بیخبری از سرنوشت پدرش هیچ وقت نمیذاشت آرامش کامل داشته باشه.
شین توی کالیفرنیا که بود یه پناهجوی تازه به سیستم اضافه شده بود که تحت تعلیم دختری به اسم هاریم لی بود. هاریم دختر جذابی بود که توی سئول به دنیا اومده بود و تو چهار سالگی با خانوادهاش مهاجرت کرده بودند آمریکا.
هاریم دانشجوی سال دوم جامعهشناسی دانشگاه واشنگتن بود و اولین بار شین رو توی یوتیوب دیده بود که تو دانشگاه کالیفرنیا داشت به سوال.های کارکنان گوگل جواب میداد.
هاریم توی بیست و دو سالگی، سال سوم دانشگاه رو که تموم کرد انصراف داد و تصمیم گرفت وقتش رو برای کمک به سازمان صرف کنه.
همون سال توی یکی از سفرهایی که به لس آنجلس داشت، توی دفتر سازمان برای اولین بار شین رو از نزدیک میبینه و همین دیدار آغاز اولین رابطه احساسی شین تو بیست و هفت سالگی میشه.
ولی قوانین سازمان آزادی در کره شمالی اجازهی داشتن رابطه بین اعضا رو نمیداد که این موضوع باعث عصبانیت شدید هر دوی اونها شده بود و این موضوع رو دخالت سازمان توی زندگی شخصیشون میدونستن.
انقدر که شین سازمان رو ول میکنه و برمیگرده کرهی جنوبی یه مدت بعد هم از سازمان استعفا میده ولی چند روز بعد از استعفاش میره واشنگتن و یه مدتی رو تو خونهی هاریم و خانوادهش میمونه.
یکم که میگذره شین و هاریم یه سازمان مردمنهاد به اسم شبکهی آزادی کرهی شمالی رو تاسیس میکنن برای جمع کردن پول و دادن سرپناه به پناهجویان کرهی شمالی و از همه مهمتر قاچاق جزوههای ضد حکومتی به داخل کرهشمالی.
ولی این رابطهی شخصیشون زیاد با همدیگه خوب پیش نمیره. اونهو فقط بعد از شیش ماه زندگی تو یه خونهی مشترک تصمیم میگیرن که از همدیگه جدا بشن.
شاید بشه دلیل اصلی این موضوع رو این دونست که شین مهربونی کردن و ابراز علاقه کردن رک هیچوقت یاد نگرفته بود. شاید بهترین تعریف از شین حرفی باشه که تو یکی از سخنرانیهاش خودش در مورد خودش زد.
من حیوانی درنده بودم که خبرچینی خانواده و دوستانم رو میکردم. تنها چیزی که یاد گرفتم این بود که برای بقای خودم باید بقیه رو شکار کنم. جسم من از اون اردوگاه فرار کرده ولی ذهنم هنوز اسیر اون اردوگاهه.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳؛ آخرین تزار
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۹؛ جهنم در سیبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۱؛ هولوکاست