«اینجا همه فرزندان نادر هستند»

محمد باقرزاده: همچنان که در زاهدان و به‌خصوص بازار معروف تاناکورای ایران یعنی چهارراه‌رسولی، همه‌ دست‌کم یک‌بار از دست «عبدالمالک ریگی» مشروب گرفته یا او را در حال فروش دیده‌اند و این‌خاطره را برای هزاران نفر تعریف کرده‌اند، مشابه مردم جنوب کرمان و به‌خصوص رابر و روستانشینانش که به اصلاح خودشان آن‌هم با لحنی فروتنانه «یک قرابت فامیلی» با سردار سلیمانی دارند، کمی نزدیک به خاطرات افراد از برج‌ها و اتوبان‌های هاشمی رفسنجانی در شهرهای ایران و حتی کانادا و امریکا، در شرق خراسان و منطقه «کلات نادر» هم همه (به جز چوپانی در یکی از روستاهای مرزی) نوادگان نادرقلی افشاراند. فرقی ندارد که بخواهی بنزین بزنی، قهوه‌ای از سوپرمارکتی بین‌راهی بخری، در صف سرویس بهداشتی و حتی وسط ناهار در روستایی چسبیده به مرز ترکمنستان باشی چون درهر حال یکی از اهالی کلات به شکلی شما را پیدا می‌کند و با هنری مثال‌زدنی که احتمالا حاصل تجربه‌ای طولانی است بحث را ناگهانی به تاریخ می‌کشاند و از اصل و نسب خود و جد چهارم پنج‌اش یعنی نادر می‌گوید؛ مهم‌تر اینکه در این خاطرات همه تاکید موکد دارند به اینکه او و خانواده‌اش تنها بازمانده واقعی بنیانگذار سلسله افشار هستند و برای این ادعا سند و مدرک تاریخی محکمه‌پسند در خانه و حتی در جیب خود حاضر و آماده دارند. پایان یک روز شلوغ کاری و درحالی‌که قصه ۱۰-۱۲ نفر را شنیده‌ام و از دست روایت ۷-۸ نفر هم فرار کرده‌ام، درست هنگامی که برای سیگار قبل‌خواب از اتاق خارج می‌شوم، اسیر یکی دیگر از این روایت‌ها می‌شوم. خدا شاهد است که در شرق خراسان همه دربه‌در دنبال غربیه‌ای می‌گردند که داستان جد و نسبت‌شان با شاه افشار را تعریف کنند.

کاخ خورشید نادرشاه افشار در کلات
کاخ خورشید نادرشاه افشار در کلات


می‌دانستم که باید مراقب گیرافتادن در قصه‌ای تازه باشم اما دیگر چقدر مراقبت! و نمی‌دانستم نصف شب آن‌هم در روستایی که نه تنها اینترنت که حتی آنتن موبایل و تلویزیون و رادیو هم ندارد و اصلا دستورالعملی در اتاق‌ها دارد «که چون مردم روستا سحرخیزند و شب زود می‌خوابند پس بعد از ۱۰ شب هیچ صدایی قابل‌قبول نیست» بازهم باید مراقب باشم. اصلا با این همه مراقبت مگر می‌شود از زندگی لذت برد و اصولا اگر آدمی مراقب می‌بودم که سیگاری نمی‌شدم. خلاصه اینکه در چنین اوضاع غیرمراقبی و درست ساعت ۱۲ شب آن روزی که بعد از مدتها صبح زود بیدار شدم و از گرگ‌ومیش تا پاسی از شب مشغول بازدید و شنیدم خاطرات مردم کلات بودم، جوانی کنار آتش و در حیاط بومگردی «خانه پدری» در روستای «چهارراه» طوری که انگار منتظر و حتی در کمین بوده‌باشد، بدون اینکه بفهمم چگونه و به چه روشی، مرا به وسط قصه کشاند و بدون اینکه حتی اجازه تایید جملاتش را بدهد، بار دیگر من را به تاریخ و کم‌کم و آهسته‌آهسته آن‌هم با ظرافتی از جنس لباس ابریشمی زنان همین منطقه به اواخر دوره صفوی و سربرآوردن نادرقلی برد. تا الان برای شما پیش آمده که واقعه‌ای را به روایت‌های مختلف بشنوید و منابع مختلف، روایت‌ متفاوت از آن ارائه دهند؟ در کلات هر فرد یک راوی تاریخی است و هر روایت، نقض‌کننده تمام روایت‌های دیگر آن‌هم با چندین سند و مدرک.

به قصه برگردیم. نامش «میرزا» است و پیراهنی به رنگ قرمز با دست‌دوزی‌های چشم‌نواز کرمانجی به تن دارد. آرام آرام و با میانجی پدر، پدربزرگ، پدرِ پدربزرگ و همین‌طور پشت به پشت در زمان سفر می‌کند و سلسله به سلسله تاریخ را درمی‌نوردد تا به میرزابیک برسد؛ مردی هم نام خودش که کارش شبیخون زدن به ترکمن‌های آن‌سوی مرز بود و حتی سندی تاریخی هم دارد که در آن‌سوی مرز و زمانی‌که میرزابیک مجروح را به اسارت بردند، می‌خواستند قطعه قطعه‌اش کنند و این قطعات را بین خانه‌ و خانواده‌های مختلف تقسیم کنند تا کمی از غیرت و شجاعت میرزابیک به اهالی آن خانه‌ها هم برسد. نمی‌دانم کجای روایت و در درس کدام سلسله و کدام پشت‌اش بود که احساس کرد باید برگ برنده را هم روکند و در پلک‌به‌هم‌زدنی رفت و با کتابی برگشت: «پسر شمشیر؛ زندگانی نادرشاه.» می‌گوید کتاب، حالا غیرقابل‌چاپ است (و من می‌مانم که مگر این کتاب تاریخی چه می‌گوید و چه دارد که این مردم بیشتر و دقیق‌ترش را روایت نکند که حالا غیرقابل‌چاپ بشود! پیش از اینکه به جواب برسم با پرسشی از طرف میرزا به قصه برمی‌گردم هرچند که این‌بارهم او روایت پرکشش و جذابش را معطل جواب من رها نمی‌کند و فرصت کلمه‌ای گفتن هم نمی‌دهد چه برسد به جمله و جواب.)

کتاب‌های تاریخی در خانه مرزنشینان
کتاب‌های تاریخی در خانه مرزنشینان


خلاصه اینکه از پهلوی دوم به رضاخان و قاجار گذر می‌کند و خطوطی از دوران زندیه و جدش میرزابیک را برجسته می‌کند. هم‌زمان هم از جلد کتاب رد می‌شود و کپه‌ای از صفحات را با انگشت شصتش رد می‌کند و دقیق به همان صفحه‌ای می‌رسد که خودش می‌خواست؛ انگار که این کار را صدها بار تکرار کرده باشد و حتی کتاب هم حالا نقش تاریخی خود را درست بازی می‌کند و خیلی سریع به صفحه تاریخی مدنظر می‌رود. در آن نصف‌شب روستا من که جز ردی سیاه روی صفحه کاهی چیزی نمی‌بینم چه آنکه به قطعات میرزابیک و تقسیماتش برسم اما میرزا همه را حفظ است… نمی‌دانم در کدام سلسله و کجای تاریخ خوابم برد اما خوب یادم است که میرزا فرمان خواب را صادر کرد و من چشم‌دوخته به چوب‌های موازی و بعضا متقاطع سقف و زیرلحافی کردی به دل تاریخ می‌زنم و پیش از رسیدن به دوره افشار، سروکله خورشید سحرخیز شرق پیدا می‌شود و رشته سفری تاریخی را پاره می‌کند. خوش‌شانسی اما اینجاست که در کلات برای رسیدن به دوره افشار حتی تا بعد از صرف صبحانه هم نیاز نیست منتظر ماند. نان گرم کرمانج با روغن حیوانی محلی که می‌رسد بحث به صبحانه نادر می‌رسد...هم‌سفری که تاریخ خوانده با ملچ و ملوچی از زندگی روستایی سده‌های گذشته می‌گوید؛ اینکه بعد از چنین صبحانه‌ای جز جنگ چه می‌شود کرد و گریزی هم به دلیل پرجمعیت بودن خانواده‌های روستایی می‌زند و آن را به همین فطیر ربط می‌دهد…(اینجا همکاری دیگر هم به بحث وارد می‌شود و می‌گوید در روستاهایی که قطار از کنارشان می‌گذرد جمعیت زیاد است چون نصف‌شب آدم‌ها با بوق قطار بیدار می‌شوند و آن کار دیگر می‌کنند؛ حتی پیشنهادشان برای طرح افزایش جمعیت همین روش گذراندن ریل آهن از شهرها و روستاهاست. راست و دروغ‌اش با خودشآن…بگذریم.)

رشته‌کوه‌های حیرت‌انگیز هزارمسجد
رشته‌کوه‌های حیرت‌انگیز هزارمسجد


اهالی چهارپنج روستای دور و اطراف «چهارراه» خود را ساکنان دره می‌دانند؛ دره‌ای میان کوهایی سنگی و تیز که در شرق ایران مشابه ندارد؛ در تمام این دره نه خبری از آنتن تلفن همراه هست و نه تلویزیون و اینترنت و اخبار. گویی بازماندگان نادر چندان علاقه‌ای به اخبار جنگ‌های این‌روزها ندارند. پیش از خروج از دره اما مینی‌بوس برای بازدید از یک طرح پرورش ماهی توقف می‌کند. چندمتر آن‌طرف‌تر گله‌ای در آن سرمای صبحگاهی مشغول چراست و چوپانی با لباسی که انگار یکی از همان گوسفدان را کشته و پوست‌اش را به چوب آویخته‌ و به تن کرده، مشغول راست‌وریس‌کردن آتش است. خسته از این همه بازدید، سراغ چوپان می‌روم. بحث‌مان به کوه‌های پرهیبت و ابهت کلات کشیده می‌شود و می‌گویم انگار مجسمه‌ای از نادر و سردارانش به‌طور طبیعی براین سنگ‌ها نقش بسته باشد...می‌گوید زندگی در این‌کوه‌ها انسان‌های بزرگی می‌سازد و بلافاصله بحث به تاریخ کشیده می‌شود؛ پیش از آن‌که بحث به اصل و نسب و نسبتش با نادر برسد به ذهنم می‌رسد که «کرم از خود درخت است و این چه بحثی بود که شروع کردی؟» اما چوپان در دل تاریخ است و می‌پرسد «شنیده‌ای که تاریخ را فاتحان می‌نویسند؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند ادامه می‌دهد که این کوه‌ها آدم‌های بزرگ‌تر و قوی‌تر از نادر هم داشته اما جایی در تاریخ و کتاب‌ها ندارند. تعجب می‌کنم و عجیب که بالاخره کسی هم پیدا شده که از نسل نادر نیست که لحن صدایش کمی احساسی می‌شود...«مثل پنجمین پشت پدری خودم کسی بود که نادر از او ترس داشت و چندین بار نادر را هم شکست داده بود اما شهرتی مثل شاهان ندارد...»


به ماشین برمی‌گردیم و چندصدمتر آن‌طرف‌تر از دره خارج می‌شویم. راننده رادیو را روشن می‌کند که بعد از یک‌شبانه‌روز خبری از دنیا و جنگ‌هایش بگیریم؛ پیام بازرگانی است: «..از کی...قسطی...» بالاخره از کلات نادر و خاطره نوادگانش با این صدای رادیو و تصویر کوه‌های نقاشی‌شده «هزارمسجد» کمی فاصله می‌گیریم.

خانه پدری در کلات نادر
خانه پدری در کلات نادر