کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
فرار از زندان باور
آخرین جلسه کتابخوانی ما در دوره زندانیان باور است. ما آدمهایی که در باورهای خودمان اسیر شده ایم، باورهایی که زندگی پیش پایمان میگذارد و ما آنها را به عنوان اصلی مسلم میپذیریم و در دایره همان باورها به زندگی محدود خودمان ادامه میدهیم.

سحر دارد داستان لوسی را می خواند، لوسی زن بزرگی است که روزی دختر کوچکی بود و خواسته بود برای خودش شکلات داغ درست کند که ناگهان دسته ظرف آتش گرفته بود و مادر سراسیمه فرزند کوچکتر را رها کرده و با تندی به لوسی تاخته بود و او را هل داده بود و احساس تلخ بیکفایتی را به او منتقل کرده بود. لوسی تمام زندگیاش با این باور گذشته بود که آدم بیکفایتی است و بعد همانطور که سحر اینها را میخواند من آرامآرام به دنیای کودکی خودم پا میگذارم و یکی از تلخترین خاطرات زندگیام را در کودکی مرور می کنم.
نه ده ساله بودم که یک بیماری مبهم به سراغم آمد، تهوع، استفراغ، دردهای ممتد و کشنده شکم من را از پای دراورده بود و با اینکه از این دکتر به آن دکتر میرفتیم هیچ کس تشخیصی برایش نمیداد. سراخر دکتری عمومی در یک درمانگاه عمومی تشخیص آپاندیسیت داد، اما آپاندیس ترکیده بود و من باید برای جراحی بزرگی آماده میشدم هرچند که تقریبا در روزهای آخر نیمهبیهوش بودم و درک درستی از اتفاقات نداشتم.
بااینحال اتفاقات پیش از جراحی با تلخهای پس از آن قابل قیاس نبود. در بیمارستان شهدای تجریش به هوش آمدم. بیمارستانی خشن و بیصاحب که همه خاطراتش من را به یاد اردوگاههای نازی ها می اندازد ، هیچ گونه رحمی انگار در هیچ کجای آن وجود نداشت. همه چیز با خشونت در جریان بود، سرم زدن، سوند زدن، شستوی زخم شکمی باز و بزرگی که هر روزه باید انجام میشد و برای یک هفته ادامه داشت و مرتب شست و شو میشد تا رودهها به هم نچسبد و... اما همه این رنجها در برابر تنهایی شبهای بیمارستان شوخیای بیش نبود.
شبهایی تار و دردآلودی که هیچ کسی در آن نبود نه خانواده و نه پرستاری ...
اینها را برای سحر میگویم و آن تلخی بی انتهای شبهای بیمارستان را به یاد میاورم که باوری را در من . نهادینه کرد که گویی من تنهای تنها هستم و این باوری شد که ۳۷ سال پس از آن را با آن زندگی کردم، باوری که از من انسانی قوی اما غمگین ساخت، باوری که انگار آن زیبای کوچک هیچگاه خودش را شایسته دریافت عشق نمیدید.
با صحبتهای سحر و تمرین نویسنده کتاب دوباره آن شبها را زنده میکنم و به کنار زیبای نحیف، کوچک اندوهگین میروم، او را در آغوش میگیرم، بسیار محکم و بسیار گرم و به آن طفل فراموش شده میگویم که دوران سختیها به پایان رسیده است و شایسته عشق و محبتی بینهایت است. اجازه میدهم اشکهایش و اشکهایم روان شود. ما در آغوش هم گریه میکنیم و او میداند که من حالا توانستهام مادری واقعی و پدری واقعی برایش باشم و او را دوست بدارم. به او قول میدهم که همیشه کنارش می مانم و همیشه از او حمایت میکنم و دوستش خواهم داشت. به او میگویم که هیچ کس علت رنجهای زندگی را نمیداند اما پایان داستان میتواند مانند آغاز آن نباشد و ما داستان تازهای را با هم شروع خواهیم کرد.
کتاب به پایان میرسد و زندگی تازه آغاز خواهد شد و این باور شکل میگیرد که من دوست داشتنی هستم خیلی بیشتر از چیزی که در تخیلم میگنجد. به چشمهای خودم نگاه میکنم، عاشقانه و این زیبای آرام، مهربان و صبور را میبوسم و میدانم که آن شبهای تلخ بهتدریج به روزهایی گرم و روشن بدل خواهند شد.
کتاب زندانیان باور، راهنمای کاربردی تغییر باورها است:
نویسنده:
1نویسنده دیگر
مترجم:
انتشارات:ذهن آویز
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت به نوشتن
مطلبی دیگر از این انتشارات
علیه کمال گرایی نویسنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیبیدی بابیدی بوووی نوشتن