ناخوداگاه، ورژن ۱.۲

متن قبلی ام را از اول برای هزارمین بار خواندم و اخر متن اشکی سرازیر شد.

دلیل؟ اخر نوشتن این متن به احتمال زیاد خودم متوجهش می‌شوم ولی الان نمیدانم.

غروب رباط کریم
غروب رباط کریم


حس دلتنگی که ازش صحبت کرده بودم با یک اتفاق خیلی ساده با حجم عظیم و غیرقابل باوری برگشت. همانطور که در متن قبلی ام گفتم بخاطر اتفاق به نسبت تراژیکی هر چند وقت یک بار ناراحت و غمگین می‌شوم و با گریه بر می‌گردم به حالت کارخانه. اتفاقی خیلی ساده و پرتکرار، غم از دست دادن عزیزی.

حالا چرا دوباره من برگشتم به مرحله اول یا آخر (کسی چه می‌داند غول آخر این بازی واقعا چه شکلی است؟)

تقریبا سه هفته پیش کسی از آشنایان فیلمی از عزیز از دست داده‌ام را به اشتراک گذاشت. فیلم را باز کردم و با حیرت تمام نگاه می‌کردم. فیلم قدیمی بود و کیفیت خیلی پایینی داشت. خاطره ای تعریف می‌شد که تا آن موقع نزدیک به صد بار شنیده بودم. اما این دفعه چیزی که برایم بهت آور بود این بود که چرا من این آدم را دیگر نمیشناسم؟ چرا او آن کسی نیست که من هر دفعه برایش اشک میریزم. من چندین سال سر قبر خالی گریه می‌کردم؟ چرا آدمی که در ذهن من بود در واقعیت چیز دیگری بود. از همه مهمتر چرا منی که با او زندگی کرده بودم دیگر او را به خاطر نمی آوردم.

خیلی ساده است. آدمها خیلی یهویی در زندگی ات پیدایشان می‌شود و یهو ناپدید می‌شوند. شبیه غروب آفتاب می‌ماند. هربار که میبینی انگار جدید و غیرقابل پیش بینی است. رنگش، زمان پایین رفتن آفتاب، طیفی که در آسمان پدیدار می‌شود و اینکه سرت را برگردانی خورشید به کلی پایین رفته و تو هیچ نشانی ازش در افق نداری.

it appears and then it disappears...
it appears and then it disappears...

خیلی برایم غم انگیز است که حتی کسی که از دست داده ام را دیگر در خاطره و حافظه ام ندارم. فضای خالی بزرگی در قلب و ذهنم حس می‌کنم، که انگار هیچ احساسی قادر به پر کردنش نیست. به احتمال زیاد افسردگی همین است.

در عین حال زندگی ام به جلو می‌رود، ورزش می‌کنم، مسافرت می‌روم، با خانواده و دوستان معاشرت می‌کنم، کتاب می‌خوانم و فیلم میبینم و عشق می‌ورزم. از بیرون خیلی ام سرحال، موفق و شاد به نظر می‌رسم. شاید مهم ترین نکته برای من این است که هیچوقت به این خلا درونی‌ام اجازه بروز نمی‌دهم، نه اینکه ندانم چیست بلکه بیشتر به این دلیل که دوست ندارم در زندگی عقب بمانم. که واقعا گزاره درستی هم نیست. عقب از چی؟ از کی؟ چه مسابقه ای؟ کجا و به چه کسی جایزه اول رسیدن داده‌اند؟

  عکس را شب بی ربطی به موضوع انداختم ولی به اندازه همین غم، حجم ماه باورنکردنی بود.
عکس را شب بی ربطی به موضوع انداختم ولی به اندازه همین غم، حجم ماه باورنکردنی بود.


به احتمال زیاد امسال برای من سال پر از دستاورد فیزیکی (مالی، شغلی، بدنی) نباشد. حتی شاید به همین دلایل تعدادی از دوستانم را هم از دست بدهم. یا اینکه شانس‌های بزرگ کاری و غیره را رد کنم. ولی دلم میخواهد به خودم اجازه بدهم که حداقل یک سال هم که شده به تمامی احساسات مدفون شده‌ام اجازه بروز بدهم. بدون اغراق و بدون ترس اعتراف کنم که من دستاوردی نخواهم داشت و ازش ترسی نداشته باشم.

این نکته همیشه برای من دغدغه بود. این که کسی بشوم. کار بزرگی بکنم، اسم و رسم داشته باشم. حتی از ازدواج بدلیل ولایت پنهانی که به شوهر می‌دهد، متنفر بودم. شاید امسال دستاورد اصلی من این است که شجاعتم را در معرض آزمون قرار دهم. هیچ شوم...