دلتنگی (قسمت سوم)

وقتی هجده ساله شدم خیال میکردم دیگه تمومه، به سن قانونی رسیدم، هر کاری بخوام میتونم بکنم و بابا هم جلومو نمیگیره اما این طور نشد؛ احساس بابا نسبت به بچه هاش حسِ تملکه، ماها مالِ بابا هستیم اون اختیارِ مالشو دستِ کسی که هیچ، دست خودِ مال هم نمیده، کم کم مثل پرنده ای که باید از لونه پرواز کنه و بره باهامون برخورد نکرد. شاید فکر میکرده زندگی خود به خود همین طور که برای خودش پیش رفت برای ما هم پیش میره و کتاب های درسی هم همه چیزو یاد میدن.

نه بابا جانم زندگی پیچیده است؛ نمیتونی همش مراقب باشی فقط درس بخونیم و دست از پا خطا نکنیم و با کسی هم ارتباط نداشته باشیم و آخر هم انتظار داشته باشی بالغ و سرد و گرم چشیده و آماده ی زندگی بشیم.

من از برادرام ضعیف تر هستم و ترسوتر، بچه هم که بودم تا صدای افتادن کلید به در میومد فرار میکردم که بابا رو نبینم، اونم منو نبینه؛ بابا برام مثلِ یه بشکه ی باروتِ آماده ی انفجار بود؛ به نظرم هر کاری که بخوام انجام بدم یا هرجایی که بخوام برم فریادش بلند میشه؛ پس بهتره منو نبینه شاید حتی با دیدن من هم منفجر بشه. اما کم کم با سختگیری های خودش و همسرش دایره ی فعالیت هام تنگ تر شد.

هیچ کلاسی خارج از مدرسه و دانشگاه نرفتم، خب چیزی که خودم میخوام رو نمیشه یاد بگیرم چرا باید چیزهایی رو که بابا میخواد یاد بگیرم؟ اجباری هم نداره، کمتر پول خرج میکنه.

حتی در دوران مدرسه توی گروه تئاتر و سرود هم نمیتونستم برم چون به نظر بابا به درسم لطمه میخوره. نه که خیال کنین شاگرد اولی چیزی بودم ها، من در دوره ی راهنمایی با معدل نوزده تو مدرسه ی نمونه دولتی اون روزها شاگرد صدم هم نمیشدم.

دوران دانشگاه هم که فقط باید درس بخونی حتی نباید بدونم خواستگاری هم دارم، اونم به این خاطر نمیگم که میخواستم ازدواج کنم، منظورم داشتن یا نداشتن بعضی از حقوقه یه آدمه.

خلاصه که منم کم کم همه چیزو قبول کردم.

اوائل که دیگه خواب نمیدیدم برام مهم نبود اما بعد از چند سال نگران شده بودم. من چرا دیگه خواب نمیبینم؟

دخترخاله م میگفت خیلی خوبه که خوابِ راحت و عمیقی دارم لااقل اگر برای مشکلاتم کاری نمیتونم بکنم، راحت می خوابم. خب با خواب ندیدن هم بعد از مدتی کنار اومدم.

بعضی شبها نمیتونستم بخوابم، گریه میکردم و کلی تو جام غلت میزدم تا خوابم ببره، گاهی اوقات اونقدر سخت بود که حس میکردم توی سینه ام یه حفره ی سیاهِ عمیق و بزرگ هست که نمیتونم هیچ جوری پُرش کنم. آروم آروم خواب هام هم سیاه شدن؛ وقتی از خواب بیدار میشدم خیال میکردم از یه تاریکی مطلق اومدم بیرون؛ چقدر خسته ام، چقدر بی حوصله، چقدر کلافه، نمیخوام هیچ کس رو ببینم، نمیخوام هیچ کاری کنم، خدایا چرا تمومش نمیکنی؟، اصلا منو میبینی؟

نه. حتما خدا هم باهام قهر کرده. چرا نباید قهر کنه؟ من دیگه باهاش کاری ندارم، از وقتی مامانمو ازم گرفت. نماز، روزه، حجاب، ترس از جهنم و ترس از یه خدای مستبد که هر کاری دوست داره میکنه. اصلا لذت میبره از دیدن رنجِ من، خب یه کاری بکن، لااقل تمومش کن؛ میبینی که من اسیرم. چیکار میخوای بکنی؟ تا کی میخوای صبر کنی؟

عموی پنجاه و دوساله م بعد از سه روز بیماریِ خیلی ساده از دنیا رفت. تازه یه مدتی بود کمی باهاش آشنا شده بودم. همیشه باعث خنده ی همه مون میشد. بچه ها رو خیلی دوست داشت و بچه ها خیلی دوستش داشتن.

آره تازه داشتم باهاش آشنا میشدم چون تا وقتی درس بود که فقط درس بود، بعد از اونم بابا یه خونه خرید که زیرِ پونز میشد پیداش کرد؛ داداشم به شوخی میگفت اگر از سمت مازندران آدرس بدیم راحت تره، کلی فاصله مون با همه زیاد شد -البته منظورم فاصله ی مکانیه اونم با مادربزرگ و عمه و عموهام، وگرنه با کسی رابطه ای نداریم- تا قبل از این یواشکی میرفتم دیدنشون، هر وقت از دانشگاه زودتر میومدم یا یه وقتی پیدا میکردم.

ولی حالا که راه دور شده این کارم نمیتونم بکنم.

تا قبل از فوت عموم، پدربزرگ و مادر بزرگ و خاله م هم از دنیا رفتن و من فقط برای فوت مادربزرگم تونستم برم کرمان و با وساطت شوهرخاله م یک هفته اونجا بمونم؛ وگرنه که بعد از فوت پدربزرگ و خاله م تا دوسال بعد کرمان نرفتم چون آذر و دی فصلِ امتحان های پایان ترم دانشگاه بودن و خب درس خوندن از تسکین دلِ داغدارم مهمتره از نظر بابا.

شاید با فوت عموم احساس خطر بیشتری کردم. اگر عمه م بعد از سیزده سال دوباره تونست بیاد ایران اما انگار بقیه دارن دنیا رو ترک میکنن و دیدار میمونه برای قیامت.

فرصت هام دارن از دست میرن و من فرصت دیگران رو هم دارم ازشون میگیرم؛ چند باری که فرصت شد پدربزرگ و مادربزرگم رو ببینم پیش اومد که بی مقدمه شروع به صحبت کردن؛ آقاجون قصه ی ماهیگیری شنبه های قوم یهود رو برام گفت و مامان خانم یه خاطره از مامانم برام گفت.

چرا؟ من که ازشون نخواستم؛ خودشون دوست داشتن یه حرفی بزنن. حالا هر چی پیش میره فکر میکنم کاش بیشتر میدیدمشون و راجع به مامانم ازشون میپرسیدم؛ هر چند که شاید ناراحت هم می شدن.

کسی منو مقصر نمیدونه چون رفتار بابا با همه طوریه که میدونن نباید به راحتی به خونه مون رفت و آمد کنن؛ اما من از ضعف و انفعال خودم احساس گناه میکردم.

زندگی نیست، بیدار بودن تا دو و سه ی صبح و خوابیدن تا وقتی برای ناهار صدات کنن و بعد هم یه چرخی بزنی و شبم تا موقع خاموشی به تلویزیون بگذره و دعواهای گاه و بیگاه سر این مدل مردگی کردن.

با بابا که حرف نمیزنم؛ دعواها با مامانه که هرچی بهش میگم اگر میخوای صبح بلند شم و بیام کمکت باید بابا رو از آشپزخونه بیرون کنی و اونم میگه نمیشه.

فقط من نیستم که با بابا حرف نمیزنم برادرام هم حرف نمیزنن و برای اینکه بابا از هیچ کارشون خبردار نشه به حاج خانم هم هیچی نمیگن اما حرف های معمول روزانه رو باهاش میزنن.

مشاوری که دوست برادرم معرفی کرده میگه افسرده ای برو پیش این روانپزشکی که من میگم دارو بگیر بعد بیا حرف بزنیم.

رفتم؛ بهم سرترالین داد؛ از 50 شروع کرد و طی ده ماه به 200 رسوند با این که بابا با دارو درمانی موافقه اما هزینه های این دارو و هر بار ویزیت، سنگینه تهدیدم کرد که دیگه بهت پول نمیدم اما خب دلش طاقت نمیاره، هیچوقت تهدیداشو عملی نمیکنه.

اما بعد از ده ماه چون خودمم از روی استیصال دارو درمانی رو انتخاب کرده بودم و واقعا دوست نداشتم دارو بخورم و هزینه شم سنگین بود، و هیچ اثر خاصی جز سِر شدن ازش ندیدم، ولش کردم. البته شاید حاچ خانم راضی بود انگار آروم تر شده بودم یا شاید حرف گوش کن تر؛ کمتر پاچه میگرفتم، اما به هر حال دارو در زندگی آدم تغییری ایجاد نمیکنه و هیچ اثر انگیزشی هم نداره.

ادامه دارد...