هر صدسال یکبار، دختری که میخواهد زندگی کند!

ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح یک روز سرد زمستانی سال ۱۲۶۹ هجری شمسی، همچنان که زمین را تلی از برف پوشانده بود زنی با چشمانی سیاه و ابروانی قطور و آشفته در یکی از باغ‌‌های اطراف شهر اصفهان طلوع زیبای خورشید را جشن گرفت! چشمانش چنان باز و آگاه مینمود که انگار بار اولش نبود که به دنیا می‌آمد. لبانش سرخ و لبخندهایش بیشتر بوی خوشایند زندگی دوباره‌ای را میداد که انگار اینبار با ولع خاصی انتخابش کرده بود، انتخابی از روی آگاهی و خودخواهی، انگار این بار میدانست باید چطور زندگی کند که مانند تمام زیست های قبلش حسرتش را به گور نبرد، شاید این بار هم در زندگی کردن افراط میکرد اما اهمیتی نمیداد فقط میخواست زندگی کند و و انتقام تمام زندگی‌هایی که نکرده را از زمین و زمان بگیرد، دوس داشت به جای تمام دخترکان جهان زندگی کند عمیق و با معنا، شاید حق داشت از همان ابتدا چشمان درشت سیاهش را باز کند و پلک نزد. با خود از زمزمه رهایی شعر میگفت، با دختران و زنان اطراف خود فرق میکرد، همیشه دنبال معنایی برای زندگی خود بود، شعر میخواند، با قلمی سیاه، خط خطی‌هایی نامفهوم روی یک برگ سپید میکشید، از پدرش میپرسید ایا زندگی همین است؟ باید بنشینم و چشم انتظار مردی باشم؟ باقی عمر خودم را در مطبخ و سر و کله زدن با بچه هایم بگذرانم؟ یا طور دیگری هم میتوان زندگی کرد؟ من دوست دارم کتاب بنویسم، از دیوار باغ بالا بروم و تا میتوانم سیب ترش بچینم، دوس دارم دستانم روی پیانو برقصد و سه تار بنوازم، وقتی از اهنگ خسته شدم روی تختم دراز بکشم و از فلسفه هگل بخوانم و از او بپرسم مگر عقل محدودیت ندارد؟ پس چرا به اصالت عقل پایبندی؟ به جوابی نرسم و آهنگی از سباستین باخ را در ذهنم تکرار کنم!


در همین دقایق باید از ناصرالدین شاه تشکر کنم که با سفرهای خود به فرنگ ما را بیش از پیش با فرهنگ و ادب و رسوم غرب آشنا کرد! هنوز چهره آن زن انگلیسی با لباسی سفید و بلند و استین هایی پف دار در سر در یکی از کاخ های زیبای سلطنتی، همچنان که نامه ای در دست داشت، لبخندی بر لبانش مینشست را به یاد دارم. دوست دارم ساعت ها در دشتی وسیع که تا چشم کار میکند گل های بنفشه خودنمایی میکنند قدم بزنم درست زیر نور آفتاب و بعد خسته کنار رودخانه ای آرام بگیرم. دوست دارم هرگز اسیر و دربند گذشته ام نباشم، هرچقدر هم شب سختی داشتم صبح دیگری را آغاز کنم انگار نه انگار که طوفانی را از سر گذراندم. دوست دارم اگه دلی سپردم برای عشق و لذت باشد نه از سر تنهایی و نه از سر نیاز چون عشق دل را زنده میکند و هیچ چیز در این دنیا به اندازه عشق ادمایزاد را زیبا و قوی نمیکند. درست است که همین عشق موجب دردسرهای زیادی هم میشود ولی مگر بی عشق میتوان ادامه داد؟


دوست دارم به جای این باغ دلندشت کلبه چوبی زوار‌در رفته ای داشته باشم وسط جنگل های افسون گر، زمستان ها اما به ستوه بیایم از چک چک آب برفهای زمستانی، اما به جایش دلم گرم است, قرار است چایی را روی اتیش دم کنم و منتظر باشم تا بیاید و باهم روی بام خوشبختی قدم بزنیم! دوست دارم موهایم را با شعر ببافم‌ تا هر وقت گیسوان طلاییم را در باد رها کردم یادم بیاید که دیریست از آنچه دلم میخواهد دل بریدم! با خود بگویم باید امشب بروم تا ته تنهایی تا انتهای زمان. دوست دارم ساعات تنهاییم ‌‌را کتاب بنویسم، چایی بنوشم و در خلوتم غرق شوم. هیچ موجودی دلرباتر از دختری که روی صندلی چوبیش لم داده یک دستش چاب داغ و یک‌ دستش قلمی برای خلق واژه ها روی کاغذی بی نشان می‌افتد ندیدم، چه کسی توان شکستن این زن را دارد؟ هیچکس! دوست دارم خودم را صدا کنم، بلند بلند و فریاد بزنم بیا پرواز کنیم بلندتر از مرز آزادی، بیا باهم برقصیم مانند تکه چوبی بر روی دریایی مواج! دوست دارم دور شوم از خواب آلوده‌ی شهر. پدرم با صدای متعجب و حزن‌انگیز گفت تو هرگز زندگی نخواهی کرد مانند تو شاید هر صد سال بیاید، اما نه زمستانی سرد شاید ظهر گرم تابستانی در سال ۱۳۶۹ خورشیدی دختری به مانند تو در یکی از خیابان های شهر تهران پایش را به زمین بکوبد... دختری که عاشق صحراست...!