واگویه های دل

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.......

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست.....

افرین بر سعدی ....هزاران آفرین بر این عشق و ارادتش، چه زیباست چنین عشقی که جاودان است....


قبل از تو همیشه در اندیشه ای چنین عشقی بودم اما ، تو تمام معادلاتم را بهم زدی ....

وقتی تمام روزای قشنگمون تموم شد و حضورت کم رنگ و کم رنگتر شد تا جاییکه از زندگیمان دور و دورتر شدی ،درست وقتی که تمام قول و قرار ها فراموش شدن و من ماندم و خاطرات و یادگارهایت ، که حاصل "توهم" عشقی سمج و خودخواهانه بودند ،از همانجا تصمیم به کوچ گرفتم ، به دور شدن از تو .....میدانی چرا؟

طاقت نداشتم چشم در چشم شویم ،دلم نخواست بیشتر ازاین حرمتها بشکند،دلم نخواست تنهاییم را به رخت بکشم، دردهایم را جار بزنم ،....

میخواهم کوچ کنم ..به انسوی دریاها
میخواهم از تو و خاطراتمان دور شوم
به غربت پناه برم ...دلم را فریب دهم ...فراموش کنم همه  گذشته  ها را
میخواهم رنگ و رو عوض کنم ...زندگی را زیررو کنم. ..ترک اعتیاد درد و غم کنم
دنبال گم شده ای نیستم،
هستی که به فنا رفت، بهانه زندگیت هم گم میشود
میخواهم  گم شوم ،در میان غریبه ها ....از اشنایی بیزارم
میخواهم تمامی زخمهای دلم  را ترمیم کنم
میدانم ..خوب میدانم ، شکسته های دلم جوش نمی خورن
میدانم غمهای گذشته فراموش نمیشوند
خوب میدانم خاطراتت محو نخواهند شد
به هر عطری در بهاران و به هر برفی در زمستان یاد ایام گذشته داغونم خواهد کرد
اما من کوچ میکنم و خود را به بیراهه میزنم ...لبخند به لب میگیرم  و زندگی میکنم
باید این باقی عمر را به لبخند بیخیالی طی کنم......
سیمین.ح 

غربت را گزیدم، به بهانه ای بی ربط کوچ کردم ،کوچی که بریدن بود نه رفتن، فکر نمی کنم بدانی، بریدن چه مفهومی دارد.......بریدم از همه وابستگی ها، از همه کوچه هایی که ردپایی از تو داشتن، از هوای که تو در آن نفس میکشیدی و از آسمانی که شاهد مان بود ، بریدم از تمام هرآنچه ترا ، یادم می آورد....

و اینجا ، در این غربت ناشنا ، چقدر راحت فراموشت کردم ، اینجا همه سنگها را با خودم واکردم، گفتنی ها را به دلم گفتم ، اینجا دلم بیدار شد، از خوابی چندین ساله که رویای عشق میدید، حالا دیگر آلوده هیچ عشقی نمیشوم ، از عشق متنفر نیستم، اما به دنبال عشقی زمینی هم نیستم ....

هیچ کینه ای در دلم نیست ، ترا هم بخشیدم ، گاه حتی بهت حق میدم.....

واقعیت این بود که تو آدم راه نبودی ، تو آدم سفر ی و رفتن را خوب بلدی ، اما ماندن را، نه ، تو از انتهای بهار آمده ی ، به گرمای سوزان تابستان عادت داری ، ترا با باران حکایتی نیست ، تو با زمستان هیچ مودتی نداری و من زمستانی م ، انتهایی ترین فصل و آخرین ماه سرما، ....

میدانم از این همه تغییرم حیرانی ، باورت نبود تغییر کنم ، باورت نبود جرعت دوری داشته باشم ، بهت حق میدم .خودم هم باورم نیست، چطور این همه تغییر کردم،

اما تغییرها یک شبه ظهور نمیکنن،دلم را شکستی، ذره ذره ، باهر حادثه ای که به دستت رخ داد، بخشی از قلبم ترک برمی داشت و ذره ذره این ترکها را سنگریزهای تلخی پر میکرد ، و اگر کوچ نمیکردم بی شک حالا سنگی در سینه ام سنگینی میکرد .... اما ، غربت فرصتی شد برای دور شدن از تو و خاطراتت ، فرصتی شد برای فکر کردن به خود و گذشته ام ، سنگریزههای دلم ،به قطرات اشک از دل زدوده شدن و اکنون قلبم سرشاراز عشق شده ، عشق به زندگی و موهبتهای خوبش ، عشق به عزیزانم ، عشق به تمام دنیا و زیبای هایش ، .....

خبر خوش اینکه دارم برمیگردم به دوران قبل از تو ، به روزهای شادی و خوشیم ، ایام بی خیالی های خانه پدری ، انگار نه انگار که طوفانی آمد و شاخه هایم را شکست ، من دوباره جوانه میزنم ، و امید سبز شدن دارم ، با تنهایی کنار آمدم ، درست مثل زمان قبل از تو و لذت بردن از لحظه لحظه های زندگی را یاد گرفته ام ،

به این باور رسیدم ، تنهایی خیلی هم بد نیست، خودتی و خودت، با تمام کم کاستی که داری ،یادمیگیری روی پای خودت باشی ،درست مثل آدمهای نخستین ، یاد میگیری از بودن ، نفس کشیدن و دیدن زیبایی های دنیا لذت ببری ، حالا از انحصار فکر کردن به تو خلاص شدم و جهانم بزرگتر از کلبه کوچکیست که تو برایم ساخته بودی ، عشقم محدود به تو و امثال تو نیست ، میخواهم به همه آدمها، عشق را ، محبت را ، مهربانی را هدیه کنم ، خنده بر هر لبی شادم میکند و غصه هر غریبه ای غمگینم میکند ،

از تو ممنونم ، بخاطر روزها و خاطرات خوبی که برایم گذاشتی ، برای من همون اندک خاطرات خوش بس است ، دیگر به روزهای بد فکر نمیکنم ، دست از مرور تلخی ها برداشتم، اگرچه گاه بی اجازه و گستاخانه به ذهن و قلبم حمله میکنند ، اما یادگرفتم این لحظات را هم کنترل کنم ، یاد گرفتم با همه تلخی ها کنار بیام ،

اگرچه شاید دیر باشد ، اما ، زیستن را یاد گرفتم ، شاید دیر ، میدانم روزهای رفته برنمی گردن و نمی دانم چند پاییز دیگر خواهم بود ، اما یاد گرفتم پاییز ها را عاشقانه طی کنم ، و من با عشق زاده شدم و با عشق خواهم مرد...

حالا حال دلم خوب است ، خوب خوب ، امیدوارم حال دل همه خوب باشد


پ. ن: وقتی نوشته پرستو را خوندم نمی دونم چرا یاد روزهای بد خودم افتادم و این دلنوشته.