اگر در دنیا یک کار باشه که همیشه حالم رو خوب کرده، نوشتنه و بس.
یک روز خیلی معمولی
درو که باز کردم بیاختیار نگاهم به ساعت افتاد. ۹:۳۰ بود. صبح که داشتم درو میبستم برم هم ۹:۳۰ بود. ۱۲ ساعت رُند.
هنوز نرسیده بود. اگر رسیده بود عمراً میذاشت برم توی آشپزخونه. میگفت حالا غذا رو یه کاریش میکنیم، تو به کارهات برس. ولی کارها که هیچ وقت تمومی ندارن. مثل انبارگردانی امروز فسقله جا که آخرم تموم نشد و موند برای فردا. یا مثل سوال جوابهای کاری توی تلگرام یا دایرکت اینستاگرام که هیچ وقت کانترشون صفر نمیشه.
از صبح فکرش رو کرده بودم که وقتی برگردم خونه وقتم برای آشپزی کمه، واسه همین یه بخش کارو تا اون لباسش رو اتو کنه که بریم کرده بودم. تُندی لباسامو کندم و پریدم توی آشپزخونه. از بس عجله داشتم همون اول کاری انگشتم رو با قابلمه خورشت سوزوندم. بعد هم طبق معمول بهش نگاه کردم و گفتم «وقت ناز کشیدن ندارم انگشت جان. خودت خوب شو.»
خورشت رو که بار گذاشتم تند تند قابلمه ماکارونی دیشب رو شستم که توش برنج دم کنم. تا آب جوش بیاد بقیه ظرفای شام دیشب رو هم شستم که حداقل فردا شب ظرف کمتری برای شستن داشته باشم. بوی گوشت و لپه خام به لطف اضافه کردن لیموعمانی خودشو به بوی قیمه تبدیل کرده بود که برنج هم دم شد و دیگه کارم توی آشپزخونه تموم شد.
ساعت ۱۰:۱۵ بود که دستمو خشک کردم و از آشپزخونه زدم بیرون. توی دلم پر از خوشی بود که وقتی میاد خونه و بوی قیمه رو میشنوه چشماش برق میزنه. مثل ۱۰:۱۵ صبح که چشمای خانوم فروشنده مغازه بغلی که به ناحق اخراج شده بود، از شنیدن اینکه من استخدامش میکنم برق زد.
تا ۱۰:۳۰ که بیاد فقط وقت کردم لباسهامو که پرت کرده بودم روی صندلیها جمع کنم. البته اون وسطا کیفم رو هم برای فردا آماده کردم و به یکی دو تا پیام کاری مهم هم توی تلگرام جواب دادم. خوشبختانه اینقدر احساس خستگی بهم غلبه کرده بود که حتی بابت زبوننفهمی اون طرف هم حرص نمیخوردم. از مزایای عجیب خستگیهام همین بیتفاوت شدن نسبت به مسائل روی مخه.
درو که باز کرد، اول برق چشماش اومد تو، بعد خودش. مثل اینکه بوی قیمه توی راه پله پیچیده بود و لو رفته بودم. همونطور که داشت کفشاشو درمیآورد با ذوق گفت قیمه؟ گفتم آره. نیشش تا بناگوش باز شد و کودک درونش که ۱۲ ساعت توی دلش قایم شده بود تا کارمنداش نبیننش پرید وسط هال. کفشهای قدیمیش رو گذاشت توی جاکفشی کنار کفشهای نوی ستی که دیشب خریدیم، و گفت دیدی بارون هنوز بند نیومده؟ میخوای الان بپوشیم افتتاحشون کنیم؟ با عشقی که از چشمام شرشر میریخت بیرون نگاش کردم و گفتم میدونی جات اینجاس؟ و به سمت چپ سینهم اشاره کردم. همه صورتش خندید. معلوم بود خستگی اونم مثل من در رفته.
۱۲:۰۰ بود که دراز کشیدم روی تخت و ساعت رو برای ۸ فردا کوک کردم. تا چشمام گرم خواب شه چند تا از کارهای واجب هفته دیگه رو که تازه به ذهنم رسیده بود وارد تقویم و نوت گوشیم کردم. چقدر کار دارم!
انگشتم هنوز میسوخت. و فسفرهای مغزم نیز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پارادایم مظلومیت در ذهن یک فمنیسم
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا سالهای دهه بیست زندگی اینقدر سخت می گذرن؟ و چی کارشون میشه کرد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کارآفرینی، محکم مثل سنگ بودن نیست!