Dast Andazدرعکس داستانک·۷ سال پیشعکس داستانک(قسمت بیست و دوم:نازک طبع!) پدربزرگش یک کهنه سرباز جنگ جهانی دوم بود.افتخارش این بود که در جنگ،هزاران نفر را کشته است.پدرش یک قصّاب بود.اینقدر در کارش مهارت داشت که می توانست یک گله گوسفند را چند ساعته مُثله کند. امّا او هیچ نشانی از پدربزرگ و پدرش نداشت.به طوری که پدر بزرگ و پدرش او را مایه ی شرم خود و ننگ فامیل می دانستند.