ویرگول
ورودثبت نام

بانو و سگ ملوس

شروع نوشتن
پست‌ها: ۱.نویسندگان: ۱
جدیدترین‌ها
radiobeshno·
۶ سال پیش

شوخی

ظهر یک روز آفتابی زمستان... سرمایی سخت، سوزان. نادنکا1 بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می‌زد. ما بالای تپه‌ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پای‌مان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینه‌ی آن خود را تماشا می‌کرد. نزدیک‌مان سورتمه‌ی کوچکی که روی نشیمن ماهوت ارغوانی کشیده شده روی برف بو...
شوخی
داستانخواندن ۸ دقیقه
۴
۰