یه عاشق با کلی قضاوت·۶ سال پیشمامور اداره کارمغازه شلوغ بود و منم حسابی سرم شلوغ بود ، هم حواسم به حساب کتاب بود، هم به فروشنده ها که به مشتری ها برسنخانم محمدی هم مثل فروشنده ها دیگه داشت عادی کارشو انجام میداد که یهو دیدم غیبش زده ، تا همین چند دقیقه پیش داشت با مشتری صحبت میکرد ، طبق معمول که وقتی یه فروشنده نبود از دیگرون میپرسیدم فلانی کجاست ، از بچه ها پرسیدم خانم محمدی کو؟!...