mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 7غم، روی سینه ام سنگینی کرد. پرسیدم:«آب چه؟ این ظالمان به اهل بیت امام آب نوشاندند؟»خورشید برافروخت. گفت:«جواب این سؤال ها به چه کارت می آید…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 6ماه با دلی آشوب و چشمانی حیران اطراف را با دقت بیشتری نگاه کرد. ناگهان فریاد زد و گفت:«آن اسب کیست کنارت آرمیده است؟ چرا روشن حرف نمی زنی؟…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 5بغضم ترکید. موج برداشتم. خروشیدم. حالم دگرگون شد. با التماس گفتم:«آری حق با توست. هر چه بگویی من درک نخواهم کرد. تو تا به حال عاشق شده ای؟»…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 3در جواب او خروشیدم. آب بر سر ریختم. فریاد کشیدم. او پشت به من ایستاد. به پاهایش اندکی خمیدگی داد. بال های بلندش را آرام گشود. در چشم بر هم…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 2خورشید به وسط آسمان رسید، مثل گلوله آتش می سوخت. خروشید و گفت:«نیمه دیگر زمین را از تاریکی بیرون آورده و از تشکیل حکومت اسلامی و برقراری عد…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 1باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده…